you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

آن دنیای زیبای پیش رویش،رویایی سراب گونه نبود
بلکه حقیقت داشت،اری بکی دیگر از اعجاز های حیات
همین که دستش را دراز کرد تا ان خنکارا حس کند 
در نیمه راه متوقف شد ،ولی او نبود که این کار را میکرو بلکه دستش از مرز میان این دو سرزمین عبور نمیکرد
بار در به ان دانه های سفید خیره شد که بدون هیچ عجله ای از اسمان سقوط میکردند و با تمام وجودش آرزو کرد ک ای کاش میتوانست یکی از ان ها را امس کنا
اه خدای من باور نکردنی بود دستش از میان آن مرز سهر آمیز عبور کرده بود
قدمی به جلو گزاشت 
خنکا و تاریکی و ان اعجاز زیبای رقصان و رنگارنگ در اسمان تمام وجودش را سر شوق اورده بود
ولی صبر کنید ...
دخترک به ناگه بازگشت و پشت سر خود را نگاه کرد
ان تپه ی شنی و راز آلود که هرگز موفق نشد روی آن باییستد
یا ان نور گرم که بر سرو صورتش میتابید 
در همین فکر بود که فهمید تا دیگر نمیتواند حرکت کند
اه خدای من مگر میشود
او در مانه ی آن دو سرزمین گیر افتاده بود
اندکی تلاش کرد ولی راهی از پیش نبرد 
پس به جلو حرکت کرد 
سرمای استخوان سوز از یک طرف و گرمای جان سوز از طرف دیگر حالش را دگرگون کرده بود
اصلن حس خوبی نبود او ان دو حس را با همدیگر دوست نداشت
یردش بود و از یک طرف تشنه خستگی و نبود انرژی هم فشار می اورد
بدنش می لرزید چشم هایش تار میدید...
داشت از نفس می افتاد که در اخرین لحظه منظره ی باور نکردنی ای را پیش روی خود دید....
بقیه ی داستان را در ادامه ی مطلب بخوانید ....
  • ۰
  • ۰

به آرامی از پله ها بالا رفت
هنوز چند پله مانده بود که کسی از مقابل پله ها عبور کرد
درکنار پله ماوا کرد و منتظر ماند
زنی که داشت عبور میکرد یک ان توجهش به دخترک جلب شد
جلو تر رفت
 _آخی دخترک بیچاره ،چی شده ؟
به مهض این که زن نزدیک تر امد پایش پیچ خورد و از پله ها به پایین پرت شد 
دخترک با ترس و لرز به پایین رفت،اینبار انقدر استرس بیرون را داشت که حتی نیم نگاهی هم به بالا و پایین رفتن سینه زن نکرد و لباس و روسری زن را برداشت و به طرز ناشیانه ای به تن کرد
چون دیده بود ک ان ادم ها چنین پوشش هایی را به تن می کنند
شاید تصورتان از عبور دخترک ازمیان مردم لرزان و متوحش باشد ولی اینگونه نبود ،هرگز...!
با چش...
در ادامه مطلب بخوانید ..
  • ۰
  • ۰

موجودی روی زمین افتاده بود 
نه ،انگار ک زنده بود 
انگار دختر بود
دخترکی که روی شکم افتاده بود و موهایش جلوی بدنش افتاده بود
تکانی به خود داد و از جا بلند شد 
پیرهن سفید و یکدستی به تن داشت که تقریبا تا زانویش می رسد 
موهای مشکی و بلندش سخاوتمندانه صورتش را قاب گرفته بودند
چشم هایش گنگ بود 
انگار که هیچ نمیدانست 
تنها و مشوش 
در تاریکی گم شده بود
هرچه بود این تاریکی را دوست داشت
تاریک و روشن اسمان و بعد صدای بعد از آن (رعد و برق)احساس خیلی خوبی را به او منتقل می کرد 
دیگر میدانست که وقتی ان نور اسمان را در برمیگرد صدایی حتی زیباتر از آن نور 
هردوگوشش را پر میکند
انقدر روفت تا به یک سراشیبی رسید 
یک ان کنترلش را از دست داد و از ان جا به پایین پرت 
خدای من مقابل دخترک تمساح هظیم الجسه ای ایستاده بود و با نگاه پر غضبش او را می پایید 
اما دخترک ک انگار اصلن نمیدانست ان موجود چیست یا از کجا امده... 
ادامه داستان در ادمه مطلب ...(این داستان مناسب گمشده هاست )
  • ۱
  • ۰

کدوم..؟؟!

داشتم همین الان فکر میکردم ...

که زل بزنم تو چشمای طرف و بگم ... " احمق "‌

یا بامحبت خاصی نگاش کنم و بگم عزیزم نمیدونی چقد دوست دارم

D:

  • Persephone
  • ۱
  • ۰

تا چند روز پیش از زندگیم خسته شده بودم

میخواستم علنا"دگ تمومش کنم

ولی الان دگ نظرم عوض شده

تمومش کنم ک اخرش چی بشه 

تازه یادم افتاده که هرجور پیش بریم 

به هیچکس هیچ ربطی نداره ک ما چجوری زندگی میکنیم

حالا که اونا قانونای خودشونو پیش اوردن منم قانونای خودمو پیش میبرم

از این به بعد به قانون من جلو میریم ...😏

  • Persephone
  • ۱
  • ۰

خسته شدم 

از دادو فریاد ها

ازاین که صبح تا شب بخوام به این و اون توضیح بدم که من برای خودم زندم

نه به خاطر تو

به من چه که اونا یه اشتباهی کردن

اونوقت من باید به پای اونا بسوزم

جوونیم به افسردگی بگزره و

میانسالیمم به این که میتونستم به آرزوم برسم ولی نرسیدم

تا کی همش غصه این و اونو بخورم ...هان؟!

تاکی به هر زبونی بخوام بگم ک بابا منم ادمم

منم ارزو دارم

اونا فک میکنن ک چون خودشون یچیزی رو دوست دارن منم حتما باید اونو دوست داشته باشم 

اونا فک میکنن ک اگه منبخوام ب طرف آرزوی خودم حرکتکنم رندگیم تباه میشه 

ولی اونا نمیدونن ک من ب بیابانی فکر میکنم ک از جنازه های ما ساخته شده 

جنازه هایی ک یه زمانی ماها بودیم 

و اون موقع دگ هیچی نمونده ن حرف مردم ن اونا ن هیچ چیز دگ

ماهم یروز میمیریم 

مثل پدرپدرپدرپدرپدرم 

همونطور ک اون الان فراموش شده ماهم فراموش میشیم و 

تلی خاک میمونه و باد سردی که اونو جابه جا میکنه

و ما چقد احمقانه درپی آرزو های خودمان آرزوهای دیگران را از ان ها میگیریم

و بال های صعود ان هارا میچینیم

میگین حرف مردم 

مگه این مردمی ک شما ها میگین خود شماها نیستیم با افکار مالیخولیاییتون 

حیف ک هیچوقت هیچکس حرفای منو نمیشنوه 

حرفای من ک تموم شد حالا بدو برو ب بچت بگو درساتو بخون فردا امتحان داری

هه احمقا..😒😏

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)