با گشنگی زائدالوصفی از خواب بیدار شدم، معده ام تیر میکشید ، از وقتی که ان موجود رقت انگیز مرا دزدیده بود ودر این اتاق کزایی حبس کرده بود هیچ چیز نخورده بودم، روی تخت دراز کشیده بودم و دستم را روی شکمم میکشیدم تا شاید معجزه شود و دردش ساکت شود ، همان لحظه بود که بوی غذا را احساس کردم ، هممم عجب بویی.
سرجایم نشستم و با دیدن سینی غذای جلوی تخت گل از گلم شکفت ، مرغ بریان ،پوره ی سیب زمینی و انگور، سالادرهای رنگارنگ دور غذا همه و همه بدجوری گشنه ام کرده بودند.خواستم به طرف غذا بروم که با فکری که به ذهنم رسید عقب نشینی کردم.
اگر من از این غذا میخوردم تا همیشه در دنیای مردگان گیر میکردم ، این یک چیز طبیعی بود ، اگر از غذای مرده ها میخوردی دیگر نمیشد پایت را از اینجا بیرون بگذاری و من این را نمیخواستم، پس عقب کشدم و به تاج تخت تکیه دادم و با حسرت به غذا خیره شدم...
با فکر این که باید راهی برای خروج از اینجا باشد، از روی تخت پایین آمدم.به دنبال راه خروج تمام سوراخ سمبه های اتاق را چک کردم ،درست وقتی جلوی اینه ایستاده بودم و میخواستم پشت اینه را چک کنم چشمم به پرده ضخیمی افتاد که همرنگ کاغذ دیواری بود و روی دیوار کنار تختم اویزان شده بود.
اول پشت اینه را چک کردم بعد با دو به طرف پرده رفتم...پرده را کنار زدم و با پنجره ای روبرو شدم که تمام مدت انجا بوده و من نفهمیده بودم ،پنجره را باز کردم و هوای نچندان تازه ی تارتاروس را به ریه هایم فرو بردم ، که بعد با تغییر کردن مزه ی دهانم تصمیم گرفتم دیگر از این کار های نمادین انجام ندهم!
ارتفاع پنجره را چک کردم و از چیزی که دیدم خودم را هزار بار لعنت کردم، اینجا که اتاقی در بلند ترین برج قصر نبود!
من همان طبقه ی اول بودم و راحت میشد از پنجره بیرون بروم ... از این که چطور چنین چیزی به ذهن خدای مردگان که یکی از پنج خدایان قدرتمند بود، نرسیده بود دهانم باز ماند.
سریع روی لبه ی.پنجره نشستم و چرخیدم و از طرف دیگر بیرون پریدم،اخ خدایا حالا چطور از آن رود مضخرف که بار قبل میخواست مرا بکشد عیور میکردم؟ با افسوس به خندق دور قصر خیره شدم که با دیدن چیزی جرقه های امید کوچکی در دلم سوسو زد ، چیزی زیر آب برق میزد ، هرچه جلو تر میرفتم تصویر موجود زیر آب برایم کامل و کامل تر میشد ، موهای سرخ و پولک و دم که به خوبی نشان میداد او یک نایاد(همان پری دریایی)است .
نایاد به مهض این که سایه ی من روی آب افتاد کم کم به طرف لبه خندق و به حالت اسرار امیزی کم کم سرش را از اب بیرون اورد و به گردنش پیچ و تابی داد که با دیدن من چشم هایش گشاد شد و فریاد زد :پرسفنی...
مانیا ،نایاد موسرخی که در کودکی همبازیم بود حالا اینجا فرشته ی نجاتم شده بود ، لب خندق نشستم و به او نگاه کردم ...
با حیرت گفتم :خدای من ، مانیا...تو اینجا جیکار میکنی؟
با غم گفت:چند سال بعد از این که شما از اون باغ رفتید ،هیدس احظارم کرد تا از قصرش محافظت کنم ، تو چی؟
گفتم:مانیا برای این کارا وقت نیس ،میتونی منو به اون طرف خندق برسونی؟
کمی ترسید و گفت:آره حتما...بیا توی آب .
