you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

{قسمت چهارم} . {قسمت پنجم} . {قسمت ششم}. ‌‌

{قسمت هفتم}. {قسمت هشتم}. {قسمت نهم}. ‌{قسمت دهم

مجذوب زیبایی قبرستان در نور ماه شده بودم، فضا خیلی سنگین بود، درخت های دور تا دور قبرستان انبوه بودند ولی درقسمت میانی تعداد درخت ها خیلی کمتر بود، همانجایی که محمدی برای راه رفتن انتخاب کرده بود، قبرستان ساکت تر از هرچیزی بود، آنقدر ساکت که فقط صدای برگ ها، زیر کفش هایمان شنیده میشد. 

وجود سایه وار محمدی را در کنارم به کلی فراموش کرده بودم و غرق در خیال شده بودم، نور و ماه و درخت های سر به فلک کشیده، جو سنگین قبرستان، هیچوقت چنین حسی را تجربه نکرده بودم... 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید... 

ینی نمیگذاشتند تجربه کنم... 

چطور امکان داشت به یک دختر جوان اجازه بدهند تنهایی نیمه شب به یک قبرستان برود.. تنهایی؟ باز هم وجود محمدی را فراموش کرده بودم... 

در خیال غرق شده بودم، آنقدر که نمیدانستم زمان چطور میگذرد...باد خنکی نیمه شب پایزی می وزید و سرما برم داشته بود، پلیور نازک خودم به هیچ‌وجه جلوی سرما را نمی گرفت،  کمی به خودم لرزیدم که وجود چیزی را روی دوشم حس کردم... 

محمدی دوباره پلیورش را به من داده بود، آن لحظه بود که متوجه  حضورش  شدم و با لبخندی نگاهش کردم. 

لبخند محجوبی زد و انگار میخواست چیزی بگوید، چند بار دهنش را مثل ماهی باز کرد ولی چیزی نگفت و دست هایش را در جیبش فرو برد و به مسیر خیره شد. 

کنجکاوی قلقلکم  داد: «آقای محمدی چیزی میخواستین بگین؟» 

نیم نگاهی بهم انداخت و دهنش را باز کرد که چیزی بگوید که نوری روی صورتش خورد که باعث شد مردمک هایش گشاد شد و همانطور خبره به نور بماند.. 

با تعجب برگشتم تا ببینم آن نور از کجا میاید که با خوردن نور به صورتم باعث شد چشم هایم را ببندم و رویم را برگردانم... 

بعد از کنار رفتن نور مرد نگهبان را دیدم که چشم غره ای به من رفت با آن شکم گنده اش هن و هن کنان از طرفمان گذشت... 

با تعجب به طرف محمدی برگشتم که دیدم پشت لبش را چین داده بود و با پا به سنگ های مسیر لگد میزند.

با صدای آرامی گفتم: «چرا امشب منو اینجا اوردید اقای محمدی؟» 

ناگهان صورتش باز شد و گفت: « هیچی...» 

چشم هایم از تعجب گرد شد،بعد از چند ثانیه شانه ام را بالا انداختم و از مسیر لذت بردم. 

صدایش را شنیدم که گفت: «بشینیم اونجا» 

بین دو قبر که بیست،  سی سانتی از زمین بالاتر امده بودند چند سانتی برگ ریخته بود، در نور ماه به نحوه ی زیبایی روشن شده بود و یک درخت در چند قدمی قبر ها کاشته شده بود که شاخه هایش یک متری زمین را پوشانده بودند...

با لبخندی  به طرفش رفتم و در میان برگ ها نشستم، برگ ها انگار میخواستند وجودم را ببلعند کمی خودم را نگه داشتم که بعد خستگی گفت گور پدر دنیاو  دراز کشیدم، برگ ها زیر بدنم خش خش صدا دادند و خورد شدند، دست و پاهایم را باز کرده بودم و از دراز کشیدن در برگ ها نهایت لذت را می بردم...

 همانطور که دراز کشیده بودم قدم های محمدی را دیدم که به طرفم میامد...به پاهایش دقت نکرده بودم... چقدر مردانه و جذاب بود... 

صدای درونم را شنیدم: «آتنا تو امشب دیوونه شدی بخدا عقلتو از دست دادی» 

محمدی روی سنگ قبر کناری نشست، دستش را زیر چانه اش زده و نگاهم میکرد... 

همانطور که دستش زیر چانه اش بود صدایش را از پس بیخبری شنیدم : «از خدا میخوام ماه همینجوری تا همیشه همینجا بمونه... تو هم» 

کم کم چشم هایم سنگین شدند و روی هم رفتند... در بیخبری عالم خواب فرو رفتم... 

  • ۹۶/۰۴/۱۳
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)