you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰


{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}. ‌‌

{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم

در سکوت درکنار هم قدم میزدیم، به اتفاق عجیبی که چند ساعت پیش به وقوع پیوسته بود فکر میکردم، اخر چطور ممکن بود چنین اتفاقی بیوفتد؟ 

فقط یک شب خوابیده بودم و صبح روز بعد به جای این که فردا باشد دو روز بعد بود،داشتم دیوانه میشدم، هیچ چیز به ذهنم نمی رسید... 

در این افکار بودم که با دیدن میله های سفید قبرستان که به مرور زمان قهوه ای و مشکی شده بودند سر جایم متوقف شدم. 

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود... من چرا به یک غریبه اعتماد کرده بودم؟! 

+من: «آقای محمدی! میشه بگین داریم کجا میریم...» 

ادامه داستان در ادامه مطلب..

با دست به قبرستان اشاره کرد و بیصدا به مسیرش ادامه داد. 

مردد گفتم: «مطمئنین واقعا میخواین اینجا برین؟» 

سرجایش ایستاد و با سکوتی پر از ارامش سرش را برگرداند و فقط با یک نگاه به من فهماند که دهان گشادم را ببندم، سرم را پایین بندارم و به دنبالش بروم...

قبرستان در سمت راست ما قرار داشت و کاملا با درخت پوشیده شده بود واز پشت میله های قبرستان فقط میشد انبود درخت ها را دید... 

کسری در برابر ورودی قبرستان  ایستاد و منتظر ماند تا به او برسم، درست زمانی که در کنارش قرار گرفتم، با لبخندی که نشان میداد دوباره به همان شخصیت شوخ خودش بازگشته، نگاهم کرد و گفت اماده ای که یه راز بزرگ بهت بگم؟ 

از کجنکاوی مملو شده بودم و از طرف دیگر تاریکی هوا نفسم را به شماره انداخته بود... چه باید میگفتم؟ 

در همین افکار بودم صدایش را شنیدم : «به من اعتماد کن.» 

به یاد شب به ظاهر قبلی افتادم، درست زمانی که تمام برق ها رفته بود مانند یک خانم  با من برخوردم کرده بود و حتی یک کلمه بی احترامی از دهانش نشنیده بودم، با خودم فکر کردم که میتوانم به او اعتماد کنم... 

به همین منظور خودم اولین قدم را برداشتم و خود جوشانه اولین نفر قدم در قبرستان گذاشتم... درست بعد از این که میله ها را هول دادم، میله ها باز شدند، نباید اینها قفل باشند؟ 

با دیدن قبر های جدید که در آن جا بودند جا خوردم، فکر میکردم اینجا یک قبرستان قدیمی باشد و این باز بودن میله ها را توضیح میداد... 

آسمان سرخ سرخ شده بود و چند دقیقه بعد آفتاب به طور کامل غروب میکرد... جو قبرستان خیلی سنگین  بود، همه جا درخت ها وجود داشتند، چرا در قبرستان باید این همه درخت راش وجود داشته باشد؟ 

درخت های راش قبرستان همه سر به فلک کشیده بودند و برگ های بیشتر و انبوه آن در ارتفاق بالاتری بود و همین باعث میشد با وجود تعداد زیاد درختان احساس  خفگی به انسان دست ندهد. 

 محو فضای اطراف شده بودم که با دیدن محمدی که جلوتر از من ایستاده بود به خودم امدم و به عجله کردم تا به او برسم، وجود محمدی ترسم را کمتر میکرد... 

قبر های مشکی قبر های جدید تر بودند و قبر های با سنگ سفید و پوسیده قبر های قدیمی... هر از گاهی پایمان روی سنگ هایی که کاملا هم سطح زمین بودند میرفت...خم شدم و روی یکی از آن ها را خواندم، تاریخش متعلق به قرن پیش بود. 

برگ هایی که ریخته شده بودند کم و بیش به دور تا دور قبرستان جارو زده شده بودند و این نشان میداد کسی از اینجا مراقبت می کند... 

چشم از زمین گرفتم و به آسمان نگاه کردم، اسمان به رنگ آبی تیره درآمده بود، نه اشتباه نکنید به رنگ آبی نفتی نه، درست به رنگ آبی تیره مداد رنگی... 

رنگ آبی آسمان و رنگ سبز روشن درختان دلم را یکجوری میکرد، دلم میخواست تا جان دارم به این صحنه نگاه کنم... 

