you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

با تکان های کسی به شدت از خواب پریدم و نشستم،اولین چیزی که دیدم انگار اب سردی بود روی اتش، خاطرم ارام شد که دیگر اطراف ان مرد ترسناک و سگ هایش نبود...کسی که در کمتر از دو روز زندگیم را از این رو به ان رو کرده بود،از گور برخواسته ای که همچون توفانی بر زندگیم وزیده بود و آن را از مسیر ارام و ساکن خودش خارج کرده بود... 

از گور برخواسته در حالی که با چشم های تعجب زده و نگرانش به من خیره شده بود،  شانه هایم را در دست گرفته بود و تکانم میداد، فریاد می زد : «اخه مگه الانم وقت خوابیدنه؟ اینجا چه جهنمیه ما رو اوردی؟» 

در حالی که هنوز گیج و منگ بودم خودم را از او دور کردم و بلند شدم... همینطور که به دور خودم میچرخیدم جنگلی از درخت هایی را می دیدم که تا چشم کار میکرد همچنان ادامه داشت... نوید درست میگفت، این جهنم کجا بود که خودمان را آورده بودم؟ 

نوید هم بلند شد و در کنارم قرار گرفت... 

_نوید : «یه ساعتی میشه که خوابیدی... تو این یه ساعت به این اطراف یه نگاهی انداختم... همش همینجوریه... یعنی ازون جنگلاییه که به خودت نیای فاتحت خوندس و گم شدی.»

مچ دست چپم را که کوردلیوس به آن بسته شده بود بالا گرفتم و گفتم : «نگران نباش با وجود این گم نمیشیم... یادت نمیاد پیر مرد چی گفت؟ عقربه ی دوم مستقیماً هدفمون رو نشون میده .» 

بعد دستم را پایین اوردم و به عقربه ی خاکستری کوردلیوس خیره شدم... نوید هم جلو تر امد تا او هم مسیر درست را ببیند. عقربه درست مقابلمان را نشان می داد، نگاهی به نوید انداختم... حتما او هم مثل من فکر میکرد... قدم بعدی که بر میداشتیم، اولین قدمی بود که در راهی بدون باز گشت میگزاشتیم برای رسیدن به چیزی که هدف او و صد البته که تمام قدم های این مسیر هم هدف من بود، مسیری که انتهایش مشخص نبود... یا موفق میشدیم که حیات دوباره ی نوید را پس بگیریم و راه برگشت را پیدا کنیم یا تا ابد در این جنگل های بی انتها دور خودمان میچرخیدیم... 

هوا خیلی گرم بود به همین خاطر نوید پلیورش را از تنش خارج کرده بود و روی دستش انداخته بود، من هم چیزی به جز یک زیر سارافونی مشکی به تن نداشتم که آستین هایش را بالا زده بودم تقریباً  دیگر چیزی تا تبخیر شدنم نمانده بود... 

از گور برخواسته بسم الله گویان اولین قدم را برداشت و من هم پشت سرش به راه افتادم... چیزی که برایم خیلی عجیب بود خوابی بود که دقایقی پیش دیده بودم... درست مثل این بود که تمام ان اتفاقات را به چشم خودم دیده بودم... با فکر کردن به صدای پارس آن سگ ها به خودم لرزیدم، چشم های آن مرد و سرمایی که با ورودش به اتاق وارد شد، همه اشان را با تمام وجودم احساس میکردم، مثل خواب هایی نبود که همیشه میدیدم، خاطره ای گنگ با تکه هایی از ان که فراموش شده، احساس می کردم در لحظه به لحظه ی این خواب این خودم بودم که حظور داشتم... 

حتما به سرم زده بود، من کجا و پِرْسِفِنی کجا، زندگی های ما بهم ربطی نداشت، حتما از تاثیرات آن جابه جایی ای بود که در قبرستان رخ داده بود. 

