سیم های برق چنان در هم تنیده بودند که نمیشد تشخیص داد کدام سیم به کجا وصل شده است.از شانس بد ما همه سیم ها یا قرمز بودند یا آبی ،از این سیم سیاه ها نبود که توی فیلم های جنایی میبریدند و بمب خنثی میشد و همه میرفتند پی کارشان!
محمدی چشم هایش را ریز می کرد تا سیم ها را از هم تشخیص بدهد.لعنت به این هوای گرگ و میشه ،نه روشن است نه تاریک ،همه چیز در حاله ای ابی فرو رفته است .
اخر سر طاقت جناب به قول محدثه "شازده"طاق شد و چراغ قوه اش را روشن کرد ،یکی نبود بگوید خوب مومن زود تر این کار را میکردی کنتر که نمی انداخت!
درحالی که محمدی با ژست مهندس ها سرش را در جایی که سیم های برق بودند کرده بود ،من مانند یک موجود خنگ به او و حرکاتش خیره شده بودم.
دقیقا درحال انجام چه کاری بود؟
بعد از این که یکی دوبار فیوز را زد و هیچ اتفاقی نیوفتاد ،با خنده به طرفم برگشت و گفت:جون من یه چک بکن ببین چراغا روشنن اصلا که ما این همه توقع داریم روشن بشن .
من هم با ژست این که "من هم بلاخره یک چیزی میدانم" گفتم:چراغای اینجا سنسور دارن وقتی هوا تاریک میشه خودشون روشن میشن .
بعد از این حرف من محمدی به نشانه ی تمسخر با مفصل انگشت اشاره اش به تخته کنار جایی که سیم ها بودند کوبید و گفت :چقد باکلاس بودن اینا خدای من.
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...