{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}
در حالی که از ترس میلرزیدم با عجله از واحدم بیرون زدم و به طراف واحد محمدی رفتم...ادامه مطلب...
{قسمت اول}
{قسمت دوم}
{قسمت سوم}
احساس میکردم داد و فریاد هایشان جانم را میخراشد،چشم هایم را روی هم فشار دادم و دست هایم را روی گوش هایم گرفتم.
تا در چنین شرایطی قرار نگیرید حال مرا درک نمیکنید، نور نارنجی تیر برق تاریکی شب را آنقدر وهم اورده کرده بود که مطمئن بودم اگر پلک هایم را از هم باز کنم قطره های اشک از چشمم بیرون می چکند، فشارشان را زیر پلک هایم احساس میکردم.
یک لحظه صدای کوبیده شدن به پنجره و داد و فریادشان قطع نمی شد : «پیاده شو گازت نمیگیریم خوشلگه» .« این یه شبو با ما باش.»و....
برای یک لحظه ی باور نکردی صداها قطع شد، از ترس یخ کرده بودم و ضربان قلبم را در گلویم احساس میکردم، برای یک لحظه به این فکر افتادم که فرشته نجاتم رسیده و مرا از شر این شیاطین خلاص کرده.
چشم ها را باز کردم و سرم را بلند کردم، با چیزی که دیدم خون خون از دست و پاهایم رخت بست!
ادامه داستان رد ادامه مطلب...
صدایی آشنا درست زیر این چرکاب گناه مرا میخواند...
"باز آ.. "
می ایستم در برابر آینه، چهره ای آشنا و صدایی آشناتر...
" باز آ.. "
این قصه تمام نمیشود
این شب تیره سحر نمیشود
چشم هایم را میبندم، دست هایم روی گوش هایم...
وصدایی بلند تر از تمام اصوات هستی از دل و جانم به گوش میرسد
«چه کنم که میخواهم ولی نمیشود».
پ. ن:شب اول رمضان است... تمام خواسته ی من این است که"به آغوش خودم برگردم! "
1396/3/4 10:46a.m ... درست بعد از امتحان ریاضی لعنتی که همیشه وقت کم می اورم...
به گوش نشسته ام
صدایی نمی اید، کجا رفت آن همه هیاهو روح من؟
در این شهر مرده هیاهو بود، حالا رفت و مرا تنها گذاشت، تنهایم گذاشت، روحم مرا تنها گذاشت...
دیگر صدایش را نمیشنوم، آرزو ههایم را...
هیاهو دورنم را...
نمیشنوم حتی یک کلمه...
تکه های پنبه ای ابر در اقیانوس بیکران اسمان بالای سرم شناورند...
تکرار شرشر زلال چشمه درست در مقابل چشم هایم،زیباترین تکرار بی تکرایست که میتواند باشد...
تاک تاک تاک، و بعد افتادن تکه های چوب ازتنه درختانی که دارکوب ها با آن کله های کوچکشان کنده اند
مرغ های شهدخوار رنگین سردر گریبان گل ها کرده اند به راستی آیا میبویند یا مینوشند؟
درخت بید پشت سرم، انقدر استوار است که بی دغدغه تکیه داده ام... به راستی بر چه تکیه کرده ام؟ بر خدا یا مخلوقش؟
باد ملایمی میوزد،گوارا و خنک، چشم هایم را میبندم...
گره تره شب هایم یکی یکی باز میشود و هر تره ی این اقیانوس تاریک درسَفَری متفاوت در نسیم...
قلمم از حرکت می ایستد، می شکند در برابر این باد...
میخواهم بپوشانم این شب ها را...
این جا همه چیز رنگی ست...
می ایستم...
صبر کنید صدایی در دل باد نهفته است...
لحظه لحظه بر من وضوح پیدا میکند:
خدا تضاد هارار دوست دارد...
ابر های سپیدش درست در بینهایت ترین نقطه ی آبی...
دارکوبی که در این ملایمت امواج صدا، میکوبد و میکوبد و میکوبد
سکوت را میشنوی؟ معلوم است که نه!چهچه بلبل ها سکوت را به خاموشی سپرده است...
و من دربرابر تمام این نظام،بی نظم ترین تضاد ایستاده بودم دربرابر شکوه بی نظم ترین نظام...
دوباره مینشینم، این بار دیگر چیزی نمینویسم،بلکه خوب گوش میدهم...
خودمم باورم نمیشه دویست صفحه کتاب رو تو دو روز حفظ کردم.
بخاطر المپیاد کلن درسا عمومی رو گذاشته بودم کنار خاک بخورن، حتی ترم اولم حالم بدشد سرامتحان نرفتم... در این حدددد از دینی پرت بودگ ینیااااا
حالا من بودم و دویست صفحه نو نو درحد سوال بندی شده...
ینی داغون شدم تاخوندمش جون دادم، شب قبل امتحان تا خودصبح بیدار بودم. ینی واقعا باچشم خودم دیدم پایان شب سیه سپید است...
حالاهم فردا ریاضی دارم... خدا رحم کنه میگن خیلی سخته ولی بنی هاشم رو دیدم راحت بود... ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر لیمیتی که به بینهایت میل میکنه رو نخونده بودم یاخدا حتما هم ازش سوال میومد فک کنم خدا دلش برام سوخت اخه من اونارو به بچه هایی که بلد نبودن یاد میدادم تو ترم... هعی خدا شکرت...
ای خدا فردا مشاوره هم دارم ساعت یازده و نیم ولی خوبه از بلاتکلیفی در میام...
فلن تا اینجاشو که عمل نکردم خخخخخ😂😂😂
پول ننه بابام دادم به اب الکی الکی...
خدایا ینی میشه جور شه قبل از پیش دانشگاهی و شروع کردن برا کنکور یه مسافرت بریم... بابام میگه نظارت بر نمیدونم چیچیشون شروع میشه... یعنی تا بهار میاد بابام ایناهم باید همش دنبال افت و گیاه و این کیزا باشن یه سه روز نمیتونه مرخصی بگیره واسه من... داغونم ینیاااا
هعی واسه حرف میزنم دیگه... اودافظ ای ارواااااحححح