you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

از خوابیدن متنفرم...

 

داستان از جایی شروع شد که به خودم اومدم و دیدم اگه الان بخوابم و چهار_پنج ساعت دیگه بیدار بشم،هیچی ازین چهار_پنج ساعت نفهمیدم... درواقع پنج ساعت از عمرم رسما از بین رفته... 

انگار که هیچی اتفاف نیوفتاده، انگار یه تونل زدی وسط زمان و خودتو به آینده بردی... معمولا همه میخوان به عقب برگردن تا مشکلاتشونو حل کنن، این احماقنس که ما یه تونل بزنیم تو زمان و به آینده سفر کنیم، هر روز پنج ساعت و هفته ای سی و پنج ساعت و ماهی صد و چهل ساعت و سالی هزارو ششصدو هشتاد ساعت در زمان تونلی میزنیم و به جلو میریم.درست انگار که ان زمان ها را دور ریختیم... 

من نمیفهمم خوابیدن چه فایده ای داره وقتی الان میخوابی و یک ثانیه بعد از خواب بیدار میشی و میبینی پنج ساعت بعده؟! 

از خوابیدن متنفرم... ینی واقعا هیچ راهی نیست که بشه نخوابی...تا ابد.... 😑 

پ. ن:متن عکس از اهنگ heart attack دمی لواتو... خیلی قدیمیه ولی اولین شبی که بهش گوش دادم تا صبح خوابم نمیبرد... صداش تو سرم میچرخید و میچرخید و میچرخید... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

پایان دنیای زنده ها

‍ سکوتی مرگبار جهانت را فرا گرفته

ایستاده ای و 

طلوع اخرین خورشید زمانه را تماشا میکنی 

تا چشم کار میکند تویی و تویی و تو ...

با خود میگویی چه شد ؟چه شد ک تنها من در این دنیا باقی مانده ام ،دنیا بدون حیات به کجا می رسد ؟

در ان گرگ و میش ،در ان تاریک و روشن شب 

در مقابلت خاک را میبینی که شکافته می شود

و بعد در مقابل چشمانت ...

دست بی جانی،جان دار تر از تو از ان گورستان سرد و نمناک بر میخیزد 

تو ایستاده ای و او در مقابل تو 

از دور دست ها اصوات عجیبی شنیده می شوند،چیزی بین خمیازه و غرش 

و بعد خیل عظیمی از موجوادتی که پاهایشان را برزمین می کشند و به سمتت می آیند

اما قبل از ان که ان ها به تو برسند...

دندان هایی را زیر گلویت حس می کنی ،آن بوی تعفن اور مرگ و بعد فواره ای از خون...

این آخرین چیزی بود که دیدی و بعد

مردگان متحرک سراسر دنیا را گرفتند.💀 

و این پایان دنیای زنده هااست ...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

‌‌{قسمت اول

‌{قسمت دوم

دیوار اجری و در قرمز روبرویم که همیشه با پدرم سر این بحث داشتیم که چرا رنگش را  عوض نمی کند حالا برایم کشتی نوح شده بود... 

جلو رفتم و زنگ در را زدم، همیشه زنگ را انقدر می گرفتم تا در را باز کنند به خاطر همین همیشه می دانستند که من پشت در هستم و در را باز می کردند. 
با شنیدن صدای تیک در سریع به داخل حیات پریدم و از پله ها بالا رفتم و بعد از کمی مکس وارد خانه شدم،چهره ی نگران مادر و خشم پدر بدجوری حالم را گرفت، بعد از کلی توضیح دادن به این که ماشینم چه بلایی سرش امده بود و کمک کردن به ان پسر غریبه بلاخره گذاشتند نفس راحتی بکشم و به اتاق خودم بروم... 
ترجیح دادم ماجرای آن پسر را به پدر و مادرم بگویم... از بچگی هم همینطور بودم، هیچوقت نمیتوانستم هیچ چیزی را از پدر و مادرم مخفی کنم، ترجیح میدادم تا تنبیه شوم ولی بعدا برایم مشکلی پیش نیاید که حسرتش را بخورم... 

