به سمت نوید برگشت
+نگو که نقشه و کوردلیوس رو با خودت نیاوردی
دیدم که لبش را گاز گرفت و محکم به پیشنایش زد که باعت شد تکه ای از گوشه ی دهنش پاره شود و دندان هایش معلوم
هین یلندی گفتم و یک قدم به عقب رفتم :
تکه گوشت داخل دهانش را به بیرون پرت کرد و با پشت دست دهانش را پاک کرد
دیدم که یک لحظه جدی شد انگار فهمیده بود که تقریباشانسش را برای موفقیت از دست داده..!
رو کردم به پیرمرد
+ یه نسخه دیگه از نقشه نداره احیانا..؟
پیرمرد-معلومه که نه.... ازنقشه هایی دنیای ماورا و موازی ما ، فقط یه نسخه وجود داره
کمی فکر کردم و وقتی به این نتیجه رسیدم که جواب رو پیدا کردم با شور گفتم:
من+خوب بریم بیاریمش دیگه...!
پیر و مرد و نوید ناگهان به سمتم چرخیدند و در حالی که شگفتی از نگاهشان می بارید گفتند
..امکان ندارهـ!
+من یه نقشه خوب دارم
و یک جمله ام را با یک لبخند گشاد به پایان رساندم
دیدم که نوید دست به سینه ابستاده بود و به حالت طلب کارانه ای به من زل زده بود
+ اوممم... خوب کاری نداره که،چند تا از همین جنا که اینجا از ما محافظت می کنن رو باخودمون میبریم تا اونجا هم از ما محافظت کنند و ماهم نقشرو پیدا می کنیم به همین راحتی...
دیدم که نوید فکری کرد و بعد به سمت پیر مرد برگشت
-پیرمرد: میشه ولی احتمال عملی شدنش خیلی کمه...
نوید به سمت در حرکت کرد
+نوید:من نمیخوام اینجا فاسد بشم و بپوسم
-پیرمرد:صبر کن...
و بعد چشم هایش را بست
دیدم که کلبه تکان می خورد، و در همان نور کم جان چراغ نفتی هم میشد خونی که از دماغ پیرمرد سرازیر میشود را دید!
سر پیرمرد که رو به پایین افتاده بود کم کم بلند شد و ناگهان چشم هایش را باز کرد، من که نزدیکش ایستاده بودم و ناگهان قافلگیر شده بودم بی اختیار جیغی کشیدم و به سمت نوید دویدم و پشتش سنگر گرفتم، نوید هم انگار از ان کم و زیاد شدن شعله چراغ بدون هیچ بادی که روی صورت پیرمرد سایه های عجیب و غریب می انداخت ترسیده بود که کمی عقب امد و من که پشت او پنا گرفته بودم لرزشش را هم دیدم
د رهمین لحظه بود که پیرمرد با حال نزاری روی زمین افتاد
من و نوید با عجله به سمتش رفتیم
دستش را به سمتم گرفت:
-دخترم...
کنارش رانو زدم
هر جنی که توی این چند سال شناختم رو صدا کردم و چون فهمیدند قراره به تو خدمت کنند حاظر شدند... و بعد نگاهی به نوید کرد...
-خودتونو به قبرستان برسونید و هرچه سریع تر اون نقشه رو پیدا کنید، سوفیا رو پیدا کنیدو بهش بگید که شمارو احمد فرستاده
و بعد سرش روی زمین افتاد، همچنان خون از دماغش جاری بود
اشکم در امده بود...
دستم را روی گرنش گذاشتمو بعد با شادی به سمت نویدبرگشتم
زندس...