دقیقه به دقیقه کوردلیوس را چک میکردم تا از این مطمئن شوم که مسیر درست را در پیش گرفته ایم،اینبار هم سرم را پایین گرفته بودم و به صفحه ی کوردلیوس خیره شده بود که صدای نوید را شنیدم

_نوید : «نمیتونی کوردلیوسو به من بدی؟ گردنم شکست از بس که سرمو خم کردم تا اون عقربه ی لعنتیو ببینم... نمیشد یکم بزرگ تر درستش میکردن اخه؟» 

از لهنش تعجب کردم و سرم را بلند کردم تا علت این همه عصبانیت را از صورتش بفهمم... دانه های درشت عرق از روی صورتش سر میخوردند و از چانه اش روی لباسش میچکیدند، دستش را روی تکه ی بی پوست کنار دهنش گرفته بود و فشار می داد و چشم هایش جمع شده...احتمالاً شوری عرق باعث سوزش و خارش صورتش شده بودند، تکه های کنده شده ی پوستش عصب و احساس  نداشتند ولی این ماهیچه های سرخی که من میدیدم آنچنان هم فاسد نشده بودند و هنوز هم درد را احساس می کردند... تکه ی بزرگی از قسمت جلوی سینه ی پیرهن پدرم که به او تنگ بود هم  خیس شده بود، تمامی این شواهد قانعم کرد تا  درست مثل بچه ی آدم جواب سوالش را بدهم و بیشتر از این ازارش ندهم، قطعا برای سلامتی خودم مفید بود... 

به پشتِ بند ساعت اشاره کردم و گفتم : «هیچ قفلی اینجا وجود نداره، در ضمن اگه دقت کرده باشی ساعت به دستم چسبیده و جدا نمیشه، اگه میتونستم حتما به تو میدادمش چون منم از این سرک کشیدنات خسته شدم،انقد که دستمو پیچوندی طرف خودت مچم دردگرفته!»

جواب مثل بچه ی آدم من همانا و عصبانیت جناب از گور برخواسته هم همانا...با عصبانیت جلو می امد و من هم عقب می رفتم تا این که پشتم به یکی از آن درخت های لعنتی خورد.  یقه ی لباسم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و در حالی دندان هایش را بهم میسایید به من خیره شد. بعد از چند لحظه چشم هایش را بست و چند  تا نفس عمیق کشید و بعد یقه ام را ول کرد و به سمت راه اصلیمان برگشت... در حالی که از خدا به خاطر جانم که بخشیده شده بود تشکر مبکرم صدای فریادش را شنیدم : «اصلاً من چرا به این اجازه دادم با من بیاد اخه؟!» 

در حالی که به قرقر هایش گوش میدادم و پیش خودم میخندیدم خیلی ناگهان چیزی را دیدم که لبخندم را جمع کرد و یک سطل آب یخ روی سرم ریخت... 

یکی از شبح های تاناتوس(که موقع جا به جاییمان به اینجا بخشی از نوید را فرا گرفته بود) هم باما به اینجا آمده و درست زمانی که ما درحال بحث کردن با یکیدیگر بودیم قدم به قدم به ما نزدیک شده بود...

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

اولین قدم را به داخل اتاق گذاشت،شن سیاهش دور شانه هایش را گرفته بودند، سرتا پا مشکیسپوشیده بود، سر یکی از سگ هایش از کنار پاهایش دیده میشد ، انقدر بزرگ بود که تقریبا تا کمرش میرسید،سیاه سیاه بود و برق می زد ... باورودش موجی از سرما به اتاق سرازیر شد. 