باد سردی وزید و برگ درخت ها را بالای سرمان به حرکت در آورد،چند برگ نارنجی روی سرمان ریخت که با باد حرکت میکردند، مجبور شدم سرم را پایین بگیرم تا چیزی توی چشم نرود... 

روز های پایانی مهر بود و هوا رو به سرد شدن میرفت و از خفقان شرجی هوا کم تر میکرد... 

محو فضای عجیب و زیبای قبرستان بودم و داشتم به این فکر میکردم چرا خودم زودتر این بهشت را کشف نکرده ام که صدای محمدی را شنیدم: «هیچ چی مثل این فضا دلمو گرم نمیکنه، همین که از در میای تو خود به خود همه دردات فراموش میشه، آدمای کمی غروب آفتاب به قبرستونا سر میزنن میدونی که!...همین اینجا رو به یه بهشت شخصی تبدیل میکنه.. احساس این که ادمایی هستن که اطرافتو گرفتن فقط دیگه نمیتونن حرف بزننو سکوت کردم دل آمو گرم تر میکنه.» 

رو به من کرد و گفت: «من میخواستم این حسو با تو شریک بشم... تو چه حسی به اینجا داری؟» 

از شنیدن حرفی که محمدی زد ضربات قلبم بالا رفتم با کلی تلاش گفتم : «اینجا فوق العادس آقای محمدی. » 

_محمدی:کسری هستم، آتنا خانوم... 

+من: «چی؟» 

صدای خنده محمدی را شنیدم : «منظورم اینه که انقد نگو اقای محمدی...»

حجوم خون را به صورتم احساس کردم، لعنت به من،  باز دوباره کاری کرده بودم که این پسر به من بخندد. 

صدای پارس سگی از دور شنیده میشد  بعد نور چراغ قوه ای که به این طرف و آن طرف انداخته میشد.. صدای محمدی را شنیدن ‌: «اه لعنتی...» 

قبل از این که به خودمان بجنبیم نور چراغ قوه روی صورتمان افتاده بود... نگاهم  به صورت خشمگین مردی با یونیفرم شهرداری افتاد... با لحجه شمالی گفت: «شما جوانا به گورستانم رحم نمکنین» و بعد سر تکان داد و رفت!

از تعجب به این که چرا ما را از قبرستان بیرون نیانداخته بود طرف کسری برگشتم. 

_کسری:  «شهرداری واسه این که معتادا اینجا جمع نشن و اینجارو خونشون نکنن نگهبان گذاشته، کلا میگرده ببینه معتادی چیزی نباشه ولی کاری به ما نداره... من هرشب از دستش یجایی قابم شدم تا امروز که توبودی...» 

+من: «آها...» 

_کسری: «نکنه توقع داشتی مارو ازینجا بیرون بندازه؟» 

و بعد صدای خندیدنش... انگار اگر کاری نمیکردم که این بخندد شبم صبح نمیشد... 

چند قدم را به سرعت و روی زمین پوشیده از برگ نشست و دستش را کنارش به زمین زد... رفتم و کنارش نشستم... 

بعد از جند دقیقه سکوت، صدای خندیدنش را شنیدم، اینبار دیگر چکار کرده بودم با عصبانیت به طرفش برگشتم که صدای خندیدنش شدن گرفت : «واسه چی میخندی؟» 

خنده اش به لبخند تبدیل شد و کم کم محو شد، چشمش بین چشم هایم میگشت، نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت و بعد سرش را با لخند دیگری بلند کرد و گفت : «یه لحظه باور کرده بودم که عادیه یه دخترو باخودت قبرستان ببری اونم توی شب اونم خیلی عادی برخورد کنه و از فضا لذت ببره» 

روی زمین دراز کشید و به من نگاه میکرد، به طرفش برگشتم، زانو هایم را بالا اوردم توی شکمم و من هم به او نگا می کردم... جدای از افکارش که دیوانه وار برایم جذاب بود این جذابیت عجیب چهره اش بود که مرا به خود جذب میکرد... 

ابرو های مشکی پر پشت لب های برجسه و قلوه ای، موهای مشکی اش که همیشه به یک طرف شانه میکرد...

یه لحظه به خودم امدم: «چی؟ گفتی شب؟» 

و با عجله از جایم بلند شدم فوی سر جاش نشست، چی شد؟ 

+من: «دیر کنم مامان بابام نگران میشن.» 

از جایش بلند شد و در کنار هم به طرف ورودی قبرستان حرکت کردیم... 


  • ۹۶/۰۳/۲۲
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)