لب خندق نشستم و بعد در اب خزیدم ، مانیا بلافاصله دست هایش را دوریم گرفت و به سما طرف دیگر خندق شنا کرد، میدیدم که موجوداتی به طرف ما می ایند و بعد از دیدن مانیا پا پس می کشند ، در یک لحظه موجود تاربکی را دیدم که به طرفمان می امد ، مانیا که انگار ترس برس داشته بود سرعتش را زیاد کرد و بعد از این که به لبه خندق رسیدیم تقریبا از آب به بیرون پرتم کرد .
با هول برگشتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده که دیدم مانیا شنا کنان کمی از لبه خندق فاصله گرفت و بعد زیر آب رفت و محو شد.
آن نان و پنیر که با گردو و انار همراه شده بود چنان طعم فوق العاده ای داشت که بعد از تمام شدن آخرین تکه ی نان تمام وجودم قوه ی چشایی شده بود تا شاید بار دیگر چنان چیزی را بچشد... مزه ی ترش انار و شوری پنیر همراه با مزه ی فوق العاده ی گردو ها...
نوید بعد از تمام شدن نان ها تکه های باقی مانده ی پنیر را بلعید و کاسه ی انار را تو دهنش کج کرد و همه ی انار ها را یکجا به دهانش ریخت و در حالی که دو لپی محتویات دهانش را می جوید دراز کشید و سرش را روی پای من گذاشت و چشم هایش را بست و شکمش را می مالید...
این موجود نفرت انگیز دیگر شورش را در آورده بود، جیغ زدم: «راحت باش توروخدا تعارف نکن یه دفه بیا بشین تو حلقم»
صدای خسته اش را شنیدم که گفت : «راحتم جون تو» و بعد کمی سرش را جابه جا کرد و صدای منظم شدن نفس هایش نشانی از خوابیدنش می داد...
خدای من... من خودم خسته بودم و حالا باید برای این موجو نفرت انگیز بالشت هم میشدم؟با سردرگمی نگاهی به صوفیا کردم که با دیدن چهره هایشان عصبانیتم صد برابر شد... صوفیا و آن دختر موقرمز که ظاهراً(!) مادرش بود صورتشان را با دست هایشان پوشانده بودند و در حالی که سرخ شده بود تکان خوردن شانه هایشان نشان میداد شدیدا مشغول خندیدن هستند...
درست آن لحظه بود که با مفهوم «رو آب بخندی» آشنا شدم... بعد از چند دقیقه که خنده هایشان تقریبا تمام شده بود و با دست خودشان را باد میزند تا از سرخی صورتشان کم شود با چهره ی پر از غضب من مواجه شدند...
نفس هایم را میشماردم تا از شدت عصبانیتم کاسته شود صورتم داغ شده بود ولی میدانستم که این تو بمیری آن تو بمیری نیست و همینطور الکی الکی سرخ نمی شود این گرما تا همیشه آنجا می ماند...
صوفیا خیلی ناگهانی رو به دختر مو سرخ کرد و گفت: «نقشت چیه مادر؟ گل ها دارن از ریشه خشک میشن ما خیلی وقت نداریم.»
من که متوجه نمیشوم دختر مو سرخ که گفت ارکیده هایم به تازگی دوباره رشد کرده اند دیگر چه از ریشه خشک شدنی؟
دستم را تکیه گاه بدنم کردم و روی چمن ها گذاشتم، از خشکی و زبری زیر دستم یک عان جا خوردم... خدای من چمن های دور تا دور ما با الگوی یک حلقه خشک شده بودند...
با تعجب به سمت صوفیا برگشتم، صوفیا با چشم های غمزده نگاهی به دختر موقرمز کرد و بعد هردو به من نگاه کردند دختر موقرمز با کمی مکث گفت: «دوستت خیلی وقت نداره،وجودش حیات دنیویش رو از دست داده و حالا داره کم کم تجزیه میشه،این خلاف قانون طبیعته که موجودی که حیاتشو از دست داده دوباره زندگی کنه، اون فرصت حیاتشو از دست داده و حالا طبیعت داره با وجودش مقابله میکنه و هرجا که اون باشه طبیعت به وجودش اعتراض میکنه و نتیجش گیاه های اطراف ما میشه کم کم دارن از ریشه خشک میشن... فقط دلیل دوباره سبز شدن ارکیده هارو نمیدونم»
با ترس به صوفیاگفتم: «صوفیا تو به ما گفتی شاید راهی باشه...»