از سرما و ترس به خودم می لرزبدم و دست هایم را روی زانویم مچ کرده بودم... چند قدم جلوتر امد تا روبروی من قرار بگیرد، سرم را بالا گرفته بودم تا نگاهش کنم که خم شد و صورتش در مقابل صورتم قرار گرفت... 
آن لحظه هیچ از صورتش نمی دیدم، فقط یک جفت گوی سیاه وسرد که برای یک لحظه برقی از شادی به خود گرفتند وبعد به حالت قبل برگشتند... 
به حالت دستوری گفت : «بلند شو...» 
انقدر سست شده بودم که بلند شدن برایم یک چیز مهال بود...درست همانطور که من را تا اینجا با خودش اورده بود با یک دست از پهلویم گرفت و بلندم کرد. 
یک سرو گردن از من بلند تر بود، به معنای واقعی ترسیده بودم و میلرزیدم... بلاخره جرئتی به خودم دادم تا سوالم را بپرسم... 
پرسفنی_ چرا؟ چرا منو اینجا اوردی؟ تو کی هستی اصلا؟ 
و بعد به هقهق افتادم... 
مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد و گفت : «تو به زودی قراره عروس من بشی...» 
از هرآنچه که میترسیدم به روزم امده بود... ندایی از درونم میگفت مادرم مرا پیدا می کرد و نجاتم می داد.... اما چگونه؟ 
به شدت سعی در به عقب هول دادنش میکردم دریغ از یک میلی متر جابه جا شدن... همانطور به من خیره شده دست هایش را از پهلویم برداشت،  عقب رفت، از اتاق خارج شده و مرا به حال خودم رها کرده بود...  در حالی که به خودم میلرزیدم همانجا نشستم...میترسیدم... مادرم را میخواستم... اه خدایا... 
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

یک لحظه سرگیجه و بعد از ان دیگر در بی خبری فرو رفتم... 

وقتی چشم باز کردم روی تختی با صورتی متمایل به سفید خوابیده بودم، با شتاب از جایم بلند شدم، اطراف تخت پرده هایی با همان رنگ صورتی کشیده شده بود، پرده را کنار زدم و پا توی اتاقی گذاشتم که کف ان با سرامیک هایی به رنگ سفید پوشیده شده بود...همین که سرم را بالا اوردم با دیدن خودم در  آینه کنسول مقابلم برق از سرم پرید.... 

همه چیز درست مانند یک فیلم  از مقابل چشم هایم گذشت، اول دشتی از گل های نرگس و بعد دزده شدنم توسط هِیْدِس و حالا زندانی و گرفتار شدنم در این جهنم تاریک و سرد... ۵

پیراهن سبزی که بدن ظریفم را قاب گرفته بود،حالا پاره پاره و کثیف شده بود... دشب چطور خوابم برد؟ به دور از مادر مهربانم دمتر، به در چوبی و زمختی که با این همه رنگ های ظریف و زیبا هم خوانی نداشتند نگاه کردم... یک ثانیه ی دیگر هم نمیتوانستم اینجا بمانم، من باغ گل های خودم را میخواستم، صندل های لیمویی ام را میخواستم، دوست هایم را میخواستم... 

با یک تصمیم ناگهانی به طرف در دویدم و دستگیره به پایین کشیدم... درست همانطور که انتظار داشتم در باز نشد، به اخرین نیرویی که برایم باقی مانده بود دستگیره را بالا و پایین می بردم و با کف دست به در می کوبیدم... 

صدای پارس سگ ها مرا جا پراند... صدای پارس های پشت سرهمشان گوشم را ازار می داد، قلبم تند تند می زد، خدایا چه بلایی به سرم می امد؟

قدای قدم هایی روس سنگ های محکم مسیر خارج از اتاق تنین انداز شد، صدای پاشنه ی کفش های مردانه بود... از شدت ترس به نفس نفس افتاده بودم، ضربان قلبم را در گلویم حس می کرد، دانه های عرق سرد روی تیره ی پشتم سر میخوردند، احساس می کردم... 

یک قدم دیگر به عقب برداشتم... آنقدر عقب عقب رفته بودم که به دیوار رسیده بودم... 

صدای چرخیدن کلید را در قفل شنیدم و بعد با کوبیده شدن وحشیانه در به دیوار چنان از جا پریدم که به سکسه افتادم... 