روی تخت دراز کشیدم، گوشی ام را از کیفم بیرون اورده بودم را به دست گرفته بودم... طبق عادت همیشگی ام که با گوشی کار میکردم، اولین کاری که میکردم این بود که مرورگر موزیلا را باز میکردم و بعد یک کتاب ترسناک را از اینترنت دانلود می کردم و میخواندم... هر بار که به اینجا می امدم کتاب های زیادی می خواندم که به ان ها شکل دهنده ی روح میگفتم...
از نظر من کتاب ها دو دسته ضروری هستند، اولین دسته کتاب هایی که به وجود ما هدف می دهند و به روحمان شکل می دهند و کتاب های دست دوم این شکل روحی و مسیر و هدف روحی را غنی می کنند و مثل یک داربست از فرو ریختن ان جلو گیری می کنند... 
کتاب های دسته ی اول در زندگی من کتاب های ترسناک و هیجانی هستند و کتاب های دسته دوم کتاب های علمی هستند... 
کتاب  "کویاسان" را انتخاب کردم، کتابی که سال ها پیش هم آن را خوانده بودم ولی موضوعش جذاب بود... به آن جایی رسیده بودم که " قبرستان طوری شده بود که زنده ها با روح ها ملاقات می کردند و مرده ها و زنده ها در کنار هم بودند". 
 کم کم چشم هایم در حال گرم شدن بودند کهصدای همیشه نگران مادرم را شنیدم که گفت : «غذا خوردی مادر؟» 

با این که گشنه بودم ولی حوصله غذا خوردن نداشتم گفتم : «آره خوردم مادر.»  دوباره صدای مادر را شنیدم : «اینجوری نخوابیا اب گرمکنو روشن میکنم یه دوش بگیر.» 

لبخند زدم، دلم برای نگرانی اش تنگ شده بود چشم بلندی گفتم و از روی تختم بلند شدم. 

میخواستم لباسم را عوض کنم که نگاهم به پلیور محمدی افتاد که تنم بود، آنقدر هول شده بودم که یادم  رفته بود پلیورش را پس بدهم. 

برای خواندن ادامه به ادامه مطلب بروید... 

  • ۰
  • ۰

گرگ و میش

1396/1/7 6:25a.m

ساعاتی دیگر کلاس های اردوی نوروزی شروع میشود و من همچنان در رختخوابم غلت خواهم زد... 

اذان گفتند... یک. به یک اسم میبرد... اسم هایی که به پایشان افتادم... التماس کردم، قسم دادم... تا پای جان به پای ارزوهایم ماندم... ولی انگار به قول قدیمی ها قسمت نبود. 

زجه هایم در این شب های تاریک در خانه میپیچید، این غم بود که مرا میخورد، وجودم درد میکرد روحم دردمیکرد... اتقدر که پایم را به زمین  میکشیدم، خودم را تاب میدادم و بعد عق می زدم تمام غم هایم را... گریه که می کنند چشم هایشان می سوزد... من که دیگر به درد چشم هایم عادت کرده ام ولی این گلودرد عجیب خوابم را گرفته است... 

صدایشان زدم یک به یک گفتم که بی ارزوهایم میمیرم ولی با بی رحمی همه ی ارزوهایم را گرفتند... همه اش را تا قران اخر و تنها چیزی که از رویاهایم ماند من بودم... 

نمیدانستند این من بودم ک ارزو می کرد؟ حالا هم من بودم تا ارزوی جدیدی کنم... تا رویای جدیدی بپرورانم... پرنده ی بی پروبال ارزوهای قدیمی ام را پرواز دادم،دادم به دست باد تا با خودش ببرد به هرجا که برد، هر جایی ب جز اینجا... 

درخت سرخ رویاهای جدید را درقلبم کاشتم تا هر روز صبح از خونم تغذیه کند... رشد کن و بالا بیاید تا انجا که وجودم را بگیرم... 

خودرشید کم کم طلوع می کند، در جایی دیگر در این سرزمین بچه ها بیدار می شوند تا سر کلاس هایی بنشینند ک من برایشان جان "می دادم". حالا ک میبینم در جایی دیگر ممکن است کسی خودش را برای المپیک اماده کند... جای دیگر کسی خودش را برای مسابقات قرانی اماده کند... حالا که میبنیم هیچکدام از ان ها ب من مربوط نمیشوند هیچکدامشان... 

شاید باورتان نشود ولی در تمام این مدت تنها کسی ک مرا ارام میکرد باب اسفنجی بود... مرا به یاد خودم می انداخت... روزی شاد بودم و پر از ارزو... ارزو های قبلی همه وجودم را کدر کرده بود.... خندیدن را فراموش کرده بودم...زندگی واقعی یادم رفته بود... 

اخرین قطره های اشک را برای ان ارزو های احمقانه  ریختم... دنیایم را برایشان می دادم... دنیایم را بردند و رفتند... از من تعدادی زخم ماند که بعد ها جایشان می شود اموزگاری برای لحظه هایم... که دیگر حماقت نکنم... این که هدهد باشم و ملک سلیمان بخواهم... 

ولی می شود برای سلیمان شدن تلاش کرد... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

کاش...

کاش یکی بود یه سطل آب یخ روم میریخت... 