صوفیا روبه مادرش کرد و مادرش در جواب دست های صوفیا را گرفت و گفت: «صوفیا عزیزم خودت میدونی که نمیتونم، دیمتر همه راه های ارتباطی با تارتاروس رو به جز یه راه از بین برده،اگه دیمتر بدونه ما از اون را سوءاستفاده میکنیم اون راه رو هم از بین میبره و منم هرگز نمیخوام دوستی با پرسفنی رو به هیچ قیمتی از دست بدم.»
این دختر موقرمز از چه حرف میزد؟ آن راه ارتباطی چه بود و چه کمکی به ما میکرد؟
اسم دیمتر در ذهنم میپیچید و میپیچید و چیزی نگذشت که صدای صوفیا در ذهنم پژواک پیدا میکرد : «زهرا... زهرا...»
و بعد در تاریکی فرو رفتم.
با بوی ترش و شیرینی از خواب بیدار شدم... نور ملایمی که روی صورتم میزد با خنکای هوا حس خوبی را در وجودم القا میکردکمی در جایم نیم خیز شدم به چیز سفتی که پشت سرم بود تکیه دادم ...روی زمین خوابیده بودم دور تا دورم بوته هایی بود که روی آن ها میوه های کوچک قرمز و آبی به چشم میخورد، روی زمین پر از میوه های انار رسیده و قرمز بود که چند تای ان ها هم ترک خورده بودند و آن بوی ترش و شیرین از ان ها می آمد، تازه فهمیدم که به یک درخت تکیه دادم بودم، سرم را بلند کردم، خدای من میوه های انار درشت و قرمز مثل یاقوت سرتاسر درخت را گرفته بودند، درخت خیلی بلند نبود و خیلی هم کوتاه نبود دور تا دور درخت گل های زیبای ارکیده رشد کرده بودند، دلم به تپش افتاد من عاشق ارکیده بود، گل ارکیده ای که کنار من بود به رنگ صورتی و زرد بود، روی زمین را علف های کوتاه پوشانده بود و تا چشم کار میکرد درخت های انار که پای آن ها گل ارکیده رشد ک کرده بود زمین را به اختیار گرفته بودند...
اما تمام این ها به کنار خواب هایی که میدیدم به شدت کلافه ام کرده بود، از این که بخوابم میترسیدم، هر بار که چشم هایم را روی هم میگذاشتم خواب یک قصر تاریک را میدیدم، چشم هایی سیاه و براق و دندان های تیز یک سگ...
به غرق شدنم توی خواب فکر کردم، نفسم برای یک لحظه قطع شد، درست انگار که آن ها را تجربه کرده بودم، دستم را روی سرم گذاشتم و با صدای بلند گفتم : «خدایا دیوونه شدم»
صدایی گفت: «تازه فهمیدی»
با وحشت از جا پریدم و با دیدن نوید آن هم با آن لباس های با دکمه ی باز که چند گوشه اش پاره شده بود رویم را طرف دیگر کردم...
دست هایم را زیر بغلم زدم و رو به سمت درخت مقابلم طوری که مثلا مخاطبم از گور برخواسته است گفتم: «این چه طرز لباس پوشیدنه؟!»
جلو تر امد و روبروی من ایستاد و نفسش را با پوفی بیرون داد و او هم در تقلید از من دست هایش را زیر بغل زد و گفت : «این لباس تنگ و پاره پوره رو دور خودم بپیچم که نکنه یه وخت خانوم ناراحت بشه؟»
در حالی که به چشم هایش خیره شده بودم با پررویی شانه بالا انداختم....
در حالی که همانطور به من خیره شده بود سرش را کج کرد و گفت : «خانوم خوشخواب دیوونه نمیخوان بلند بشن...»
از جایم بلند شدم و با حیرت گفتم : «خدای من مثل این که واقعا دیوونه شدم، این جا کجاس نوید؟ ما چطوری از اون جهنم بیرون اومدیم ...»
بدون این که جوابم را بدهد گفت : «دنبالم بیا» و به طرف خط آبی ای که ار دور مثل یک افق آبی رنگ دیده میشد حرکت کرد...