__________________________________________________________

5_برای بهتر فهمیدن این قسمت باید داستان پِرْسِفِنی(یا به فارسی همون پرسفونه) و هیدس( هادس) رو بدونید... پرسفون دختر زئوس(خدای خدایان) که خواهر پدرش (یعنی عمش) "گایا"  خدای زمینه و مادرش دمتر خدای سرسبزی و رویندگیست... زمانی مه پرسفون در حال چیدن گل های نرگس بوده توسط هیدس (خدای مردگان و حاکم دنیای مردگان"تارتاروس") دزدیده میشه، بقیه ی داستانش رو تو ادامه ی رمان میخونید.... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

همینطور که به باغ گل های مقابلم خیره شده بودم صدایی مرا به خود اورد...

نوید-داری چیکار میکنی سه ساعته به اون خیره شدی الان وقتمون تموم میشه ها! 

هاج و واج به نوید خیره شده بودم که نقشه را با خشونت از دستم کشید و یکریز به چپ و راست میچرخاندش و می گفت : «یعنی چی؟ این گل بوته ها چین؟ نکنه اشتباه داده؟» 

نکند راست می گفت؟ کنار نوید ایستادم و در حالی که با اخرین توانم روی نقشه خم شده بودم و چشم هایم را ریز کرده بودم ناگهان متوجه چیزی شدم... یه لحظه صبر کنید، این ها که گل نبودند، یعنی بودند ها ولی نبودند... آه خدایا انقدر از ترس آن اشباح مزاحم و حرف های جن پنجره هول شده بودیم که قدرت تشخیص از ما گرفته شده بود...  

من_ بدش به من یه دیقه... اینارو ببین... وای خدا ما چقد احمقیم

نقشه را گرفته بودم مقابل خودم و پشتم را به از گور بر خواسته کرده بودم تا با تمر کز بیشتر در ان نقشه ی معرکه کند و کار کنم، که از گدر برخواسته هم کنجکاو شد و در حالی که از روی سرمن به نقشه خیره شده بود گفت : «ینی چی؟ مگه تو چی توی اینا میبینی؟» 

گفتم: « اون گل ارکیدرو اون گوشه میبینی؟ ببین چطور با حرف "د"  گره خورده! به گلبرگای زاویه دارش نگاه کن این گل با حرف "دال"  کشیده شده... اون خطو ببین چطور تا اون گل رز کشیده شده... شک ندارم اینا دو تا سرزمینن که با هم مرتبطن...وای خدای من اون یکی گلو ببین اون گوشه که برگای ظریف و کوچکش چطور باز شدن و اون دایره ی پر رنگ تر وسطشون چطور بالا اومده این گلو کجا دیدم خدایا؟!» 

در حالی که داشتم فکر میکردم نقشه از دستم کشیده شد و اینبار از گور برخواسته بود که به من پشت کرد... 

صدایش را شنیدم که با شوق می گفت  : «وای خدای من تو فوق العاده ای دختر... این که این گلو کجا دیدی مهم نیست مهم اینه که این گل پر از حرف "صاد"ـه!...» 

همون لحظه بود که قسمتی از بدن از گور برخواسته در تاریکی فرو رفت و فریادش در هیاهوی گورستان پیچید، کارمان تمام شده بود... اشباح نوید را گیر انداخته بودند.... تازه ان لحظه بود که بخاطر اوردم آن گل ها گل نرگس بودند و این که شاید آن" صاد "ها خطای دیداری بود ولی اگر عجله نمی کردم نوید برای همیشه از بین می رفت پس شانس خودمان را امتحان کردم..." همیشه بد از بدتر بهتر بود "

دست راشت نوید که هنوز هیچ اتفاق غیر عادی ای برای ان نیوفتاده بود را محکم گرفتم و با دست چپم که کوردلیوس به آن بسته شده بود نقشه را گرفتم و در حالی که به آن گل های نرگس فکر می کردم چشم هایم را بستم....



