you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

‌‌{قسمت اول

‌{قسمت دوم

‌{قسمت سوم‌

{قسمت چهارم

احساس میکردم داد و فریاد هایشان جانم را میخراشد،چشم هایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را روی گوش هایم گرفتم. 

تا در چنین شرایطی قرار نگیرید حال مرا درک نمیکنید، نور نارنجی تیر برق تاریکی شب را آنقدر وهم اورده کرده بود که مطمئن بودم اگر پلک هایم را از هم باز کنم قطره های اشک از چشمم بیرون می چکند، فشارشان را زیر پلک هایم احساس میکردم. 

یک لحظه صدای کوبیده شدن به پنجره و داد و فریادشان قطع نمی شد : «پیاده شو گازت نمیگیریم خوشلگه» .« این یه شبو با ما باش.»و.... 

برای یک لحظه  ی باور نکردی صداها قطع شد، از ترس یخ کرده بودم و ضربان قلبم را در گلویم احساس میکردم، برای یک لحظه به این فکر افتادم که فرشته نجاتم رسیده و مرا از شر این شیاطین خلاص کرده. 

چشم ها را باز کردم و سرم را بلند کردم، با چیزی که دیدم خون خون از دست و پاهایم رخت بست!

ادامه داستان رد ادامه مطلب...

پسر ها با قفل فرمان به طرف ماشین من می امدند، از شدت وحشت اشک هایم خشک شده بود و فقط صدای هق هق بود که از گلویم شنیده می شد. 

با دهان باز به آن ها خیره شده بودم، پسری که از همه هیکلی تر بود قفل فرمان را بالا برد که روی شیشه طرف من بکوبد، دست هایم را به حالت دفاعی جلو صورتم گرفتم ولی با کمال تعجب هیچ اتفاقی نیوفتاد!

صدای فریاد شنیدم : «چیکار میکنی احمق؟»...«اوووو نزدیک بود سرمو بشکنی»... «سامیار چت شده... یا خدا...»

با شگفتی دست هایم را پایین آوردم، خدای من چه میدیدم... 

همان پسری که ققل فرمان به دست به سمت ماشین می امد، با آن به سمت دیگر پسر ها حمله ور شده بود، یکی دست رو دلش گرفته بود و دیگری سعی می کرد دست پسری که وحشی شده بود را بگیر و متوقفش کند، ولی او بی وقفه قفل فرمان را به همه طرف تکان می داد. 

چشم هایم به گشادی کاسه هایی که مادرم در آن خورشت میریخت شده بود، چه خبر شده بود؟ 

چیزی نگذشته بود که بقیه پسر ها هم شروع کردند به گارد گرفتن، بعضی به هوا مشت میزدند، بعضی روی شکم و صورتشان را میگرفتند و از درد خم میشدند. در همین اثنا پسری که قفل فرمان را به دست داشت، آن را روی زمین پرت کرد و به سمت ماشینشان دوید و بقیه هم به دنبال او ... 

با آخرین سرعت به سمت انتهای جاده حرکت کردند و در پیچ مقابل محو شدند.

در کمتر از پنج دقیقه،  همه چیز تمام شده بود و من درست وسط یک شک بزرگ نشسته بودم.. چه اتفاقی افتاده بود؟ 

بعد از چند ثانیه با عجله ماشین را روشن کردم و مسیر را دور زدم تا به جاده ای که شلوغ تر بود برسم و تصمیم گرفتم دفعه بعد حتی اگر کلاه مارک دارم هم در این جاده افتاده قیدش را بزنم. 

وقتی که به آپارتمانم رسیدم با ناتوانی مضاعفی خودم را به طرف آسانسور کشیدم. حتی آن سه_چهار پله ای هم که به آسانسور میرسید را با جان کندن طی کردم. 

سومین شک امروزم درست پشت در های بسته ی آسانسور که کم کم به رویم باز می شدنت ایستاده بود. 

چشم در چشم ایستاده بودیم نمیدانم چقدر گذشت که کسری با گرفتن دستش به در آسانسور مانع از بسته شدن آن شد. 

صدایش مرا از شک خارج کرد : «به ناجیه خانوم شما؟ اینجا؟» 

با کمی دلهره وارد آسانسور شدم. 

بعد از چند ثانیه گفتم : «خوب اینجا خونمه.» 

وانمود کرد که چیز جدیدی شنیده : «جدی؟ چه جالب»

و قبل از این که دکمه سه را فشار بدهم، این کار را انجام داد... 

و بعد با شگفتی به طرفم برگشت : «عاا ببخشید حواسم به شما نبود.» و دو کف دستش را مثل ایموجی تلگرام زیر صورتش گرفت. 

درست در آن لحظه بود که از عمق وجودم آرزو کردم که امشب را جان سالم به در ببرم و به کوه نزنم... 


  • ۹۶/۰۳/۰۶
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)