هرچه جلوتر میرفتیم رود بزرگ و آبی رنگ از دور مشخص می شد... دو دختر را از دور دیدم که کنار رود نشسته بودند... از دور موهای طلایی و زیتونی سوفیا دیده میشد...چشمم به دختر دیگر خورد، ناگهان یکه خوردم، از گور برخواسته که متوجه جا خوردن من شده بود، نگاهی به طرفم کرد و پوزخند زد...
موهای دختر به رنگ سرخ عجیبی بودند... واقعا قرمز بودند نه رنگ نارجی ای که ما معمولا به آن قرمز میگفتیم واقعا قرمز بودند خدای من، پوست سفیدش از دور در نوری ملایم خورشیدی که از روی رود بازتاب میشد به طرز عجیبی می درخشید، نگاه آبی اش را به چشم هایم انداخت، همانجا خشکم زده بود دستی را حس کردم که بالا امد و فک پایینم را بالا داد، سر تکان دادم و به نوید که از شدت خنده سرخ شده بود با غضب نگاه کردم...
صدای سوفیا را شنیدم : «بیا اینجا عزیزم» و لبخند زیبایی چاشنی حرفش کرد، چشم های آن دختر مو قرمز لحظه ای از روی من برداشته نمیشد... ناگهان سرجایش نیمخیز شد و کف دستش را روی پیشانی ام گذاشت من که از این حرکتش جا خورده بودم همانطور سرجایم میخکوب شدم...
دستش را بعد از چند ثانیه برداشت و همان طور که به من خیره شده بود رو به صوفیا گفت : «با وجود این که از بیرون تاریکه ولی درونش روشنایی میبینم...»
و بعد رو به سوفیا کرد: «میبینی سوفیا، ارکیده هام دوباره رشد کردند.»
و لبخند تلخی زد و به رود خیره شد...
رو به صوفیا کردم: «صوفیا اینجا کجاس این خانم کیه؟»
صوفیا گفت : «داستانش خیلب طولانیه دختر جون...»
ناگهان نوید جفت پا وسط حرف هایمان پرید و گفت : «جون شما منم خیلی گیج شدم... فعلا بیاین یچیزی بدین ما بیچاره ها بخوریم،باور کنید ما گشنمون میشه، میدونین چند روزه چیزی نخوردیم...»
دختر مو قرمز اجازه نداد نوید بیشتر از این مغزمان را با وراجی هایش بخورد و در حالی که از داخل سبدی که پشت سرش بود یک سفره ی کوچک با مربع های قرمز و سفید بیرون می اورد رو به نوید گفت: «دخترمو بخاطر مهمون نوازیش ببخشید، دختر من با غریبه ها خیلی جور نمیشه»
چشم های من و نوید بیرون پرید، یعنی این دختر مادر صوفیا بود؟ این که از من هم جوان تر میزد!...
بوی خوش نان تازه و پنیر و گردو چنان جانی به وجود من و نوید بخشید که باعث شد تمام فکر این که این دختر جوان چطور میتوانست مادر صوفیا باشد از ذهنمان محو شود...
قدمی به جلو، به سمت در، برداشتم، باورم نمبشد به همین راحتی در حال خارج شدن از این قلعه ی جهنمی بودم.
دستم را جلو بردم و دستگیره ی بزرگ در را گرفتم و به سمت خودم کشیدم... هیچ حرکتی نکرد! حتی از جایش تکان هم نخورد... ابتدا فکر کردم قفل است ولی وقتی تمام وزن بدنم را روی دست هایم گزاشتم و در را به بیرون هول دادم در کمی از جایش تکان خورد...
فهمیدم بخاطر وزن در است که باز نمی شود... دوباره و دوباره تلاش کردم، دستم را عمود بدنم روی در گذاشته بودم و انقدر فشار میاوردم که پاهایم روی زمین سر میخورد،بعد از مدتی بازویم را به دور تکیه دادم و با اخرین توانم هول دادم... در به اندازه ی بیست سانتی متر باز شده بود... کم بود ولی برای عبور کافی بود.
