عمه پری یک ریز قربان صدقه امان میرفت و برایمان میوه و شیرینی میاورد.... برای اولین بار منتظر بودم عمه پری تنهایمان بگذارد تا اتفاقاتی که اخیراً برایم افتاده بود را با محدثه درمیان بگذارم.
کمی تا غروب افتاب مانده بود... دیوار خانه گلی و اجری بود و پشتی های قرمز دورتا دور اتاق چیده شده بود، خانه ی خیلی قدیمی ای بود، قبلا کل ساختمان دو قسمت میشده، یکی این قسمتی که ما در آن نشسته بودیم و یکی قسمت اصلی خانه که عمه پری انجا زنذگی میکرد... جایی که مانشسته بودیم قبلا آشپزخانه بوده و یخچال و گاز را اینجا میگذاشتند، عمه پری آنقدر داستان زنذگی اش را جذاب توضیح میداد که حتی اگر ساعت هاهم به داستان هایش گوش میدادی خسته نمیشدی... از آن قدیم ندیم ها که یخچال نبوده تعریف میکرد... میگفت آن موقع از خوانواده های مرفه بودند، انگور هارا در این اتاق روی دیوار با میخ میکوبیدند تا کشمش درست کنند و در تابستان ها آب چاه را می جوشاندند و تکه های یخ از بیرون میدادند برایشان می اوردند و آب جوشیده را با آن خنک می کردند ودربطری هایی میریختند و اینجا نگهداری می کردند، حیاتشان خیلی بزرگ بود جوری که برای من که در تهران با آن اپارتمان های بدون حیات زندگی میکردم حکم باغ را داشت ولی خودش به آن حیات میگفت، از به یادآوردن غروب تابستان هایی که با محدثه اینجا میامدیم و چند هفته می ماندیم لبخند به لبم آمد...
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید