you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

امتحان دینی

چه خوبه امتحانامون با دینی شروع میشه.... 

اونایی که امسال نهایین کتاب دینیرو خوندین دیگه لابد تا الان ی بار حداقل... 

این کتابو دانلود کنین بخونین واقعا قشنگه واقعا شاهکاره... 

دریافت
توضیحات: غررالحکم و درراکلم 

پ. ن:حتما از صفحه 41به بعد بخونین... 

  • Persephone
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1395/2/26   3:52a.m

یعنی واقعاااا؟ سایت وبلاگدهی رویالفا به فنا رفته همه وبلاگامونم به فنا داده

چقد زحمت کشیدم من به پای اون وبلاگ.... وااااای خدایا دارم دیوونه میشم

اخه چرا؟ همه خاطراتم بود نامردا.... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

چی میشد اگه... ؟

چی میشد اگه هرچیزی که میخواستی همون لحظه برات فراهم میشد؟! 

یه کاسه بزرگ بستی با سس شکلات... بستی محلیم باشه فقط... واااای

کتابایی دقیقا با همون موضوعی که دنبالشونیم

چندیدن بسته کامل ادامس خرسی... انقد که بشه توشون شنا کرد

یه عالمه اسلایم شفاف... 

همه قسمتای سریال امریکن هرور استروی درجا ببینی

انقد وقت داشته باشی که ندونی باش چبکار کنی... استرس هیچیو نداشته باشی

ساعت برناردو داشته باشی... 

یهو همه خوش قلب بشن

همه بهم لبخند بزنن و تو دلشون چیزی جز لبخند نباشه

هبچکس هیچکس دیگه ای رو بخاطر کاراش سرزنش نکنه فقط بهش راه درست رو نشون بده اونم نه با حرف با عمل

و بزرگ ترین و مهم ترین.... جواب سوالای کتاب خدا و هستی (کتابی که کلی از مجهولیات ذهنی ما ادما درمورد جهان و خدا توش مطرح شده و جوابیم براشون نیست) خیلی روشن و شفاف مثه گام به گام تک جلدی، جلو دستمون باشه... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
چیزی نمانده بود که پشت فرمان خوابم ببرد، قطعا همه بیشتر از نصف عمرمان را در ترافیک گذاره ایم... هیچوقت دلیل این ترافیک های سنگین را نفهمیدم، بزرگترین ارزویم در این زمان این بود که خانه ام نزدیک دانشگاه باشد تا مجبور نباشم همیشه این همه از وقتم را پشت ترافیک بگذرانم. 
 
صدای بوقی مرا از حالتخواب الودگی خارج کرد،این کدام دیوانه بود دیگر؟ یکی نیست بگوید این بوق زدن تو مگر فایده ای هم دارد؟!
دیگر خوابم پریده بود، دست بردم و دکمه ی روشن شدن پلیر ماشین را زدم و سر گرداندم تا ببینم ملت با این وضعیت چطور دست و پنجه نرم میکنند، اخر بیست دقیقه ای میشد که در ترافیک بودیم... 
در همین اثنا بود که ردیف سمت راست شروع به حرکت کرد، صدای بلند اهنگ ماشینی که در کنار ماشین من قرار گرفت غیر قابل تحمل بود.خواننده ی محترم هرچه از دهنش می امد به زبان می اورد،اعصابم خورد شده بود و وضعیت را برابم غیر قابل تحمل میکرد،هوا تاریم شده بود و میخواستم خنکب هوا را با پایین کشیدن پنجره به داخل ماشین بیاورم، اخر چیزی تا شروع تابستان نمانده بود و هوای همیشه گرم به شدت ازار دهنده بود، کمی هوای خنک هم قنیمت بود. 
شیشه را پایین کشیدم و فریاد زدم : «کم کن صدای اون لعنتیو.» 
یکی از چندین پسری که در ماشین نشسته بودند سراز پنجره بیرون اوزد و با لحن زننده ای گفت : «جووون...» 
براب کم کردن صدا پنجره را بالا کشیدم، خون خونم را میخورد مشت محکی روی فرمان کوبیدم و سرم را روی ان گذاشتم. 
با صدای بوق ماشین های پشت سر به خودم امدم، ماشین های مقابل خیلی از ما دور شده بودند.
خوشبختانه ردیف ما از ردیف ان دیوانه ها جلو زد و دیگر ریختشان را تا رسیدن به اخرین دوراهی ای که در مسیر وجود داشت ندیدم. 
جاده ی سمت چپ مسیر طولانی تری داشت و لی سراسر جاده تیرچراغ برق داشت و شلوغ تر بود و جاده ی سمت راست که من همیشه ان را انتخاب میکردم، که آرزو میکنم ای کاش ان شب این کار را نمیکردم، کوتاه تر بود و فقط  یک یا دو تیر چراغ برق بیشتر در ان وجود نداشت که ان هم کنار پمپ بنزبن بود،مادرم همیشه میگفت این عجول بودنت یروز کار دستت میدهد و من هم همیشه پشت گوش مینداختم.
برای خواندن ادامه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید
  • ۰
  • ۰

از خوابیدن متنفرم...

