you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

ه



عمه پری یک ریز قربان صدقه امان میرفت و برایمان میوه و شیرینی میاورد.... برای اولین بار منتظر بودم عمه پری تنهایمان بگذارد تا اتفاقاتی که اخیراً برایم افتاده بود را با محدثه درمیان بگذارم.

کمی تا غروب افتاب مانده بود... دیوار خانه گلی و اجری بود و پشتی های قرمز دورتا دور اتاق چیده شده بود، خانه ی خیلی قدیمی ای بود، قبلا کل ساختمان دو قسمت میشده، یکی این قسمتی که ما در آن نشسته بودیم و یکی قسمت اصلی خانه که عمه پری انجا زنذگی میکرد... جایی که مانشسته بودیم قبلا آشپزخانه بوده و یخچال و گاز را اینجا میگذاشتند، عمه پری آنقدر داستان  زنذگی اش را جذاب توضیح میداد که حتی اگر ساعت هاهم به داستان هایش گوش میدادی خسته نمیشدی... از آن قدیم ندیم ها که یخچال نبوده تعریف میکرد... میگفت آن موقع از خوانواده های مرفه بودند، انگور هارا در این اتاق روی دیوار با میخ میکوبیدند تا کشمش درست کنند و در تابستان ها آب چاه را می جوشاندند و تکه های یخ از بیرون میدادند برایشان می اوردند و آب جوشیده را با آن خنک می کردند ودربطری هایی میریختند و اینجا نگهداری می کردند، حیاتشان خیلی بزرگ بود جوری که برای من که در تهران با آن اپارتمان های بدون حیات زندگی میکردم حکم باغ را داشت ولی خودش به آن حیات میگفت، از به یادآوردن غروب تابستان هایی که با محدثه اینجا میامدیم و چند هفته می ماندیم لبخند به لبم آمد... 

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید 

غروب به غروب حیات را آب پاشی میکردیم تا هوا خنک شود  و کمی که میگذشت میرفتیم روی تخت توی حیاط مینشستیم و از انجیر ها و توت های درخت انجیر و توت توی حیاط می خوردیم و عمه پری از خاطراتشان با پدر و مادرش میگفت و آن زمان ها که پدر محدثه بچه بوده و ماهم کلی به بچگی های پدر محدثه میخندیدیم! بیشتر فامیل های محدثه کرمانشاه بودند یعنی جایی که ما بچگیمان را آن جا میگذراندیم و حالا که به تهران آمده بودند و نزدیک تر بودند هرچند وقت یکبار محدثه یا پدرش می امدند به عمه پری سرمیردند تا احساس تنهایی نکند.... 

با آتنا آتنا گفتن های محدثه از خاطرات بیرون امدم وبه محدثه نگاه کردم.

 محدثه که لبخندیم را دید بلند بلند خندید و گفت : «من میگم یه خبریه ها! حالا هیچی نگو» 

چشم گرداندن من به دنبال عمه پری همانا و سیل خنده ی محدثه ام همانا... در حالی که از خنده نفس نفس میزد گفت : «عمه پری رفت به همسایشون سر بزنه مث که از پله افتاده بنده خدا» 

من که موقعیت را جور شده میدیدم دلم را زدم به دریا و همه ی ماجراهایی که اتفاق افتاده بود را به محدثه گفتم... او هم نه گذاشت نه برداشت با کف دست کوبید روی سرم و گفت : «خااااککک تو سرت نصفه شب با پسر مردم رفتی قبرستون نگفتی یه بلایی سرت میاره؟» بعد از حالت جدی بیرون امد و زد زیر خنده: «آخه قبرستونم شد جا؟» 

پشت چشم برایش نازک کردم : «توروخدا دوست مارو باش، یه ساعته دارم درد و دل میکنم، اونوقت واسه من میخنده...» 

