از گور برخواسته به جای من همه چیز را برای پیرمرد تعریف کرد
از گور برخواسته به جای من همه چیز را برای پیرمرد تعریف کرد
به سمت کوچه ای که به کوچه ی بزرگتر ختم میشد اشاره کردم
_مرگ بر اثر تصادف شدید و خونریزی مرگبار، آره خودت که داری میبینی دستامو ببین
دوست داشتم این طور فکر کنم که دیشب هم مثل شب های دیگر که خیالاتی می شدم و پری ها را در حال آب بازی در وان میدیدم خیالاتی شده باشم.
به سمت در رفتم و پس از چرخاندن کلید در قفل دستگیره در را گرفتم،ابتدا کمی مکث کردم ولی بعد در یک حرکت بدون فکر در را باز کردم که ای کاش این کار را نمیکردم
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
فصل 1-از گور برخواسته
خمیازه کشیدم و دستم را روی دماغ یخ زده ام کشیدم
مطمئنم سرخ نشده بود! صورت من هیچوقت سرخ نمی شود:/
خط های کتاب را قاطی می دیدم و شدیدا خوابم میامد اخر دوشب بود ک نخوابیده بودم
ولی این شب ها حساس ترین لحظات زندگیم هستند، اگر کمی بیشتر تلاش کنم به ارزوی چند ساله ام می رسم
همین چند روز پیش بود که از دوره باشگاه دانش پژوهان برگشته بودم
قرار بود دو هفته دیگر دوباره برگزارشود پیش خودم گفته بودم که این چند روز را برگردم خانه، درس خواندن در خانه هرچه بود از خوابگاه بهتر بود.
از کودکی بیشتر علاقه ام روی زیست شناسی بوده است و معلوم است که المپیاد زیست شناسی بزرگ ترین کورسوی امید برای من بوده است تا خودم را بیشتر و بیشتر با این علم جذاب بیامیزم.
کتاب سیستماتیک گیاهی را بستم و سرم روی کتاب گزاشتم.قصدم این بود ک چند دقیقه چشم هایم را ببندم،ولی خستگی کار خودش را کرد و خوابم برد
نمیدانم چقدر بود ک خوابیده بودم ولی هنوز شب بود که از خواب بیدار شدم نمیدانستم چرا بیدار شده بودم.
کمرم به خاطر این که روی صندلی خوابم برده بود درد میکرد سرما وجودم را گرفته بود و بینی ام بیشتر از قبل یخ زده بود و تقریبا نفس کشیدن برایم سخت شده بود، قطعا سرما میخوردم
تقصیر خودم بود در را میبستم و به همین دلیل گرمای کولر گازی که روی بخاری تنظیمش کرده بودیم به اتاقم نمی امد،آنقدر یکدنده بودم که نمی گذاشتم بخاری اتاقم را روشن کنند. بلند شدم تا روی تختم بخوابم
تختم کنار پنجره ای بود که تقریبا یک دیوار اتاقم را گرفته بود و روبه حیاط بود
پرده ی اتاق کنار رفته بود ولی انقدر خواب الود بودم که اصلن حواسم به این چیز ها نباشد.
پتو را دور خودم پیچیدم و تقریبا در انبوه پتو و متکاها فرو رفته بودم.
کم کم داشت چشم هایم گرم میشد که صدایی از زیر تختم شنیدم
نه اشتباه نکردم...
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
با گشنگی زائدالوصفی از خواب بیدار شدم، معده ام تیر میکشید ، از وقتی که ان موجود رقت انگیز مرا دزدیده بود ودر این اتاق کزایی حبس کرده بود هیچ چیز نخورده بودم، روی تخت دراز کشیده بودم و دستم را روی شکمم میکشیدم تا شاید معجزه شود و دردش ساکت شود ، همان لحظه بود که بوی غذا را احساس کردم ، هممم عجب بویی.
سرجایم نشستم و با دیدن سینی غذای جلوی تخت گل از گلم شکفت ، مرغ بریان ،پوره ی سیب زمینی و انگور، سالادرهای رنگارنگ دور غذا همه و همه بدجوری گشنه ام کرده بودند.خواستم به طرف غذا بروم که با فکری که به ذهنم رسید عقب نشینی کردم.
