you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

‌‌{قسمت اول

‌{قسمت دوم

دیوار اجری و در قرمز روبرویم که همیشه با پدرم سر این بحث داشتیم که چرا رنگش را  عوض نمی کند حالا برایم کشتی نوح شده بود... 

جلو رفتم و زنگ در را زدم، همیشه زنگ را انقدر می گرفتم تا در را باز کنند به خاطر همین همیشه می دانستند که من پشت در هستم و در را باز می کردند. 
با شنیدن صدای تیک در سریع به داخل حیات پریدم و از پله ها بالا رفتم و بعد از کمی مکس وارد خانه شدم،چهره ی نگران مادر و خشم پدر بدجوری حالم را گرفت، بعد از کلی توضیح دادن به این که ماشینم چه بلایی سرش امده بود و کمک کردن به ان پسر غریبه بلاخره گذاشتند نفس راحتی بکشم و به اتاق خودم بروم... 
ترجیح دادم ماجرای آن پسر را به پدر و مادرم بگویم... از بچگی هم همینطور بودم، هیچوقت نمیتوانستم هیچ چیزی را از پدر و مادرم مخفی کنم، ترجیح میدادم تا تنبیه شوم ولی بعدا برایم مشکلی پیش نیاید که حسرتش را بخورم... 

روی تخت دراز کشیدم، گوشی ام را از کیفم بیرون اورده بودم را به دست گرفته بودم... طبق عادت همیشگی ام که با گوشی کار میکردم، اولین کاری که میکردم این بود که مرورگر موزیلا را باز میکردم و بعد یک کتاب ترسناک را از اینترنت دانلود می کردم و میخواندم... هر بار که به اینجا می امدم کتاب های زیادی می خواندم که به ان ها شکل دهنده ی روح میگفتم...
از نظر من کتاب ها دو دسته ضروری هستند، اولین دسته کتاب هایی که به وجود ما هدف می دهند و به روحمان شکل می دهند و کتاب های دست دوم این شکل روحی و مسیر و هدف روحی را غنی می کنند و مثل یک داربست از فرو ریختن ان جلو گیری می کنند... 
کتاب های دسته ی اول در زندگی من کتاب های ترسناک و هیجانی هستند و کتاب های دسته دوم کتاب های علمی هستند... 
کتاب  "کویاسان" را انتخاب کردم، کتابی که سال ها پیش هم آن را خوانده بودم ولی موضوعش جذاب بود... به آن جایی رسیده بودم که " قبرستان طوری شده بود که زنده ها با روح ها ملاقات می کردند و مرده ها و زنده ها در کنار هم بودند". 
 کم کم چشم هایم در حال گرم شدن بودند کهصدای همیشه نگران مادرم را شنیدم که گفت : «غذا خوردی مادر؟» 

با این که گشنه بودم ولی حوصله غذا خوردن نداشتم گفتم : «آره خوردم مادر.»  دوباره صدای مادر را شنیدم : «اینجوری نخوابیا اب گرمکنو روشن میکنم یه دوش بگیر.» 

لبخند زدم، دلم برای نگرانی اش تنگ شده بود چشم بلندی گفتم و از روی تختم بلند شدم. 

میخواستم لباسم را عوض کنم که نگاهم به پلیور محمدی افتاد که تنم بود، آنقدر هول شده بودم که یادم  رفته بود پلیورش را پس بدهم. 

برای خواندن ادامه به ادامه مطلب بروید... 

لباس هایم را خارج کردم و وارد حمام داخل اتاقم شدم... آب گرم را باز کردم و در زمانی که وان در حال پر شدن بود موهایم را شانه زدم. 

موهایم مشکی بود و تا کمی پایین تر از شانه هایم می رسید، چشم هایم قهوه ای و مژه های پر پشت که در انتهای چشمم خیلی بلند بود، قرنیه ام هم انقدر بزرگ بود که بالا و پایینش زیر پلک هایم بود و فقط یک دایره ی بی سر و ته از ان معلوم بود. 

وان تقریبا پر شده بود، شیر اب را بستم و داخل وان نشستم... گوشی ام را با خودم به حمام اورده بودم، این عادتم بود، همیشه اهنگ مورد علاقه ام را پلی میکردم و به زندگی ام فکر میکردم... 

دکمه ی پاور گوشی را زدم، اهنگ eyes like Dimond  ماساری را پلی کردم، همین که خواستم دکمه ی پاور را بزنم تا صفحه ی گوشی خاموش شود چشمم به ایکون اینستاگرام افتاد که بالای صحنه خود نمایی می کرد، معمولا کسی ادرس اکانت اینستاگرامم را نمیدانست به همین دلیل من هم زیاد ان ایکون را بالای صفحه نمی دیدم... 

اینستاگرامم را باز کردم، یک دایرکت امده بود با یوزر نیم "m_kasra"، نوشته بود سلام ناجیه خانوم. دهانم به اندازه ی قار قوری قلعه باز شد و به کف وان چسبید... این دیگر یوزر نیم مرا از کجا پیدا کرده بود...

رو پیشانیم زدم... خوب معلوم است دیوانه یوزر نین تو" moon "بود و او هم به راحتی پیدایش کرده بود... این که از کجا میدانست یوزر نیم من است جای تعجب داشت، دیوانه بود دیگر کسی ک بدون بنزین به جاده بزند عقل دارد؟! 

نوشتم 'سلام، پلیورتون پیش منه... میارم دانشگاه تحویل بگیرین' 

چیزی نگذشت که نوشت'قابلتونو نداره ناجیه خانوم،واسه خودت'

نوشتم'اخه پلیور مردونه به چه کارم میاد؟ '

یه ایموجی(شکلک) لبخند فرستاد بعد نوشت' شنبه کلاسم با شما یکیه'

دیگه چیزی ننوشت منم چیزی نگفتم... 

