{قسمت اول}
{قسمت دوم}
دیوار اجری و در قرمز روبرویم که همیشه با پدرم سر این بحث داشتیم که چرا رنگش را عوض نمی کند حالا برایم کشتی نوح شده بود...
جلو رفتم و زنگ در را زدم، همیشه زنگ را انقدر می گرفتم تا در را باز کنند به خاطر همین همیشه می دانستند که من پشت در هستم و در را باز می کردند.
با شنیدن صدای تیک در سریع به داخل حیات پریدم و از پله ها بالا رفتم و بعد از کمی مکس وارد خانه شدم،چهره ی نگران مادر و خشم پدر بدجوری حالم را گرفت، بعد از کلی توضیح دادن به این که ماشینم چه بلایی سرش امده بود و کمک کردن به ان پسر غریبه بلاخره گذاشتند نفس راحتی بکشم و به اتاق خودم بروم...
ترجیح دادم ماجرای آن پسر را به پدر و مادرم بگویم... از بچگی هم همینطور بودم، هیچوقت نمیتوانستم هیچ چیزی را از پدر و مادرم مخفی کنم، ترجیح میدادم تا تنبیه شوم ولی بعدا برایم مشکلی پیش نیاید که حسرتش را بخورم...
روی تخت دراز کشیدم، گوشی ام را از کیفم بیرون اورده بودم را به دست گرفته بودم... طبق عادت همیشگی ام که با گوشی کار میکردم، اولین کاری که میکردم این بود که مرورگر موزیلا را باز میکردم و بعد یک کتاب ترسناک را از اینترنت دانلود می کردم و میخواندم... هر بار که به اینجا می امدم کتاب های زیادی می خواندم که به ان ها شکل دهنده ی روح میگفتم...
از نظر من کتاب ها دو دسته ضروری هستند، اولین دسته کتاب هایی که به وجود ما هدف می دهند و به روحمان شکل می دهند و کتاب های دست دوم این شکل روحی و مسیر و هدف روحی را غنی می کنند و مثل یک داربست از فرو ریختن ان جلو گیری می کنند...
کتاب های دسته ی اول در زندگی من کتاب های ترسناک و هیجانی هستند و کتاب های دسته دوم کتاب های علمی هستند...
کتاب "کویاسان" را انتخاب کردم، کتابی که سال ها پیش هم آن را خوانده بودم ولی موضوعش جذاب بود... به آن جایی رسیده بودم که " قبرستان طوری شده بود که زنده ها با روح ها ملاقات می کردند و مرده ها و زنده ها در کنار هم بودند".
کم کم چشم هایم در حال گرم شدن بودند کهصدای همیشه نگران مادرم را شنیدم که گفت : «غذا خوردی مادر؟»
با این که گشنه بودم ولی حوصله غذا خوردن نداشتم گفتم : «آره خوردم مادر.» دوباره صدای مادر را شنیدم : «اینجوری نخوابیا اب گرمکنو روشن میکنم یه دوش بگیر.»
لبخند زدم، دلم برای نگرانی اش تنگ شده بود چشم بلندی گفتم و از روی تختم بلند شدم.
میخواستم لباسم را عوض کنم که نگاهم به پلیور محمدی افتاد که تنم بود، آنقدر هول شده بودم که یادم رفته بود پلیورش را پس بدهم.
برای خواندن ادامه به ادامه مطلب بروید...