you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

...

دلم برای المپیاد تنگ شده....
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

ماه من

صدایی آشنا درست زیر این چرکاب گناه مرا میخواند... 

"باز آ.. "

می ایستم در برابر آینه، چهره ای آشنا و صدایی آشناتر... 

" باز آ.. "

این قصه تمام نمیشود

این شب تیره سحر نمیشود

چشم هایم را میبندم، دست هایم روی گوش هایم... 

وصدایی بلند تر از تمام اصوات هستی از دل و جانم به گوش میرسد

«چه کنم که  میخواهم ولی نمیشود». 


پ. ن:شب اول رمضان است... تمام خواسته ی من این است که"به آغوش خودم برگردم! "

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1396/3/4  10:46a.m  ... درست بعد از امتحان ریاضی لعنتی که همیشه وقت کم می اورم... 

به گوش نشسته ام

صدایی نمی اید، کجا رفت آن همه هیاهو روح من؟ 

در این شهر مرده هیاهو بود، حالا رفت و مرا تنها گذاشت، تنهایم گذاشت، روحم مرا تنها گذاشت... 

دیگر صدایش را نمیشنوم، آرزو ههایم را... 

هیاهو دورنم را... 

نمیشنوم حتی یک کلمه... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

تکه های پنبه ای ابر در اقیانوس بیکران اسمان بالای سرم شناورند...

تکرار شرشر زلال چشمه درست در مقابل چشم هایم،زیباترین تکرار بی تکرایست که میتواند باشد... 

تاک تاک تاک، و بعد افتادن تکه های چوب ازتنه درختانی که دارکوب ها با آن کله های کوچکشان کنده اند

مرغ های شهدخوار رنگین سردر گریبان گل ها کرده اند به راستی آیا میبویند یا مینوشند؟ 

 درخت بید پشت سرم، انقدر استوار است که بی دغدغه تکیه داده ام... به راستی بر چه تکیه کرده ام؟ بر خدا یا مخلوقش؟ 

باد ملایمی میوزد،گوارا و خنک، چشم هایم را میبندم... 

گره تره شب هایم یکی یکی باز میشود و هر تره ی این اقیانوس تاریک درسَفَری متفاوت در نسیم... 

قلمم از حرکت می ایستد، می شکند در برابر این باد... 

میخواهم بپوشانم این شب ها را... 

این جا همه چیز رنگی ست... 

می ایستم... 

صبر کنید صدایی در دل باد نهفته است... 

لحظه لحظه بر من وضوح پیدا میکند:

خدا تضاد هارار دوست دارد... 

ابر های سپیدش درست در بینهایت ترین نقطه ی آبی... 

دارکوبی که در این ملایمت امواج صدا، میکوبد و میکوبد و میکوبد

سکوت را میشنوی؟ معلوم است که نه!چهچه بلبل ها سکوت را به خاموشی سپرده است... 

و من دربرابر تمام این نظام،بی نظم ترین تضاد ایستاده بودم دربرابر شکوه بی نظم ترین نظام...

دوباره مینشینم، این بار دیگر چیزی نمینویسم،بلکه خوب گوش میدهم...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

خودمم باورم نمیشه دویست صفحه کتاب رو تو دو روز حفظ کردم.

بخاطر المپیاد کلن درسا عمومی رو گذاشته بودم کنار خاک بخورن، حتی ترم اولم حالم بدشد سرامتحان نرفتم... در این حدددد از دینی پرت بودگ ینیااااا

حالا من بودم و دویست صفحه نو نو درحد سوال بندی شده... 

ینی داغون شدم تاخوندمش جون دادم، شب قبل امتحان تا خودصبح بیدار بودم. ینی واقعا باچشم خودم دیدم پایان شب سیه سپید است... 

حالاهم فردا ریاضی دارم... خدا رحم کنه میگن خیلی سخته ولی بنی هاشم رو دیدم راحت بود... ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر لیمیتی که به بینهایت میل میکنه رو نخونده بودم یاخدا حتما هم ازش سوال میومد فک کنم خدا دلش برام سوخت اخه من اونارو به بچه هایی که بلد نبودن یاد میدادم تو ترم... هعی خدا شکرت... 

ای خدا فردا مشاوره هم دارم ساعت یازده و نیم ولی خوبه از بلاتکلیفی در میام... 

فلن تا اینجاشو که عمل نکردم خخخخخ😂😂😂

پول ننه بابام دادم به اب الکی الکی... 

خدایا ینی میشه جور شه قبل از پیش دانشگاهی و شروع کردن برا کنکور یه مسافرت بریم... بابام میگه نظارت بر نمیدونم چیچیشون شروع میشه... یعنی تا بهار میاد بابام ایناهم باید همش دنبال افت و گیاه و این کیزا باشن یه سه روز نمیتونه مرخصی بگیره واسه من... داغونم ینیاااا

هعی واسه حرف میزنم دیگه... اودافظ ای ارواااااحححح 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

امتحان دینی

چه خوبه امتحانامون با دینی شروع میشه.... 