چشم هایم را بستم و طبق عادت سرم را زیر اب بردم، تقریبا یک دقیقه شده بود که احساس کردم سرم سنگین شد... جلو چشمم سیاهی رفت سرما را به خوبی احساس می کردم، نمیدانم بیحس شدن انگشت هایم بخاطر سرما بود  یا نرسیدن خون به ان ها... 

با یه نفس عمیق به سطح اب امدم... نقطه های مشکی جلوی چشمم پرواز می کردند... کم کم دیدم به حالت طبیعی برگشت، احساس کردم باد می اید ولی امکان نداشت هیچ پنجره ای در حمام نبود که بخواهد حتی باز باشد. 

درست همان لحظه که داشتم با کنجاوی اطرافم را برای دلیل امدن باد چک میکردم برق ها قطع شدند... 

جیغ خفه ای کشیدم و زیر آب رفتم، نفسم در حال تمام شدن بود ولی میترسیدم به سطح اب بیایم... گوشی ام ضد اب بود بنابراین با خودم زیر اب برده بودم. 

چراغ قوه گوشی را روشن کردم, نور ر زیر آب پخش شد، اول دستم را بیرون از اب بردم و بعد خودم بیرون امدم. 

همه جا ساکت بود و فقط همان باد ضعیف که قبلا احساس کرده بودم می وزید، حتی صدای مادر و پدرم هم نمی امد... در حال سکته کردن بودم. 

با یک تصمیم ناگهانی از اب بیرون امدم، از حمام بیرون زدم و همانطور خیس روی تختم پریدم و پتو را تا روی گردنم کشیدم... بزرگ ترین شانسم این بود که در وان کف نریخته بودم و گرنه تختم کفی می شد وتا صبح باید در کف میخوابیدم... 

پتو را مثل چادر سرم کرده بود م و دراز کشیده بودم و هرچند دقیقه اطرافم را چک میکزذم تا انکه خوابم برد. 

چند روز به زودی گذشت و غروب جمعه بود که در حال برگشتن به تهران در ماشینم نشسته بود، تقریبا تصف راه را رفته بودم که خیلی ناگهانی زدم روی ترمز... پلیور محمدی یادم رفته بود...رو یپیشانی ام زدم... اه خدایا من چقدر خنگم. 

یک نفس عمیق کشیدم و به راهم ادامه دادم، هفته بعد پسش میدادم،حوصله برگشتن این همه راه را نداشتم. 

شنبه پنج صبح با صدای زنگ گوشی ام از خواب بیدار شدم... اول دانشکده پزشکی و بعد باید سر کلاس های زیست شناسی حاظر میشدم... خدایا رحم کن... دو رشته ای خواندن این بدبختی هارا هم داشت... 

به سختی جای پارک پیدا کردنم و تقریبا با دو خودم را به کلاس رساندم، بچه نشسته بودند ولی استاد هنوز نیامده بود، اه خدایا شکرت... 

چشم گرداندم ولی محمدی را ندیدم، شاید در این کلاس باهم نبودیم، هیچوقت این چیز ها یادم نمی ماند حافظه ام فقط چیز هایی که برایم مهم بود را نگه می داشتند این که فلانی را در چه ساعت های دیده بودم واقعا برایم مبهم نبود خصوصا که هنور دو_سه هفته بیشتر از این ترم نرفته و فقط در این ترم بود که چند واحدمان باهم افتاده بود.

بیخیال این حرف ها شدم و صندلی ای تقریبا اخر کلاس پیدا کردم و نشستم...با صدای خسته نباشید استاد به خودم امدم، کلاس تمام شده بود؟ ای کاش تمام کلاس ها هم آنقدر  زود تمام می شدند، چه کسی تا شب این کلاس ها را  تحمل می کرد؟! 

در حال خارج شدن از کلاس بودم که در همهمه ی بچه ها محمدی را دیدم، چند بار چشم هایم رابهم زدم، چطور ممکن بود؟ 

در همین اثنای خود درگیری بودم که سرش را بلند کرد و لبخند محجوبی زد و عینکش را بالا داد و سر تکان داد. 

خاک بر سرم! دیگر نمیشد ادعا کنم او را ندیده ام، لبخند کجی زدم و قدم هایم را تند کردم، صدای نحسش را پشت سرم شنیدم که گفت: «سلام» 

فایده نداشت، حتی اگر میدویدم هم دیر شده بود، سر جایم ایستادم تا به من برسد.

کنارم که رسید شروع به راه رفتن کردم او هم همراهم راه می رفت 

داشتم فکر میکردم که بابت پلیورش چه به او تحویل بدهم که صدایش را شنیدم : «ناجیه خانوم نگران نباش به خاطر پلیور نیومدم، اومدم به خاطر اون شب ازتون تشکر کنم، اگه شما اونشب اونجا نبودید نمیدونم چه بلایی به سرم میومد.»

گفتم : «خواهش میکنم اقای محمدی»  سر بلند کردم که پسری را دیدم که با تعجب به من خیره شده بود و پسر بقل دستش که پوزخند زدند و از کنارمان گذشتند... 

مردم یچیزیشان می شد ها!

دوباره صدای محمدی را شنیدم که گفت : «کلاس بعدیتون کیه؟ » 

برای این که شرش را بکنم گفتم : «همین الان» و به سمت یکی از کلاس ها رفتم... 

  • ۹۶/۰۱/۳۱
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)