you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰
توجهم به اس ام اسی که روی صفحه گوشی ام افتاده بود جلب شد... اسم محدثه روی گوشی دهن کجی میکرد... با یک تصمیم ناگهانی دست بردم و اس ام اس را باز کردم:«گوشیتو جواب بده آتنا» 
به ثانیه طول نکشید که گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد، با بی میلی دکمه سبز را کشیدم... 
صدای عصبی محدثه در گوشم پیچید : «آتنا کودوم گوری هستی سه روزه نه گوشیتو جواب میدی، نه دانشگاه میای...» 
با پریشانی گفتم: «محدثه نمیدونم چه بلایی سرم اومده...» 
+محدثه :«چی میگی آتنا... من از اولشم میدونستم تو یه کاری دست خودت میدی... دختره ی سرتق..» 

براب خواندن ادامه داستاو روی ادامه مطلب کلیک کنید 

_: «نه محدثه قضیش خیلی پیچیدس اصن اون چیزی که تو فک میکنی  نیست...باور کن.» 
+محدثه:«مثل آدم تعریف کن ببینم چی شده»
_:«نمیدونم چجوری بگم محدثه نمیدونم واقعا... یه شب خوابیدم و صبحش که بیدار شدم سه روز گذشته بود... محدثه دارم دیوونه میشم میفهمی دیوونه!» 
صدای خنده محدثه پشت گوشی بلند شد... 
_‌:«زهر مار چرا میخندی؟!»
با ته مایه ای از خنده گفت: «سه روز خوابیده بودی؟! تبریک میگم شما وارد مرحله ی جدیدی از تکامل شدی...  آتنا قطبی» 
جیغ کشیدم : «مگه دستم بهت نرسه محدثه.» 
صدایش جدی شد : «آتنا چیزی مصرف کرده بودی؟» 
هین کشیدم: «نه چطور همچین فکری کردی دیوونه... راستش...» 
محدثه:«راستش چی؟» 
صدای خوردن چیزی پشت هم به شیشه پنجره ام می امد... 
بلند شدم و مقابل پنجره ایستادم تا علت را بفهمم،با دیدن محمدی پایین پنجره دهانم خود به خود باز شد... صدای محدثه پشت گوشی از پس پرده های هوشیاری شنیده می شد:«چی شد آتنا؟» 
هول هولکی جواب دادم: «هیچی هیچی محدثه بعدا بهت زنگ میزنم ابجی فعلا خداحافظ» 
و درحالی که صدای اتنا اتنا گفتن محدثه از پشت گوشی شنیده میشد دکمه قطع تماس را زدم... 
دو لنگه پنجره را که فقط یک چفت بینشان بود باز کردم و سرم را از پنجره بیرون اوردم، دست محمدی با دیدن من در میان راه متوقف شد ، با دستش پایین را نشان میداد و پچ پچ مانند میگفت: «آتنا بیا پایین.» یا یک چیزی شبیه این... 
دست بردم و پولیوری که روی صندلی افتاده بود را برداشتم و با بکار بردن  اخرین توانم در سر و صدا نکردن از خانه  بیرون زدم... 
پنجره اتاقم سمت چپ  خانه بود یعنی رو به مسیر دریا و اگر دقت میکردی میشد از انجا افقی از دریا راهم دید.
به مهض این که قامت تیره ی محمدی را دیدم از حرکت ایستادم... راستش را بخواهید کمی ترسیده بودم... پچ پچ کنان گفتم : «آقای محمدی این وقت شب اینجا چیکار میکنین، میخواین پدرمو صدا کنم؟» 
صدایش را شنیدم مه گفت : «نه آتنا خانوم با خودتون کار داشتم» و چند قدم جلو تر امد و کلاه بارانی اش را عقب داد، نور بی جان حلال ماه چهره ی بی نقصش را نشان داد... ضربان قلبم برای یک لحظه بالا رفت که با چند نفس عمیق سر جایش بارگشت. 
با لحن عجیبی گفت : «آتنا بهم اعتماد داری؟» 
مگر میشد به این چشم ها اعتماد نداشت...سکوتم را علامت رضا دید و با گفتن«دنبالم بیا»به شروع به حرکت به سمت ابتدای جاده خاکی کرد. 
چند دقبقه ای میشد که در سکوت در کنار هم قدم میزدیم، در حالی که به موهایش چنگ میزد گفت :«میخوام ببرمت قبرستون، میدونم باید قبل از این که راه بیوفتیم بهت میگفتم ولی...» 
بین حرفش پریدم: «قبرستون؟» 
درست است که نصف شب بود ولی به طرز دیوانه کننده دلم میخواست دوباره به آن قبرستان محلی بروم،کمی ترس برم داشته بود ولی وجود محمدی همه چیز را بهتر میکرد، خو محمدی هم بحثش جدا بود تا اخر عمر که نمیخواستم سینگل بمانم؟ میخواستم؟!
وآنقدر و انقدر اشتباه بزرگم را توجیه کردم تا نرده های قبرستان کم کم پیدا می شدند... 
اول محمدی و بعد من وارد قبرستان شدیم، هوا بسیار تاریک می نمود و نور کم جان ماه در میان شاخ و برگ درختان گم شده بود... 
محمدی دستش را پشتش گره زده بود و راه میرفت و من هم به دنبالش، صدای نیمه خمدانش را شنیدم : «نمیترسی؟» 
به قلبم رجوع کردم، من واقعا نمی ترسیدم پس راستش را گفتم : «نه، نمیترسم، ببشتر انگار اینجارو دوست دارم.» 
از گوشه چشم دیدم که لبخند زد و هیچ نگفت... 
  • ۹۶/۰۳/۳۱
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)