به هر سختی ای که بود ان سد بزرگ را پشت سر گذاشتم ولی این شادی دیری نپایید که به عزا تبدیل شد، دور تا دور قلعه را رودی دایره ای شکل و پهن گرفته بود، نمیدانستم این قسمت هم محدوده ی قلعه محسوب می شد یا نه... ولی نمیتوانتسم ریسک کنم باید تا میتوانستم از این قلعه دور می شدم....به طرف رود رفتم، عمیق تر از ان بود که با تمام وجود زلال بودن اب بشود عمقش را حدس زد.
اطرفم را نگاه کردم... هیچ قایقی دیده نمی شد... حالا چطور باید از این رود می گذشتم.؟!
کمی فکر کردم... یک راهه ابتدایی ولی احمقانه وجود داشت، این که به اب بزنم و تا ان سمت رود بروم... میدانستم که برای نجاتم بابد هرکاری بکنم! این بار دیگر مادر مهربانم نبود تا نجاتم دهد..
هر قدم که جلوتر میرفتم اب بالاتر می امد تا ان که تا روی سینه ام امده بود و فقط سر و گردنم به سختی خارج از اب بود... چند قدم دیگر و بعد برای بالا ماندن شنا میکردم.... شنا کردن را بلد بودم اخر کودکی ام را با نایاد ها7 می گذراندم.
با شنای قورباغه سعی کرد که خودم را به ان سمت رودخانه برسانم... ولی انگار یک چیز اینجا اشتباه بود، الان چندین دقیقه بود که در حال شنا کردن بودم ول حتی یک ذره هم به ان سمت نزدیم نشده بودم... هرچه بیشتر تلاش میکردم رودخانه عمیق تر می شد و اب بالاتر می امد...
همان لحظه احساس کردم پای راستم را نمیتوانم تکان بدهم، نه این که نتوانم! چیزی اجازه ی این کار را به من نمیداد، در حال تلاش کردن برای رها کردن پای راستم بودم که احساس کردم پای چپم هم در آب گیر کرد، دست هایم را در هوا بالا و پایین میبردم و به سطح اب میکوبیدم تا که شاید تکیه گاهی پیدا کنم...
در یک ثانیه به زیر اب کشیده شدم، دست هایم گرفتار شده بودند، ارنج هایم را خم میکردم و برای جلوگیری از ورود ای به بینی و دهانم سرم را تکان می دادم، زندگی ام در حال به پایان رسیدن بود، باید این را قبول میکرد...
در چشم هایم اب رفته بود و میسوخت با این حال بازشان گذاشته بودم و با ترس به اطرافم سر میگرداندم...به مادرم فکر کردم، با ان باغ های سبز و زیبا دلم از خوشی پیچ خورد و بعد چشم هایم دیگر چیزی ندیدند. ________________________
7_نایاد:حوری های دریاچه، آن ها دوست دارند شما را مجذوب خود کنند و بعد به قعر دریاچه بکشانند و استخوان هایتان را کلکسیون کنند!
چند قدم عقب تر رفتم، سر ها کمی نگاهم کردند. کم کم سر ها به هم نزدیک شدند و سگ شروع به چرخیدن به دور خودش کرد، انگار دمش را دنبال می کرد سپس دوباره روبروی من متوقف شد و با چشم های مظلومی که انتظارش را نداشتم به من نگاه می کرد!
کمی که گذشت با احتیاط قدمی به جلو برداشتم، سر های سگ کمی جلوتر امدند... به خودم جرئت دادم و دستم را جلو بردم و با رفتن روب پنجه ی پا به سختی دستم را روی سر سگ وسطی گذاشتم.
ناگهان گوش های هر سه سر که روبه بالا بود پایین افتادند، سر وسطی کم کم پایین می امد و من دستم را روی سرش می کشیدم... به خودم که امدم سر وسطی درست روبروی صورتم بود و چشم هایش را بسته بود،دو سر بقلی هم همان حالت را داشتند.
دستم را کمی پایین تر زیر گلوی سگ بردم و نوازشش کردم،ما هیچوقت سگ نداشتیم، مادرم دِمیتِر همیشهاز سگ ها بدش می امد و هیچوقت ان ها را به باغ هایمان راه نمی داد، من همیشه میخواستم که یکی از ان ها راداشته باشم، با ان چشم های معصوم و پوزه های خوشگلشان....
سگ، کوچکتر و کوچکتر میشد تا انجا که مجبور شدم زانو بزنم تا دستم همانجا زیر گلویش بماند... میترسیدم دوباره به اندازی قبلی برگردد، انوقت تیکه بزرگه ام گوشم بود..
