you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

در حالی که پلیورهای محمدی در دستم بود قدم به محوطه ی دانشگاه گذاشتم، با دیدن محمدی دست تکان دادم تا متوجهم بشود ناگهان با فرود چیز سنگینی روی شانه ام از جا پریدم و با چهره ای دردمند به عامل این حرکت وحشیانه نگاه کردم که با چهره ی خندان محدثه مواجه شدم.
درحالی که دستش را روی شکمش گذلشته بود و به من میخندید گفت: «مثل دیوونه ها وایسادی وسط حیاط دست تکون میدی؟خدا مجاتت بده خواهرم» ودوباره خنده اش را از سر گرفت... 
گفتم : «دیوونه شدم مگه الکی وایسم وسط حیاط دست تکون بدم؟ داشتم به این محمدی خدا زلیل کرده علامت میدادم بیاد پلیورای صاحاب مردشو بگیره.» 
ناگهان چهره ی خندانش به چهره ای کنجکاو تبدیل شد و سر چرخاندو گفت: «کو؟ کجاست این شازده؟» 
به آنجایی که قبلا محمدی را دیده بودم اشاره کردم و گفتم : «اونجـ...»که با جای خالی اش روبرو شدم... 
ای بابا کجا رفته بود؟ چرا نیامد پلیورش را بگیرد؟... 
ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...
بعد از تمام شدن کلاس ها با محدثه و امید روی یکی نیکمت های توی حیاط نشسته بودیم، مثل همیشه امید سرحال و شاد آنقدر خاطرات خنده دار تعریف میکرد و چرت و پرت میگفت و تا اشکمان را از خنده در نمی آورد بیخیال نمیشد... 
گیر داده بود به مسافرت مجردی ای که با چند نفر از بچه های دانشگاه رفته بودند... داشت درمورد نظم و انضباط یکی از پسر ها میگفت و ادایش را با ناز در می اورد که ناگهان با دیدن چیزی ساکت شد و گفت : «محدثه اونا چین؟» 
انگشت اشاره اش را دنبال کردم تا به دست های محدثه رسیدم، پلیور های محمدی را دست محدثه داده بودم و خودم با خیال راحت نشسته بودم و میخندیدیم، من دیگر کی بودم؟! 
محدثه با خنده گفت پلیورای همون پسرس که میخواد بلاخره مارو از شر این موجود خلاص کنه... نیش گشاد شده ام بسته شد و با جهره ی پکر فیس به محدثه زل زدم که ناگهان هردویشان یه خنده افتادند... 
ناگهان با دست به پیشانس ام زدم : «خاک توسرم! پلیورهاشو بهش ندادم...» 
پلیور ها را از دست محدثه کشیدم و با خداحافظی سرسری از روی نیمکت بلند شدم و شماره ی محمدی که شب پیش در گوشی ذخیره کرده بودم را گرفتم، یکی نیست بگوید خوب همانجا روی نیمکت مینشستی، زنگ میزدی بیاید پلیور هایش را بگیرد... اما احساس میکنم این کارم مودبانه تر بود، اخر این من بودم که پلیور هایش را غارت کرده بودم
 ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید
بعد از این که از جواب دادن محمدی ناامید شده بودم ناگهان صدای خسته محمدی از پشت خط شنیده شد: «سلام آتنا خانوم خوبید؟» 
از خستگی که در صدایش بود حالم گرفته شد: «سلام آقای محمدی ممنون، میخواستم پلیوراتونو براتون بیارم.» 
گفت: «خونم.» و گوشی را قطع کرد
بی نزاااکت نه خداحافظی نه چیزی، درحالی که دهانم را کج کرده بودم و پشت چشمم را نازک میکردم به سمت پارکینگ راه افتادم... 
بیخودی فرصت خلوت کردن به محدثه و امید داده بود ها! شب هم میشد پلیورهایش را بدهم، اصلا انگار پاک یادم رفته بود ما در یک آپارتمان زندگی میکنیم... 
بعد از این که ماشین را در پارکینگ خانه پارک کردم و به طرف آسانسور رفتم، هرچه دکمه را فشار میدادم انگار نه انگار، اصلا اینجا چرا انقدر تاریک بود؟ نکند دوباره برق رفته بود؟ 
هوا هنوز کامل تاریک نشده بود ولی دم دمای غروب بود و چیزی تا تاریکی کامل هوا نمانده بود، میدانید که چه میگویم دیگر؟ 
با خستگی مضاعف به طرف پلا ها رفتم...در حالی که نفس نفس میزدم دم در واحد محمدی ایستادم و زنگ در را زدم، هنوز دستم را برنداشته بودم که محمدی بیرون امد و با چشم های گشاد شده نگاهم میکرد، با نفس نفس گفتم: «سلام اقای محمدی.» 
گفت: «سلام ناجیه خانوم چتونه؟ خوبید؟» 
گفتم : «نه بابا این برق لعنتی دوباره رفته از پله ها اومدم...» 
چهره اش دوباره گرفته شد: «اینجا کجام جهنمیه دیگه اینجا هیچکس نیست بره به وضعیت برق رسیدگی کنه فک کنم خودم باید این بار دست به کار بشم..» 
گفتم: «هممم اینا اصن هیچی از مدیریت ساختمون حالیشون نمیشه، من نمیدونم چرا وقتی نمیتونی هیچکار کنی الکی مسئولیت به عهده میگیری اخه؟» و همینطور که غر غر میکردم دوباره به طرف پله ها برگشتم.. 
محمدی گفت: «شما کجا ناجیه خانوم؟» 
گفتم: «میام شاید چراغ قوه ای چیزی خاستین براتون نگه دارم دست تنها نمیشه که خطرناکه، ثانیاً من اسم دارم» 
خندید : «تاوقتی که شما به من میگین آقای محمدی منم به شما میگم نا جیه خانوم.» 
شانه بالا انداختم و به طرف پله ها حرکت کردم... 
  • ۹۶/۰۶/۰۲
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)