you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰
خیلی ناگهانی به یاد پلیورش افتادم که هنور پیش من بود. 
+من: «آقای محمدی شرمنده پلیورتون مونده خونه مامان اینا، میبینمتون میخوام از خجالت آب بشم.» 
محمدی: «فعلاً که منو نمیبینی.» 
برای یک لحظه متوجه منظورش نشدم ولی طولی نکشید که صدای خنده هایمان به هوا رفت. 
آن شب تا صبح برق نیامد، شکممان را با نان و پنیر سیر کردیم و از تجربیات دانشگاهیمان گفتیم.
ادامه  داستان در ادامها مطلب... 
صبح که از خواب بیدار شدم روی همان صندلی ای که اولین بار انتخاب کرده بودم با مانتو و مقنعه خوابم برده بود.
محمدی هم شرایطش خیلی بهتر از من نبود گردنش خم شده بود توی شکمش و اگر بیدار میشد مطمئناً تا چند روز گردنش مثل دسته ملاقه همانطور کج میماند.
نگاهم به ساعت افتاد، خدای من! ساعت از دوازده گذشته بود، چطور ممکن بود، من همیشه زود  تر از ساعت شیش بیدار میشدم. 
با وحشت از جا پریدم، کلاس های علوم پایه را نمی شد از دست داد. دلم خیلی گرفت. با صدای از جا پریدن من،  محمدی هم بیدار شده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد. 
نمیخواستم بقیه کلاس ها را از دست بدهم بخاطر همین با یک تشکر سرسری از واحد محمدی بیرون زدم. تصمیم گرفتم دوش بگیرم تا کوفتگی روی کاناپه خوابیدن از تنم بیرون برود. 
داده بودم وان را کامل تخریب کنند... دوست داشتم وقتی در خانه خودم هستم موقع دوش گرفتن هم هشیار باشم، آن قدر درس هایمان زیاد بود که نتوانم یک شبانه روز را در حال حمام کردن بگذرانم. 
زیر دوش آب ایستاده بودم و اجازه دادم که آب تمام و کمال همه ی خستگی هایم را بشوید... چشم هایم بسته بودم و گوش هایم فقط صدای آب را می شنید. 
همان لحظه بود که دوباره همان سرمایی که در ویلای پدرم احساس کردم به سراغم آمد...
 برای یک لحظه به خودم لرزیدم، چشم های کسی را روی خودم احساس میکردم، با ترس چشم هایم را باز کردم و همه جا را از نظر گذراندم، خیالاتی شده بودم،آخر چه کسی میتوانست بدون این که فهمیده باشم به حمامم بیاید... 
تا زمانی که از حمام خارج شدم فکرم درگیر آن اتفاق مسخره بود... خیلی عجیب تمام آن حس ها دوباره تکرار شده بود... 
ساعت دو بود که خانه را به قصد دانشگاه ترک کردم، به فکرم رسید که شاید محمدی را سر کلاس ببینم، دلم یکجوری شد،باید میدیدمش. 
کلاس بیوشیمی را هیچوقت از دست نمی دادم،با اطمینان پا به آزمایشگاه گذاشتم. 
صفدری، یکی از بیخیال ترین دانشجویان جهان، روی زمین نشسته بود،  پایش را به لبه ی یک میز گیر داده بود و تا گردن در گوشی اش فرو رفته بود... 
با صدای بلند صدایش زدم: «آقای صفدری شما نمیدونی بقیه کجان؟» 
با همان نگاه بیخیالش برای چند ثانیه به من خیره شد و گفت: «خانوم باقری حواست کجاس کلاسای بیوشیمی که امروز نیستن...»
دهانم از تعجب باز شد: «وا! مگه امروز یکشنبه نیست؟ ‌اصن شما اینجا جیکار میکنین؟» 
خندید : «باز بود اومدم تو... ازون راهروی شلوغ که بهتره» 
داشتم گیج میشدم، سوالم را جور دیگری مطرح کردم : «ب...ببخشید مگه امروز چند شنبس.»
عجیب نگاهم مرد: «شما مثل این که امروز حالتون خوب نیستاا، امروز چهارشنبس خانوم چهارشنبه!» 
نه امکان نداشت، همیشه بزرگ ترنی کابوس بچگی هایم این بود که از خواب بیدار بشم و چند روز گذشته باشد، یعنط واقعاً  یک هفته ام را از دست داده بودم؟ 
سرم سوت میکشید، با لرز عجیبی در وجودم از دانشگاه بیرون زدم.در بین مسیر در حالی که هزاران بار ‌‌اینترنت را زیر و رو میکردمبه هیچ چیزی نمی رسیدم، امروز واقعا چهارشنبه بود و من دو روز را در ‌‌زمان جهش کرده بودم.. 
همین َور پشت چراغ قرمز در حاا چک کردن توییتر بودم که خیلی اتفاقی توجهم به ماشین کناری جلب شد،یک پژو مشکی، مردی با پیراهن قهوه ای پشت رول نشسته بود. 
بغد از چند لحظه زل زدن به این نیمرخ آشنا ناگهان صورتش به طرفم چرخید و ضربان قلب من هم خیلی ناگهانی بالا رفت، کسری بود!
با ناباوری شیشه را پابین کشید من هنیشیه طرف خودن را پایین کشیدم. 
برا این مه صدایم به گوشش برسد داد زدم: «باید باهاتون حرف بزنم اقای محمدی» 
او هم در جواب پاسخ داد : «اره منم میرم آمل» 
مثا این که نمی شنید، بلافاصله فکری به ذهنم زسید، به اکانت اینستاگرامش دایرکت دادم و منتظر نشستم... 
دیدم که گوشی اش را از روی داشبرد برداشت و بعد از چند ثانیه با چهره ای جدی به من نگاه کرد و سر تکان داد... 
پیام امد... نوشته بود: «به آمل که رسیدیم بزن کنار»... 
با تکان دادن سر به طرفش تاییدش کردم. 
یکی دوساعت بعد به شهر آمل رسیده بودیم... در ابتدای جاده خاکی که به خانه پدرم میرسید کنار زدم و از ماشین پیاده شدم و منتظر کسری ماندم. 
محمدی سر خیابان پارک کرد و با قدم های آهسته به طرفم میامد... 
داشتم از کنجاوری میمردم. 
سلام کرد که جوابش را ندادم و با هیجان شروع به تعریف کردن ماجرا شدم، سرش را پایین انداخته بود و با دقت گوش میدادم، بعد از تمام شدن حرف سرش را بلند کرد و گفت : «بیا بریم میخوام یه جاییو نشونت بدم ؟» 
بازویش را از پشت کشیدم : «کجا میری وایسا... میخوای کجارو نشونم بدی؟» 
بدونم این که چیزی بگوید به داخل جاده خاکی اشاره کرد و گفت : «آتنا خانوم به من اعتماد کنین.» 
درست مثل انسان های مسخ شده به دنبالش راه افتادم، این موجود جذابتر از این حرف ها بود... 
  • ۹۶/۰۳/۲۰
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)