برای پسر بودن زیادی با ادب بود، به هر حال چیکارش دارم میرسونمش و میرم پی کارم دیگه...
منتظر شد تا من سوار بشم و بعد از من سوار شد... اولش کمی زیر چشمی نگاهش میکردم ولی کم کم حواسم به زییای سپیدم(ماه) جلب شد و تقریبا وجودش رو در کنارم حس نمی کردم.
ماشین از روی چاله چوله ها رد می شد و از یه طرف به طرف دیگه تکان می خورد،یه لحظه دلم واسه جاده های صاف و تخته گاز رفتن تنگ شد ولی با فکر کردن به پدر و مادرم انگیزه گرفتم.
با لبخند به ماه خیره شده بودم که صدای هم سفرم رو که انگار از ته چاه می آمد شنیدم، صداش رو صاف کرد و گفت:
:_میتونم اسم ناجیم رو بپرسم؟
با همون لبخند به طرفش برگشتم و با گفتن نوچ دوباره به ماه خیره شدم...
خنده ای کرد و گفت:
:_کسری هستم، کسری محمدی ناجیه خانوم
سواای به طرفش برگشتم که زد زیر خنده!
حرفمو پس میگیرم که گفتم با ادبه.... یه چیزی ته دلم می گفت خودت سر شوخیو باز کردی هااا!
برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب بروید...