کمی بعد ان سگ سه سر هیبت انگیز به سگ زیبای شکاری ای تبدیل شده بود که فقط از نسخه ی اصلیش دو سر بیشتر داشت...روی پایم نشسته بود و سرش را زیر دستم تکان میی داد و همچنان چشم هایش بسته بود.
کم کم احساس کردم هیچ حرکتی نمی کند دستم را از روی سرش برداشتم، به سختی پاهایم را که دیگر آن ها را احساس نمی کردند از زیرش بیرون کشیدم و مسیری که قصد عبور از ان را داشتم پیش گرفتم.
هر چند قدم بر میگشتم تا چک کنم که ان سگ هنوز خواب است یا نه، چند قدم به انتهای راهرو مانده بود که صدا های عجیبی را شنیدم.
صدا های زوزه مانند، مثل زوزه ی باد یا همچین چیزی، سرمای عجیبی احساس می کردم، مثل همان سرمایی که با ورود آن مرد سیاه پوش به اتاق حس می شد ولی اینبار شدتش کمتر بود.
احساس کردم کسی وارد اهرو شد... درست در لحظه ای که فکر میکردم الان است که کارم تمام شود نگاهم به شکاف دیوار سمت راستم افتادم، تقریبا به طرفش شیرجه رفتم و خودم را به آن دیواری که به سمت مخالف انتهای راهرو بود فشار می دادم.
آن موجود با سرمای عجیبی که داشت درست در کنار جایی که ایستاده بودم توقف کرد، از ترس نفسم بند امده بود... بعد از چند ثانیه ی طاقت فرسا که به اندازه ی یکسال گذشت صدایی مانند صوت شنیدم و بعد صدای خشک و خش داری که زوزه مانند بود : «سِربروس» کجایی؟ انگار صدای یک پیرمرد بود...
ان موجود اندکی بعد از جلوی شکافی که من در ان پنهان شده بودم حرکت کرد و به سمت درون راهرو و جایی که سربروس بود رفت.
باید عجله می کردم، اگر سربروس را در آن حالت می دیدند می فهمیدند که من فرار کرده ام، ان وقت کارم ساخته بود، به مچ بندی که به دستم بسته شده بود نگاه کردم و تصمیم خودم را گرفتم، من نجات پیدا می کردم.
با احتیاط از شکاف دیوار خارج شدم و به سمت انتهای راهرو حرکت کردم... انتهای راهرو، به سالن بزرگ و دایره ای شکلی ختم می شد که درست در وسط نیم دایره ی سمت راستم، تخت پادشاهی مشکی و باشکوهی که انگار از قیر درست شده بود قرار داشت، صدای غار غار کلاغ ها از بالای سرم شنیده می شد، سرم را بالا بردم...با کمال تعجب هیچ سقفی در انجا نبود...دهانم به اندازه ی قار قوری قلعه باز شده بود...اینجا دیگر کجا بود؟!
درسط وسط سالن ایستاده بودم و مقابل تنها دری که انجا وجود داشت، ارتفاع دیوار ها به اندازه ی یک ساختمان دو یا سه طبقه بود و در انتهای دیوار ها اسمان قهوه ای_قرمزی وجود داشت، درست مانند نیمه شب های بارانی که اسمان به جای این که مشکی باشد قرمز است...
پووووف خدایا شکرت این هم از این...با خستگی به طرف خانه رفتم...روی تختم از این پهلو به آن پهلو میشدم، با این که خسته بودم ولی خواب به چشمم نمی امد...
به ساعت مچی ام نگاه کردم ساعت شیش غروب بود... اه خدایا دیگر باید بلند میشدم... استرس داشتم، دستم را روی دلم گرفتم و خم شدم،خدا اخرش را بخیر کند، محیط نا آشنا همیشه ترسناک است، لااقل برای من یکی که اینطوریست.
بلاخره از دراز کشیدن الکی رضایت دادم وازجایم بلند شدم، زیر سارافونی مشکی با شال کوچک و پشمی پوشیدم و تنها جفت کفشی که داشتم را پوشیدم و به قصد رستوران داریان خانه را ترک کردم...