  • Persephone
  • ۰
  • ۰

نوید زود تر  از من به گورش رسیده بود! همان طور که در حال دوییدن بودم نوید را دیدم که خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت... درست همان لحظه وزش باد به شدید ترین حالت خود رسیده بود طوری که نفس کشیدن برای من سخت شده بود، به هر سختی ای که بود خود را به نوید رساندم، قصد داشت ساعت را به دستش ببندد که یک لحظه اتفاقی افتاد که ایکاش نمی افتاد... کوردلیوس از دست از گور برخواسته رها شد و به زمین افتاد... در همام لحظه ی شوم سایه ای را دیدم که شبح وار به نوید نزدیک می شد... ترس برم داشته بود، ترس همیشه باعث می شود تا کاری انجام دهی که هیچوقت در ان چنان انجام نمی دادی... به مهض دیدن شبح به سرعت خم شدم و کوردلیوس را برداشتم و به مچم بستم درست در همان لحظه دسته هایش که درست مانند دسته های ساعت بود به همدیگر جوش خوردند و درست مانند یک دست بند تنگ  که به مچت می چسبد، همانجا در سر جایش محکم شد... با ترس به نوید خیره شدم که درست پشت سر نوید همان شبح ایستاده بود... درست همان لحظه ای که فکر می کردم کار از گور برخواسته تمام است چیزی مانند باد وزید و لحظه ای بعد دیگر شبح انجا نبود... 

نوید زانو زد و نقشه ای که پیر مرد داده بود را برداشت و روی زمین پهن کرد و روی آن خم شدو تا چند دقیقه که برای من یک عمر بود به نقشه خیره شده بود... دیگر داشت شورش را در می اورد... تنها کاری که باید می کردیم این بود که روی نقشه سوفیا را پیدا می کردیم،  کوردلیوس مارا نزد او می برد و بعد از انجاارا می فهمید به مقصد راهنماییمان می کرد، دیگر صبرم تمام شده بود و گفتم :

+اَه، خوب بدش اینور تا منم یه نگاه بهش بندازم...!

نوید باحسرت نقشه را به طرف من چرخاند

_بفرمایید مادمازل، خوب میمردی تشیفتو میاوردی از این طرف میدیدی 

+از تو که بیشتر نمیمردم...!

از گور برخواسته با عصبانیت به من خیره شد، میدانست که کارش پیش من گیر است(چون کوردلیوس به دست من بسته شده بود) بنابرابن هیچ نمیگفت و من تا میتوانستم از این فرصت طلایی استفاده بهینه می کردم...

وای خدای من این که نقشه نبود... معمولا نقشه ها پیدا کردن مکان ها را راحت تر می کردند این که بیشتر کار را سخت می کرد... درست مانند یک اثر هنری پر بود از گل هایی به رنگ قهوه ای و سیاه که شاخ و برگشان به هم گره خورده بود آنقدر هنرمندانه کشیده شده بودند که انگار گل هایی واقعی بودند که سر از برگ پاپیروس بیرون اورده بودند... کاغذ نقشه درست مانند پارچه ای حصیری بود که الیافش را می شد به خوبی دید، خط های افقی و عمودی که بهم جفت شده بودند و گوشه کنار کاغذ ثیف و قهوه ای شده بود... 

حروف و خطوطی در میان گل ها و شاخه ها دیده می شدند که خیلی هنرمندانه به شاخه ها در امیخته بودند، انگار که با شاخه ها دوخته شده بودند، قسمتی روی یک شاخه و قسمت دیگر در زیر شاخه و برگ دیگری قرار گرفته بود، حروف ها هم درست همانطور با خط ها در امیخته بودند...آرزو می کنم که شما هم می توانستید انجا باشید و ان اثر هنری را با جشم خود می دیدید،درست همانطور که شاخه و برگ و خطوط و حروف با یکدیگر امیخته بودند وجود شمارا هم در خودشان می پیچیدند و می امیختند طوری که چشم گرفتن از ان غیر ممکن می نمود... 

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)