چه خوبه امتحانامون با دینی شروع میشه....
اونایی که امسال نهایین کتاب دینیرو خوندین دیگه لابد تا الان ی بار حداقل...
این کتابو دانلود کنین بخونین واقعا قشنگه واقعا شاهکاره...
دریافت
توضیحات: غررالحکم و درراکلم
پ. ن:حتما از صفحه 41به بعد بخونین...
چه خوبه امتحانامون با دینی شروع میشه....
اونایی که امسال نهایین کتاب دینیرو خوندین دیگه لابد تا الان ی بار حداقل...
این کتابو دانلود کنین بخونین واقعا قشنگه واقعا شاهکاره...
دریافت
توضیحات: غررالحکم و درراکلم
پ. ن:حتما از صفحه 41به بعد بخونین...
1395/2/26 3:52a.m
یعنی واقعاااا؟ سایت وبلاگدهی رویالفا به فنا رفته همه وبلاگامونم به فنا داده
چقد زحمت کشیدم من به پای اون وبلاگ.... وااااای خدایا دارم دیوونه میشم
اخه چرا؟ همه خاطراتم بود نامردا....
چی میشد اگه هرچیزی که میخواستی همون لحظه برات فراهم میشد؟!
یه کاسه بزرگ بستی با سس شکلات... بستی محلیم باشه فقط... واااای
کتابایی دقیقا با همون موضوعی که دنبالشونیم
چندیدن بسته کامل ادامس خرسی... انقد که بشه توشون شنا کرد
یه عالمه اسلایم شفاف...
همه قسمتای سریال امریکن هرور استروی درجا ببینی
انقد وقت داشته باشی که ندونی باش چبکار کنی... استرس هیچیو نداشته باشی
ساعت برناردو داشته باشی...
یهو همه خوش قلب بشن
همه بهم لبخند بزنن و تو دلشون چیزی جز لبخند نباشه
هبچکس هیچکس دیگه ای رو بخاطر کاراش سرزنش نکنه فقط بهش راه درست رو نشون بده اونم نه با حرف با عمل
و بزرگ ترین و مهم ترین.... جواب سوالای کتاب خدا و هستی (کتابی که کلی از مجهولیات ذهنی ما ادما درمورد جهان و خدا توش مطرح شده و جوابیم براشون نیست) خیلی روشن و شفاف مثه گام به گام تک جلدی، جلو دستمون باشه...
داستان از جایی شروع شد که به خودم اومدم و دیدم اگه الان بخوابم و چهار_پنج ساعت دیگه بیدار بشم،هیچی ازین چهار_پنج ساعت نفهمیدم... درواقع پنج ساعت از عمرم رسما از بین رفته...
انگار که هیچی اتفاف نیوفتاده، انگار یه تونل زدی وسط زمان و خودتو به آینده بردی... معمولا همه میخوان به عقب برگردن تا مشکلاتشونو حل کنن، این احماقنس که ما یه تونل بزنیم تو زمان و به آینده سفر کنیم، هر روز پنج ساعت و هفته ای سی و پنج ساعت و ماهی صد و چهل ساعت و سالی هزارو ششصدو هشتاد ساعت در زمان تونلی میزنیم و به جلو میریم.درست انگار که ان زمان ها را دور ریختیم...
من نمیفهمم خوابیدن چه فایده ای داره وقتی الان میخوابی و یک ثانیه بعد از خواب بیدار میشی و میبینی پنج ساعت بعده؟!
از خوابیدن متنفرم... ینی واقعا هیچ راهی نیست که بشه نخوابی...تا ابد.... 😑
پ. ن:متن عکس از اهنگ heart attack دمی لواتو... خیلی قدیمیه ولی اولین شبی که بهش گوش دادم تا صبح خوابم نمیبرد... صداش تو سرم میچرخید و میچرخید و میچرخید...
سکوتی مرگبار جهانت را فرا گرفته
ایستاده ای و
طلوع اخرین خورشید زمانه را تماشا میکنی
تا چشم کار میکند تویی و تویی و تو ...
با خود میگویی چه شد ؟چه شد ک تنها من در این دنیا باقی مانده ام ،دنیا بدون حیات به کجا می رسد ؟
در ان گرگ و میش ،در ان تاریک و روشن شب
در مقابلت خاک را میبینی که شکافته می شود
و بعد در مقابل چشمانت ...