چرا تموم نمیشه پس؟ 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
چشمامو روی هم گذاشتم و الان اینجام... 
وقتی بهم گفتن کلاس المپیاد برگزار میشه داشتم از خوشحالی بال در میاوردم، باورم نمیشد برای اولین بار توی شهرمون... به ارزوم رسیده بودم روی ابرا بودم
سر کلاسا کلی چیزای باحال یاد میگرفتیم که فقط توی کلاس المپیاد میشد یاد بگیری
کلی بابچه ها و کلاسا خاطره دارم... روبروی اونجایی که کلاسا برگزار می شد یه سوپر مارکت کوچولو بود که همیشه تو انتراکا میرفتیم اونجا خوراکی میگرفتیم،یه بار یکی از بچه ها هممونو بستنی مهمون کرد، توی اون کوچه باغی که به خیابون اصلی میرسید چقد باهم میخندیدیم و شوخی میکردیم... 
دستیمو که چند سال بود ندیده بودمو توی اون کلاسا میدیدم و چقد باهم تو سالن میدویدیم و میخندیدم.... 
معلممون که دیگه خود خاطرس... بهترین معلمی که میشه گفت وجود داره... همه معمولا اول ریاضیرو میخونن و شیمی رو تا از روش بیوشیمی و ژنتیک رو بفهمن ما ژنتیک و بیوشیمی یاد میگرفتیم از روش ریاضی و شیمی هم یاد میگرفتیم... ما سر کلاس المپیاد زیست همه چیز یاد گرفتیم... بزگ شدیم ادم شدیم... تغییر کردیم... وقتی کلاس المپیاد تموم شد همه بیخیال المپیاد شدن چون فقط دو نفر قبول شده بود ولی من بازم به پاش موندم... 
المپیاد ارزوی من بود... المپیاد هدف من بود... المپیاد انگیزه من بود... خون توی رگام بود... رویای شبام... چیزی که به عشقش صبا از خواب بلند میشدم.... 
حالا معلق موندم بین این که قبول میشم یا نه اگه نشم پرونده المپیاد برای همیشه بسته میشه، اگه قبول نشم تا ابد براش عزا داری میکنم... المپیاد تنها چیزی بود که من داشتم... شخصیت من... رویای من... 
اگه قبول نشم پشتش اب نمیریزم... کی دیده پشت مرده اب بریزن؟ مرده ای که هیچوقت برنمیگرده...! 
دلم باش تنگ میشه خدااااااااا
شب نخوابیامو یادم نمیره... کتابای سلولی ای که از انتشارات اشتباه خریدم و مجبور شدم ار یه انتشارات دیگه ام بگیرمو حالا یه قفسرو کامل اشغال کردنو هیجوقت یادم نمیره.... 
دلم براش تنگ میشه خداااااااا، شبا قبل از خواب به چی فکر کنم؟
 المپیاد تنها چیزی بود که داشتم.... یه رویا، یه خواب.... 
هنور نتایج نیومده ولی من میترسم... خیلی... از این که از دستش بدم میترسم... برای خیلیا فقط یه امتحان بود... برا ی من همه ی دنیام بود....
دلم براش تنگ میشه خداااااا
+همیشه عکس میزارم، یه بارم اهنگ گوش بدین....[کلیک]  

  • Persephone

تلخ ترین شکنجه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Persephone
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

نَفْس...

خودت که به ضرر خودت باشی... همه دنیاهم که طرف تو باشند... دنیا به کامت نمی شود... 

+وقتی که همه چیز تو دنیا جوریه که تورو به هدفت میرسونه و خودت  تنها چیزی هستی که نمیزاره به خوشبختی و سعادت برسی...

+سه ساعتم به خاطر معلمی که سر کلاس نیومد هدر رفت... 

+المپیاد خر است.... منم بدون خر زندگیم نمیتونم زندگی کنم...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1395/10/20 

16:45 p.m

چشم های کودکانه و معصومش را به من دوخته بود و همچون کودکی بی پناه میو میو و ناله می کرد

تمام خواسته ام در آن لحظه آن بود که میشد دستی روی سرش بکشم و به او پناه بدهم 

به او اشاره کردم که پشت پنجره اتاقم بنشیند، با ترس خودش را از روی دیوار به پایین سر داد 

چشم هایم از این همه بی پناهی به اشک نشست

سعی می کرد از جایی از گوشه کنار پنجره به داخل بیاید فکر می کرد پناهی پیدا کرده... اه خدایا... 

من طرفدار حقوق حیوانات نیستم ولی چشم های این گربه مرا بدجور دیوانه کرد

وقتی می لرزید و سعی می کرد از یک جایی خودش را به خانه راه دهد

سوز سردی میامد... دلم گرفت...  کاش میشد به آغوشش بکشم

ای کاش میشد پناهش دهم

ا ی کاش...  

+ای کاش میشد فریاد بزنم....احمق ها... گربه های سیاه جن نیستنتد!! 

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)