 

داستان از جایی شروع شد که به خودم اومدم و دیدم اگه الان بخوابم و چهار_پنج ساعت دیگه بیدار بشم،هیچی ازین چهار_پنج ساعت نفهمیدم... درواقع پنج ساعت از عمرم رسما از بین رفته... 

انگار که هیچی اتفاف نیوفتاده، انگار یه تونل زدی وسط زمان و خودتو به آینده بردی... معمولا همه میخوان به عقب برگردن تا مشکلاتشونو حل کنن، این احماقنس که ما یه تونل بزنیم تو زمان و به آینده سفر کنیم، هر روز پنج ساعت و هفته ای سی و پنج ساعت و ماهی صد و چهل ساعت و سالی هزارو ششصدو هشتاد ساعت در زمان تونلی میزنیم و به جلو میریم.درست انگار که ان زمان ها را دور ریختیم... 

من نمیفهمم خوابیدن چه فایده ای داره وقتی الان میخوابی و یک ثانیه بعد از خواب بیدار میشی و میبینی پنج ساعت بعده؟! 

از خوابیدن متنفرم... ینی واقعا هیچ راهی نیست که بشه نخوابی...تا ابد.... 😑 

پ. ن:متن عکس از اهنگ heart attack دمی لواتو... خیلی قدیمیه ولی اولین شبی که بهش گوش دادم تا صبح خوابم نمیبرد... صداش تو سرم میچرخید و میچرخید و میچرخید... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

پایان دنیای زنده ها

‍ سکوتی مرگبار جهانت را فرا گرفته

ایستاده ای و 

طلوع اخرین خورشید زمانه را تماشا میکنی 

تا چشم کار میکند تویی و تویی و تو ...

با خود میگویی چه شد ؟چه شد ک تنها من در این دنیا باقی مانده ام ،دنیا بدون حیات به کجا می رسد ؟

در ان گرگ و میش ،در ان تاریک و روشن شب 

در مقابلت خاک را میبینی که شکافته می شود

و بعد در مقابل چشمانت ...

دست بی جانی،جان دار تر از تو از ان گورستان سرد و نمناک بر میخیزد 

تو ایستاده ای و او در مقابل تو 

از دور دست ها اصوات عجیبی شنیده می شوند،چیزی بین خمیازه و غرش 

و بعد خیل عظیمی از موجوادتی که پاهایشان را برزمین می کشند و به سمتت می آیند

اما قبل از ان که ان ها به تو برسند...

دندان هایی را زیر گلویت حس می کنی ،آن بوی تعفن اور مرگ و بعد فواره ای از خون...

این آخرین چیزی بود که دیدی و بعد

مردگان متحرک سراسر دنیا را گرفتند.💀 

و این پایان دنیای زنده هااست ...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

‌‌{قسمت اول

‌{قسمت دوم

دیوار اجری و در قرمز روبرویم که همیشه با پدرم سر این بحث داشتیم که چرا رنگش را  عوض نمی کند حالا برایم کشتی نوح شده بود... 

جلو رفتم و زنگ در را زدم، همیشه زنگ را انقدر می گرفتم تا در را باز کنند به خاطر همین همیشه می دانستند که من پشت در هستم و در را باز می کردند. 
با شنیدن صدای تیک در سریع به داخل حیات پریدم و از پله ها بالا رفتم و بعد از کمی مکس وارد خانه شدم،چهره ی نگران مادر و خشم پدر بدجوری حالم را گرفت، بعد از کلی توضیح دادن به این که ماشینم چه بلایی سرش امده بود و کمک کردن به ان پسر غریبه بلاخره گذاشتند نفس راحتی بکشم و به اتاق خودم بروم... 
ترجیح دادم ماجرای آن پسر را به پدر و مادرم بگویم... از بچگی هم همینطور بودم، هیچوقت نمیتوانستم هیچ چیزی را از پدر و مادرم مخفی کنم، ترجیح میدادم تا تنبیه شوم ولی بعدا برایم مشکلی پیش نیاید که حسرتش را بخورم... 