دست بی جانی،جان دار تر از تو از ان گورستان سرد و نمناک بر میخیزد
تو ایستاده ای و او در مقابل تو
از دور دست ها اصوات عجیبی شنیده می شوند،چیزی بین خمیازه و غرش
و بعد خیل عظیمی از موجوادتی که پاهایشان را برزمین می کشند و به سمتت می آیند
اما قبل از ان که ان ها به تو برسند...
دندان هایی را زیر گلویت حس می کنی ،آن بوی تعفن اور مرگ و بعد فواره ای از خون...
این آخرین چیزی بود که دیدی و بعد
مردگان متحرک سراسر دنیا را گرفتند.💀
و این پایان دنیای زنده هااست ...
{قسمت اول}
{قسمت دوم}
دیوار اجری و در قرمز روبرویم که همیشه با پدرم سر این بحث داشتیم که چرا رنگش را عوض نمی کند حالا برایم کشتی نوح شده بود...
با این که گشنه بودم ولی حوصله غذا خوردن نداشتم گفتم : «آره خوردم مادر.» دوباره صدای مادر را شنیدم : «اینجوری نخوابیا اب گرمکنو روشن میکنم یه دوش بگیر.»
لبخند زدم، دلم برای نگرانی اش تنگ شده بود چشم بلندی گفتم و از روی تختم بلند شدم.
میخواستم لباسم را عوض کنم که نگاهم به پلیور محمدی افتاد که تنم بود، آنقدر هول شده بودم که یادم رفته بود پلیورش را پس بدهم.
برای خواندن ادامه به ادامه مطلب بروید...
1396/1/7 6:25a.m
ساعاتی دیگر کلاس های اردوی نوروزی شروع میشود و من همچنان در رختخوابم غلت خواهم زد...
اذان گفتند... یک. به یک اسم میبرد... اسم هایی که به پایشان افتادم... التماس کردم، قسم دادم... تا پای جان به پای ارزوهایم ماندم... ولی انگار به قول قدیمی ها قسمت نبود.
زجه هایم در این شب های تاریک در خانه میپیچید، این غم بود که مرا میخورد، وجودم درد میکرد روحم دردمیکرد... اتقدر که پایم را به زمین میکشیدم، خودم را تاب میدادم و بعد عق می زدم تمام غم هایم را... گریه که می کنند چشم هایشان می سوزد... من که دیگر به درد چشم هایم عادت کرده ام ولی این گلودرد عجیب خوابم را گرفته است...
صدایشان زدم یک به یک گفتم که بی ارزوهایم میمیرم ولی با بی رحمی همه ی ارزوهایم را گرفتند... همه اش را تا قران اخر و تنها چیزی که از رویاهایم ماند من بودم...
نمیدانستند این من بودم ک ارزو می کرد؟ حالا هم من بودم تا ارزوی جدیدی کنم... تا رویای جدیدی بپرورانم... پرنده ی بی پروبال ارزوهای قدیمی ام را پرواز دادم،دادم به دست باد تا با خودش ببرد به هرجا که برد، هر جایی ب جز اینجا...
درخت سرخ رویاهای جدید را درقلبم کاشتم تا هر روز صبح از خونم تغذیه کند... رشد کن و بالا بیاید تا انجا که وجودم را بگیرم...
خودرشید کم کم طلوع می کند، در جایی دیگر در این سرزمین بچه ها بیدار می شوند تا سر کلاس هایی بنشینند ک من برایشان جان "می دادم". حالا ک میبینم در جایی دیگر ممکن است کسی خودش را برای المپیک اماده کند... جای دیگر کسی خودش را برای مسابقات قرانی اماده کند... حالا که میبنیم هیچکدام از ان ها ب من مربوط نمیشوند هیچکدامشان...
شاید باورتان نشود ولی در تمام این مدت تنها کسی ک مرا ارام میکرد باب اسفنجی بود... مرا به یاد خودم می انداخت... روزی شاد بودم و پر از ارزو... ارزو های قبلی همه وجودم را کدر کرده بود.... خندیدن را فراموش کرده بودم...زندگی واقعی یادم رفته بود...
اخرین قطره های اشک را برای ان ارزو های احمقانه ریختم... دنیایم را برایشان می دادم... دنیایم را بردند و رفتند... از من تعدادی زخم ماند که بعد ها جایشان می شود اموزگاری برای لحظه هایم... که دیگر حماقت نکنم... این که هدهد باشم و ملک سلیمان بخواهم...
ولی می شود برای سلیمان شدن تلاش کرد...
کاش یکی بود یه سطل آب یخ روم میریخت...
چرا تموم نمیشه پس؟