اگر من از این غذا میخوردم تا همیشه در دنیای مردگان گیر میکردم ، این یک چیز طبیعی بود ، اگر از غذای مرده ها میخوردی دیگر نمیشد پایت را از اینجا بیرون بگذاری و من این را نمیخواستم، پس عقب کشدم و به تاج تخت تکیه دادم و با حسرت به غذا خیره شدم...
با فکر این که باید راهی برای خروج از اینجا باشد، از روی تخت پایین آمدم.به دنبال راه خروج تمام سوراخ سمبه های اتاق را چک کردم ،درست وقتی جلوی اینه ایستاده بودم و میخواستم پشت اینه را چک کنم چشمم به پرده ضخیمی افتاد که همرنگ کاغذ دیواری بود و روی دیوار کنار تختم اویزان شده بود.
اول پشت اینه را چک کردم بعد با دو به طرف پرده رفتم...پرده را کنار زدم و با پنجره ای روبرو شدم که تمام مدت انجا بوده و من نفهمیده بودم ،پنجره را باز کردم و هوای نچندان تازه ی تارتاروس را به ریه هایم فرو بردم ، که بعد با تغییر کردن مزه ی دهانم تصمیم گرفتم دیگر از این کار های نمادین انجام ندهم!
ارتفاع پنجره را چک کردم و از چیزی که دیدم خودم را هزار بار لعنت کردم، اینجا که اتاقی در بلند ترین برج قصر نبود!
من همان طبقه ی اول بودم و راحت میشد از پنجره بیرون بروم ... از این که چطور چنین چیزی به ذهن خدای مردگان که یکی از پنج خدایان قدرتمند بود، نرسیده بود دهانم باز ماند.
سریع روی لبه ی.پنجره نشستم و چرخیدم و از طرف دیگر بیرون پریدم،اخ خدایا حالا چطور از آن رود مضخرف که بار قبل میخواست مرا بکشد عیور میکردم؟ با افسوس به خندق دور قصر خیره شدم که با دیدن چیزی جرقه های امید کوچکی در دلم سوسو زد ، چیزی زیر آب برق میزد ، هرچه جلو تر میرفتم تصویر موجود زیر آب برایم کامل و کامل تر میشد ، موهای سرخ و پولک و دم که به خوبی نشان میداد او یک نایاد(همان پری دریایی)است .
نایاد به مهض این که سایه ی من روی آب افتاد کم کم به طرف لبه خندق و به حالت اسرار امیزی کم کم سرش را از اب بیرون اورد و به گردنش پیچ و تابی داد که با دیدن من چشم هایش گشاد شد و فریاد زد :پرسفنی...
مانیا ،نایاد موسرخی که در کودکی همبازیم بود حالا اینجا فرشته ی نجاتم شده بود ، لب خندق نشستم و به او نگاه کردم ...
با حیرت گفتم :خدای من ، مانیا...تو اینجا جیکار میکنی؟
با غم گفت:چند سال بعد از این که شما از اون باغ رفتید ،هیدس احظارم کرد تا از قصرش محافظت کنم ، تو چی؟
گفتم:مانیا برای این کارا وقت نیس ،میتونی منو به اون طرف خندق برسونی؟
کمی ترسید و گفت:آره حتما...بیا توی آب .
لب خندق نشستم و بعد در اب خزیدم ، مانیا بلافاصله دست هایش را دوریم گرفت و به سما طرف دیگر خندق شنا کرد، میدیدم که موجوداتی به طرف ما می ایند و بعد از دیدن مانیا پا پس می کشند ، در یک لحظه موجود تاربکی را دیدم که به طرفمان می امد ، مانیا که انگار ترس برس داشته بود سرعتش را زیاد کرد و بعد از این که به لبه خندق رسیدیم تقریبا از آب به بیرون پرتم کرد .
با هول برگشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که دیدم مانیا شنا کنان کمی از لبه خندق فاصله گرفت و بعد زیر آب رفت و محو شد.