روی تخت دراز کشیدم، گوشی ام را از کیفم بیرون اورده بودم را به دست گرفته بودم... طبق عادت همیشگی ام که با گوشی کار میکردم، اولین کاری که میکردم این بود که مرورگر موزیلا را باز میکردم و بعد یک کتاب ترسناک را از اینترنت دانلود می کردم و میخواندم... هر بار که به اینجا می امدم کتاب های زیادی می خواندم که به ان ها شکل دهنده ی روح میگفتم...
از نظر من کتاب ها دو دسته ضروری هستند، اولین دسته کتاب هایی که به وجود ما هدف می دهند و به روحمان شکل می دهند و کتاب های دست دوم این شکل روحی و مسیر و هدف روحی را غنی می کنند و مثل یک داربست از فرو ریختن ان جلو گیری می کنند... 
کتاب های دسته ی اول در زندگی من کتاب های ترسناک و هیجانی هستند و کتاب های دسته دوم کتاب های علمی هستند... 
کتاب  "کویاسان" را انتخاب کردم، کتابی که سال ها پیش هم آن را خوانده بودم ولی موضوعش جذاب بود... به آن جایی رسیده بودم که " قبرستان طوری شده بود که زنده ها با روح ها ملاقات می کردند و مرده ها و زنده ها در کنار هم بودند". 
 کم کم چشم هایم در حال گرم شدن بودند کهصدای همیشه نگران مادرم را شنیدم که گفت : «غذا خوردی مادر؟» 

با این که گشنه بودم ولی حوصله غذا خوردن نداشتم گفتم : «آره خوردم مادر.»  دوباره صدای مادر را شنیدم : «اینجوری نخوابیا اب گرمکنو روشن میکنم یه دوش بگیر.» 

لبخند زدم، دلم برای نگرانی اش تنگ شده بود چشم بلندی گفتم و از روی تختم بلند شدم. 

میخواستم لباسم را عوض کنم که نگاهم به پلیور محمدی افتاد که تنم بود، آنقدر هول شده بودم که یادم  رفته بود پلیورش را پس بدهم. 

برای خواندن ادامه به ادامه مطلب بروید... 

  • ۰
  • ۰

گرگ و میش

1396/1/7 6:25a.m

ساعاتی دیگر کلاس های اردوی نوروزی شروع میشود و من همچنان در رختخوابم غلت خواهم زد... 

اذان گفتند... یک. به یک اسم میبرد... اسم هایی که به پایشان افتادم... التماس کردم، قسم دادم... تا پای جان به پای ارزوهایم ماندم... ولی انگار به قول قدیمی ها قسمت نبود. 

زجه هایم در این شب های تاریک در خانه میپیچید، این غم بود که مرا میخورد، وجودم درد میکرد روحم دردمیکرد... اتقدر که پایم را به زمین  میکشیدم، خودم را تاب میدادم و بعد عق می زدم تمام غم هایم را... گریه که می کنند چشم هایشان می سوزد... من که دیگر به درد چشم هایم عادت کرده ام ولی این گلودرد عجیب خوابم را گرفته است... 

صدایشان زدم یک به یک گفتم که بی ارزوهایم میمیرم ولی با بی رحمی همه ی ارزوهایم را گرفتند... همه اش را تا قران اخر و تنها چیزی که از رویاهایم ماند من بودم... 

نمیدانستند این من بودم ک ارزو می کرد؟ حالا هم من بودم تا ارزوی جدیدی کنم... تا رویای جدیدی بپرورانم... پرنده ی بی پروبال ارزوهای قدیمی ام را پرواز دادم،دادم به دست باد تا با خودش ببرد به هرجا که برد، هر جایی ب جز اینجا... 

درخت سرخ رویاهای جدید را درقلبم کاشتم تا هر روز صبح از خونم تغذیه کند... رشد کن و بالا بیاید تا انجا که وجودم را بگیرم... 

خودرشید کم کم طلوع می کند، در جایی دیگر در این سرزمین بچه ها بیدار می شوند تا سر کلاس هایی بنشینند ک من برایشان جان "می دادم". حالا ک میبینم در جایی دیگر ممکن است کسی خودش را برای المپیک اماده کند... جای دیگر کسی خودش را برای مسابقات قرانی اماده کند... حالا که میبنیم هیچکدام از ان ها ب من مربوط نمیشوند هیچکدامشان... 

شاید باورتان نشود ولی در تمام این مدت تنها کسی ک مرا ارام میکرد باب اسفنجی بود... مرا به یاد خودم می انداخت... روزی شاد بودم و پر از ارزو... ارزو های قبلی همه وجودم را کدر کرده بود.... خندیدن را فراموش کرده بودم...زندگی واقعی یادم رفته بود... 

اخرین قطره های اشک را برای ان ارزو های احمقانه  ریختم... دنیایم را برایشان می دادم... دنیایم را بردند و رفتند... از من تعدادی زخم ماند که بعد ها جایشان می شود اموزگاری برای لحظه هایم... که دیگر حماقت نکنم... این که هدهد باشم و ملک سلیمان بخواهم... 

ولی می شود برای سلیمان شدن تلاش کرد... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

کاش...

کاش یکی بود یه سطل آب یخ روم میریخت... 

چرا تموم نمیشه پس؟ 

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)