{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}.
{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم}. {قسمت نهم}. {قسمت دهم}. {قسمت یازدهم}
{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}.
{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم}. {قسمت نهم}. {قسمت دهم}. {قسمت یازدهم}
{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}.
{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم}. {قسمت نهم}. {قسمت دهم}
مجذوب زیبایی قبرستان در نور ماه شده بودم، فضا خیلی سنگین بود، درخت های دور تا دور قبرستان انبوه بودند ولی درقسمت میانی تعداد درخت ها خیلی کمتر بود، همانجایی که محمدی برای راه رفتن انتخاب کرده بود، قبرستان ساکت تر از هرچیزی بود، آنقدر ساکت که فقط صدای برگ ها، زیر کفش هایمان شنیده میشد.
وجود سایه وار محمدی را در کنارم به کلی فراموش کرده بودم و غرق در خیال شده بودم، نور و ماه و درخت های سر به فلک کشیده، جو سنگین قبرستان، هیچوقت چنین حسی را تجربه نکرده بودم...
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
به آغوشم میکشد... از گرمایم میکاهد...
چه کسی به نور احتیاج دارد؟ من حتی یک ذره از آن را هم نمیخواهم...
شب را تا سحر میترسم که تاریکی برود و نور بیاید و سحر تا شب را به حصرت تاریکی می نشینم
روز من هم میرسد... آن روز که خورشید هیچگاه طلوع نمی کند...
نگاهم ب نگاه ماه گره میخورد... سرنوشت من رقم میخورد...
من فرزند ماه هستم..
فرزند تارکیی و سرما...
نور و گرما حالم را بد می کند...
میخواستم امتحان کنم... آرزو کردم جزیی از نور شوم...
همانند نور پرستان بخندم...دنیا را ببینم... لذت ببرم از تفریح از گشت و گذار... از با دوستان بودن...
حداقل حالا میتوانم بگویم تاریکی انتخابم بود نه یک معیشت...
اگر داغش تا ابد بر بازویم بنشیند... اگر تنهای تنها شوم و جز خدا هیچکس را نداشته باشم... ماه هست... ستاره ها هستند... تاریکی هست..
دنیا و همه ی نور و گرمایش برای آدم ها و زمینیان...
میگذارم خودشان را به زمین بکشند... ببوسند و ببویند این خاک را...
این خاک که همه دروغ است...
لبخندهاشان دروغ است... به دنیایم قسم... به وجودم قسم... به خدا قسم...
خنده هایشان دروغ است... اغوش هایشان دروغین تر... نگاهشان لبریز از نبود...
آن خنده ها را ترک میکنم... در جنگل تاریک خودم... با خدا میخندم...
منِ تنها...
چه ترکیب زیبایی...