you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰
چیزی نمانده بود که پشت فرمان خوابم ببرد، قطعا همه بیشتر از نصف عمرمان را در ترافیک گذاره ایم... هیچوقت دلیل این ترافیک های سنگین را نفهمیدم، بزرگترین ارزویم در این زمان این بود که خانه ام نزدیک دانشگاه باشد تا مجبور نباشم همیشه این همه از وقتم را پشت ترافیک بگذرانم. 
 
صدای بوقی مرا از حالتخواب الودگی خارج کرد،این کدام دیوانه بود دیگر؟ یکی نیست بگوید این بوق زدن تو مگر فایده ای هم دارد؟!
دیگر خوابم پریده بود، دست بردم و دکمه ی روشن شدن پلیر ماشین را زدم و سر گرداندم تا ببینم ملت با این وضعیت چطور دست و پنجه نرم میکنند، اخر بیست دقیقه ای میشد که در ترافیک بودیم... 
در همین اثنا بود که ردیف سمت راست شروع به حرکت کرد، صدای بلند اهنگ ماشینی که در کنار ماشین من قرار گرفت غیر قابل تحمل بود.خواننده ی محترم هرچه از دهنش می امد به زبان می اورد،اعصابم خورد شده بود و وضعیت را برابم غیر قابل تحمل میکرد،هوا تاریم شده بود و میخواستم خنکب هوا را با پایین کشیدن پنجره به داخل ماشین بیاورم، اخر چیزی تا شروع تابستان نمانده بود و هوای همیشه گرم به شدت ازار دهنده بود، کمی هوای خنک هم قنیمت بود. 
شیشه را پایین کشیدم و فریاد زدم : «کم کن صدای اون لعنتیو.» 
یکی از چندین پسری که در ماشین نشسته بودند سراز پنجره بیرون اوزد و با لحن زننده ای گفت : «جووون...» 
براب کم کردن صدا پنجره را بالا کشیدم، خون خونم را میخورد مشت محکی روی فرمان کوبیدم و سرم را روی ان گذاشتم. 
با صدای بوق ماشین های پشت سر به خودم امدم، ماشین های مقابل خیلی از ما دور شده بودند.
خوشبختانه ردیف ما از ردیف ان دیوانه ها جلو زد و دیگر ریختشان را تا رسیدن به اخرین دوراهی ای که در مسیر وجود داشت ندیدم. 
جاده ی سمت چپ مسیر طولانی تری داشت و لی سراسر جاده تیرچراغ برق داشت و شلوغ تر بود و جاده ی سمت راست که من همیشه ان را انتخاب میکردم، که آرزو میکنم ای کاش ان شب این کار را نمیکردم، کوتاه تر بود و فقط  یک یا دو تیر چراغ برق بیشتر در ان وجود نداشت که ان هم کنار پمپ بنزبن بود،مادرم همیشه میگفت این عجول بودنت یروز کار دستت میدهد و من هم همیشه پشت گوش مینداختم.
برای خواندن ادامه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید
چند دقیقه از این که وارد جاده شده بودم گذشته بود که متوجه ماشین  پشت سری شدم. 
همان ماشینی که با سرو  صدایش دیوانه ام کرده بود. جاده کاملا خلوت بود وبه جز ماشین من و ان ها هر از گاهی چند ماشین رد میشدند کمی که دقت کردم متوجه شدم سرعتشان را با من یکی کردند، فاصله ی من و ان ها تا چند دقیقه به یک اندازه بود. 
حواسم را از ان ها گرفتم، شاید مسیرمان  اتفاقی یکی بود، صدای اهنگ را بلند تر کردم و از آن لذت میبردم که متوجه شدم چیزی به پنجره ی سمت چپم خورد. 
با شک به چپ نگاه کردم که ماشین پسر ها را دیدم، درست در کنار ماشین من قرار گرفته بود، دیوانه شده بودند، مثلا میخواستند چکار کنند؟!
سرعتم را بیشتر کردم و به مسیر ادامه دادم، بعد از چند لحظه ماشین ان ها در کنار ماشینم قرار گرفت، بازهم سرعت را بیشتر کردم، اینبار همپای من حرکت میکردند. 
در یک لحظه ماشینشان را به سمت ماشین من منحرف کردند و من هم در یک لحظه ی حیاتی متوجه شدم و کنار کشیدم، حرصم گرفته بود، منهم ماشینم را به سمت ان ها کشیدم، صدای خنده هایشان را شنیدم، احمق ها خوششان امده بود. 
مادرم همیشه میگفت این کار ها عاقبت خوبی ندارد، تصمیم گرفتم کنار بزنم و به پلیس زنگ بزنم. 
گوشی ام را به سرعت از کیفم بیرون کشیدم و صد و ده را گرفتم. خدای من اینجا انتن نمیداد، درست همان لحظه پسر ها ماشینشان را کنار ماشین من گارک کردند و به خاطر موقعیتی که در ان قرار گرفته بودم نمیشد ماشین را از انجا خارج کنم. 
صدای ضربان قلبم را حس میکردم، تنها و درمانده فقط خدا را صدا میزدم، پسرها به پنجره میکوبیدند و شکلک در می اوردند، اشکم درامده بود و میلرزیدم، چه اتفاقی برایم می افتاد؟ تنها در شهر غریب... 
همواره دریغ از یک کامنت.... 
  • ۹۶/۰۲/۲۴
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)