در حالی که از شدت خنده کبود شده بود بود گفت : «نصف شب وسط قبرستون خوابت برده تا اتاقت کولت کرده، دو تا پلیورشم پیشته، جون من بیا با این یکی بساز از این سینگلی درا» 

یهو لبش که که از خنده از یک گوش تا گوش دیگر  رفته بود به یک لبخند محجوب تبدیل شد، با دست زد به پیشانی خودش و گفت : «دیدی نزدیک بودیادم بره... امید با مامان اینا صحبت کرده میخوان پنجشنبه هفته بعد بیان خونمون...» یهو جیغ زد و گفت : «ای خداااا» 

اول بهت زده شدم ولی بعد از چند ثانیه بغلش کردم و محکم به خودم فشارش میدادم... یاد دوران دبیرستانمان افتادم... من و محدثه جز معدود دبیرستانی هایی  بودیم که با پسر ها دوست نمیشدیم، اما چند سال بعداز این که به دانشگاه آمدیم ناگهان سر و کله ی امید خان پیدا شده بود، مثل خودش شیطان بود و هرکاری از دستش میکرد می امد تا حرف خودش را به کرسی بنشاند و اخرش هم نشاند ... از همین حالا آینده اش را می دیدم، زندگی ای رویایی، مادر و پدری توانا و بچه های شیطان... 

تقلا کرد که از آغوشم بیرون بیاید، اشک هایم را سریع پاک کردم و کنار کشیدم، چشم های هردویمان خیس بود... نمیدانستم اگر محدثه ازدواج میکرد دوباره کی میشد دوتایی پیش عمه پری بیاییم و توت بخوریم و گپ بزنیم و بخندیم... 

باهم قرار گذاشتیم که لباس عروس  را باهم انتخاب کنیم، اخر لوازم خانه ی امید کامل بود و فقط عروس خانه کم بود... 

دنیا هرچقدر هم تلخ باشد گاهی برمیگردی به عقب نگاه میکنی و لبخند میزنی... امروز از آن روز ها بود... با محدثه تا صبح خاطرات دبیرستانمان را مرور کردیم،شب هایی که خستگی کلاس های کنکور از پا درمان می آورد و تا خود صبح بیهوش میشدیم... روز قبولی دانشگاه یکی از شیرین ترین روز های زندگی ام بود... قرار گذاشته بودیم اگر هر شهری قبول شدیم باهم زندگی کنیم ولی مادر و پدرمان آرزوهایمان را نقشه برآب کرده بودند و با ما به تهران آمده بودند... عجب روزهایی بود... هم حرص میخوردیم و هم از لذت میخندیدیم، تا که چند سال گذشت و پدر و مادرم با هوای اینجا مشکل فنی! پیدا کردند و به مهض این که پدرم بازنشسته شده بود به شمال امده بودند و چند سالی میشد که اینجا زندگی می کردند و به اینجا خو گرفته بودند... 

نیمه های شب بود و محدثه پس از کلی حرف زدن خسته شده بود و خوابش برده بود... از نگاه کردن به صورتش لبخند زدم، با تمام ریزه پیزگی و شیطنت هایش معنی دوستی را به من یاد داده بود... درست در  تاریک  ترین روز های زندگی ام سر و کله اش پیدا شده بود، درست وقتی که فکر میکردم دیگر هیچوقت هیج دوستی  در زندگی ام نخواهم داشت و از احساس تنهایی تمام نفس هایم با بغض همراه میشد... 

در این فکر ها بودم که با ویبره ی گوشی  ام که زیر متکا بود از جا پریدم، شماره ناشناس بود، جواب ندادم و رد تماش کردم بعد از چند دقیقه دوباره گوشی ام روی ویبره رفت... با قصد این که دوباره رد تماس کنم گوشی را برداشتم ولی با علامت پیام روی صفحه مواجه شدم...

با تعجب پیام را باز کردم : «سلام آتنا خانم... کسری ام، ببخشید دیر وقته خواستم بگم اگه میشه پلیورامو شنبه بیارین... بازم ببخشید..» 

پسره ی**. از حرص در حال منفجر شدن بودم گوشی  را خاموش کردم و زیر متکا پرتش کردم... آخر چقدر یک نفر میتوانست پررو باشد؟ و هنوز هیچ توضیحی درمورد کار آن شبش نداده بود و حالاهم پلیور هایش  را میخواست...

آن قدر باخودم خود درگیری  داشتم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... 

  • ۹۶/۰۵/۰۳
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)