تا آنجا ماشین گرفتم،رستوران از خانه دور بود و نمیدانستم در طولانی مدت باید چکار میکردم، فعلا که اولش بود...
از باد گرمی که از ورود به رستوران به صورتم خورد احساس خوبی پیدا کردم ، به طرف پیشخوان رستوران حرکت کردم،
به طرف مردی که جلیقه ی مشکی با پیراهن سفیدی زیر آن پوشیده بود رفتم و لبخند پراسترسی زدم و سلام کردم،بعد از این که جواب سلامم را داد تازه فهمیدم که اسمی که آقای بلک گفته بود را فراموش کرده بودم، کمی سرم را خاراندم اها خودش بود "خوان"
با هیجان گفتم : «میتونم اقای خوان رو ببینم»
با تعجب گفت: « خوان؟»
از استرس دل و قلوه ام بهم میپیچید، گفتم: «بله، اقای بلک منو فرستادن.»
خندید، به سبک اسپانیائی ها!اگر اسمش را نمیدانستم(خوان یک اسم ایپانیایی است) قطعا با همین خندیدنش هم میتوانستم بفهمید اسپانیایی است، بلند و به طرز مضحکی بی پروا...
در میان خنده هایش گفت: «تو باید همون دختر ایرانیه باشی، هممم»
و بعد خیلی ناگهانی خنده اش را قطع کرد و جدی گفت : «خوش اومدید خانوم، من خوان هستم.»
از پشت پیشخوان بیرون امد و آنجا را به کسی که بقل دستش ایستاده بود واگذاشت، وگفت:«همراه من بیاین خانوم»
پشت سر پیشخدمت وارد آشپزخانه رستوران شدم، صدای جلز و ولز غذا و بوهای عجیب و غریب و متفاوت که از هر سو می امد، بوی کیک اشتهاآوری که در گوشه ای از شپزخانه درحال تزئین شدن بود، همه و همه باعث شد ارزو کنم که کاش میشد در آشپز خانه کار میکردم.
خوان با دست روی میز کوچک گوشه ی اشپز خانه که روی ان سطل و طی گذاشته شد بود زد و صدای ان باعث شد همه دست از کار بکشند و به ما نگاه کنند.
بعد از این که خوان مطمئن شد همه حواس ها به ماست شروع کرد به معرفی کردن من:خسته نباشین بچه ها،یه همکار جدید دارین...هرا خانوم .
و با دست مرا کمی به جلو هل داد .
جلو رفتم و سلام کرد بعد از این که یک به یک جوابم را دادند ،مرد جوانی به شوخی گفت :این همون هرایی نیست که داریان میگفت؟
با تعجب به خوان نگاه کردم.چشم غره ای به پسر رفت و گفت :خودشه.
مردی که این سوال را پرسیده بود به طرز ابلهانه ای پشت پسر بقل دستیش زد و گفت :پسرررر.
انگار همه با من صمیمی شده بودند ،یکی یکی می امدند جلو و به خوان پیشنهاد می دادند که در کار ها به ان ها کمک کنم و خوان میگفت که تصمیم با خودم است.من هم گفتم در رستوران قبلی به عنوان پیشخدمت کار میکردم و تجربه ای از کار در اشپزخانه ندارم.
خوان لحظه ای فکر کرد و گفت :میخواستم کار تهیه ی مواد اولیه رو به عده ی تو بسپرم ولی حالا فکر میکنم میبینم تو هم میتونی مواد غذایی رو تهیه کنی هم پیشخدمت باشی .و بعد شانه بالا انداخت و گفت:کار منم سبک تر میشه
و خندید.
لباس سفید و مشکی ای را به دستم داد و گفت :امروز برو خونه سه روز اخر هفته که روزای کاریته میخوام ساعته هفت صبح اینجا باشی.
با تعجب گفتم: چرا سه روز اخر هفته ؟
شانه بالا انداخت گفت:چمیدونم داریان دستور داده.و باز خندید...
اگر به چین بود با خندیدن خوان برق تولید میکرد!
به خودم گفتم شاید چون سه روز اخر هفته کلاس ندارم برای همین اقای بلک روز های کاریم را سه روز اخر هفته گذاشته...
سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفته بود ،این که چرا انقدر اقای بلک به من محبت میکرد ؟