اونایی که امسال نهایین کتاب دینیرو خوندین دیگه لابد تا الان ی بار حداقل... 

این کتابو دانلود کنین بخونین واقعا قشنگه واقعا شاهکاره... 

دریافت
توضیحات: غررالحکم و درراکلم 

پ. ن:حتما از صفحه 41به بعد بخونین... 

  • Persephone
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

1395/2/26   3:52a.m

یعنی واقعاااا؟ سایت وبلاگدهی رویالفا به فنا رفته همه وبلاگامونم به فنا داده

چقد زحمت کشیدم من به پای اون وبلاگ.... وااااای خدایا دارم دیوونه میشم

اخه چرا؟ همه خاطراتم بود نامردا.... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

چی میشد اگه... ؟

چی میشد اگه هرچیزی که میخواستی همون لحظه برات فراهم میشد؟! 

یه کاسه بزرگ بستی با سس شکلات... بستی محلیم باشه فقط... واااای

کتابایی دقیقا با همون موضوعی که دنبالشونیم

چندیدن بسته کامل ادامس خرسی... انقد که بشه توشون شنا کرد

یه عالمه اسلایم شفاف... 

همه قسمتای سریال امریکن هرور استروی درجا ببینی

انقد وقت داشته باشی که ندونی باش چبکار کنی... استرس هیچیو نداشته باشی

ساعت برناردو داشته باشی... 

یهو همه خوش قلب بشن

همه بهم لبخند بزنن و تو دلشون چیزی جز لبخند نباشه

هبچکس هیچکس دیگه ای رو بخاطر کاراش سرزنش نکنه فقط بهش راه درست رو نشون بده اونم نه با حرف با عمل

و بزرگ ترین و مهم ترین.... جواب سوالای کتاب خدا و هستی (کتابی که کلی از مجهولیات ذهنی ما ادما درمورد جهان و خدا توش مطرح شده و جوابیم براشون نیست) خیلی روشن و شفاف مثه گام به گام تک جلدی، جلو دستمون باشه... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
چیزی نمانده بود که پشت فرمان خوابم ببرد، قطعا همه بیشتر از نصف عمرمان را در ترافیک گذاره ایم... هیچوقت دلیل این ترافیک های سنگین را نفهمیدم، بزرگترین ارزویم در این زمان این بود که خانه ام نزدیک دانشگاه باشد تا مجبور نباشم همیشه این همه از وقتم را پشت ترافیک بگذرانم. 
 
صدای بوقی مرا از حالتخواب الودگی خارج کرد،این کدام دیوانه بود دیگر؟ یکی نیست بگوید این بوق زدن تو مگر فایده ای هم دارد؟!
دیگر خوابم پریده بود، دست بردم و دکمه ی روشن شدن پلیر ماشین را زدم و سر گرداندم تا ببینم ملت با این وضعیت چطور دست و پنجه نرم میکنند، اخر بیست دقیقه ای میشد که در ترافیک بودیم... 
در همین اثنا بود که ردیف سمت راست شروع به حرکت کرد، صدای بلند اهنگ ماشینی که در کنار ماشین من قرار گرفت غیر قابل تحمل بود.خواننده ی محترم هرچه از دهنش می امد به زبان می اورد،اعصابم خورد شده بود و وضعیت را برابم غیر قابل تحمل میکرد،هوا تاریم شده بود و میخواستم خنکب هوا را با پایین کشیدن پنجره به داخل ماشین بیاورم، اخر چیزی تا شروع تابستان نمانده بود و هوای همیشه گرم به شدت ازار دهنده بود، کمی هوای خنک هم قنیمت بود. 
شیشه را پایین کشیدم و فریاد زدم : «کم کن صدای اون لعنتیو.» 
یکی از چندین پسری که در ماشین نشسته بودند سراز پنجره بیرون اوزد و با لحن زننده ای گفت : «جووون...» 
براب کم کردن صدا پنجره را بالا کشیدم، خون خونم را میخورد مشت محکی روی فرمان کوبیدم و سرم را روی ان گذاشتم. 
با صدای بوق ماشین های پشت سر به خودم امدم، ماشین های مقابل خیلی از ما دور شده بودند.
خوشبختانه ردیف ما از ردیف ان دیوانه ها جلو زد و دیگر ریختشان را تا رسیدن به اخرین دوراهی ای که در مسیر وجود داشت ندیدم. 
جاده ی سمت چپ مسیر طولانی تری داشت و لی سراسر جاده تیرچراغ برق داشت و شلوغ تر بود و جاده ی سمت راست که من همیشه ان را انتخاب میکردم، که آرزو میکنم ای کاش ان شب این کار را نمیکردم، کوتاه تر بود و فقط  یک یا دو تیر چراغ برق بیشتر در ان وجود نداشت که ان هم کنار پمپ بنزبن بود،مادرم همیشه میگفت این عجول بودنت یروز کار دستت میدهد و من هم همیشه پشت گوش مینداختم.
برای خواندن ادامه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید
(بهترین لینک باکس)