you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه

۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون11

دوش سرسری گرفتم تا خون ها از روی بدنم پاک شوند، مانتوی بلند مشکی تا زیر زانو با شلوار راسته ی مشکی، به تن کردم و جلوی آینه یستادم... این کسی بود که من به آن  رئیس بیمارستان می گفتم... کوله ای مشکی برداشتم، برق لبی را ک به لبم زده بودم را داخل آن گزاشتم، از وجود چاقو و کلت در کیف مطمئن شدم و سپس با پوشیدن کفش های پاشنه دار مشکی ام از خانه بیرون زدم.

ساعت شیش و نیم بود که به بیمارستان رسیدم... ماشین پژوام را که همیشه با ان سرکار میرفتم داخل حیاط پارک کردم و وارد بخش شدم... اتاق من طبقه ی دوم بود، همان اتاق پارسا، وکیلم همه ی کار هارا کرده بود فقط کافی بود یکبار دیگر اسامی تمام کارمندان را از زیر نظر بگزرانم..

دقایقی بعد در اتاقم توسط یک نفر زده شد و پس از گرفتن اجازه ورود وارد اتاق شد...چه کسی به جز داریان میتوانست باشد؟ 

لبخندی زد و مقابل میز استاد

_داریان :سلام خانوم رئیس  

من همچنان به او خیره شده بودن که دوباره به حرف امد

_داریان :خو...

دستم را به نشانه ی توقف مقابلش گرفتم و بعد خیز گرفتم به طرفش..

_هرا : میخوای اینجا چیکار کنی؟ در حالی که به طرف یکی از صندلی ها میرفت گفت: «خدمتتون عرض میکنم.»

_داریان : من میخوام از ازمایشگاه بیمارستان استفاده کنم

یک ابرویم از تعجب بالاپرید

_داریان:میخوام یک ازمایشگاه کاملا در اختیار من باشه

اینجا بیمارستان خصصوصی بود و دو ازمایشگاه داشت که هرکدام زیر مسئولیت یک نفر بودن.

ارنجم را به میز تکیه دادم و دست هایم را بالا اوردم وبهم گره کردم و گفتم : «و من چرا باید اجازه همچین چیزی رو به تو بدم؟»

داریان لبخند زد و به کاناپه تکیه زد : «چون میدی... من چیزای  زیادی میدونم... یادت ک نرفته؟.»

پوزخند زدم : «خیلی ها خیلی چیزا دیدن و حالا سرشون زیر ابه.»

 داریان به جلو خم شد و گفت : «اونا قبل از این ک تحدیدت کنن پلیسارو به خونت نمیفرستادن!»

هاج و واج شدم... راست می گفت، هر کسی از کا های من خبر داشت یا ادرس خانه اصلی مرا نمیدانست یا اول تحدیدم میکرد که پایانش مشخص بود...

سریع تصمیم گرفتم.. بود و نبود یک آزمایشگاه چیزی از بیمارستان کم نمیکرد در ضمن بهتر هم بود، چون ازمایشگاه ها به نیرو احتیاج داشتند و میشد افرادی از ازمایشگاهی که به دست نوید بود به ان یکی بروند ان مقدار باقی مانده را هم یا داریان نیاز داشت یا کار های دیگر به کارشان میبردیم ....

نفس عمیقی کشیدم و گفتم : «خیلی خوب میتونی هرکاری میخوای بکنی.» و بعد انگشتم را به صورت تحدید به طرفش گرفتم : «اگه سعی کنی تو کارای من دخالت کنی..!» 

دست هایش را به صورت تسلیم وار بالا اورد و سرش را بالا و پایین برد و لبخند زنان بلند شد و جلوی میزم ایستاد و گفت : پاشو خانم رئیس به نامه و امضات نیاز دارم.

و بعد شروع کرد به شماره گرفتن با تلفنش صدایش را شنیدم ک گفت : «حبیب رفتنو ب اون خونه کنسل کن... همین الان.» و بعد تلفنش را داخل جیبش گزاشت و به سمت در رفت.

پوفی کردم و به صندلی چرخدارم تکیه زدم، به ناخون هایم که خون زیرشان خشکیده بود نگاه میکردم و سعی میکردم با ناخون شصت زیرشان را تمیز کنم. 

در این حین افکار پارانوییدی(بدگمانی) به سرم میزدند، این که داریان به ایران آمده بود تا جلوی کار من را بگیرد یا بدتر درست زیر گلویم تمام تلاش هایمان را به باد بدهد... 

2020(1406)

صبح زود با استرس عجیبی از خواب بیدار شدم، از بچگی همین طور بودم، برای انجام هرکاری که قبلا در آن تجربه نداشته ام احساس ترس و اظطراب میکنم... 

قرار بود امروز بعد از کلاس به پاوول صاحبکارم بگویم که جایگزین جدیدی برای من پبدا کند و اگر میشد دستمزد این ماهم را هم میگرفتم. 

چند نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط شوم و بعد از چند دقیقه با فکری مشغول راهیه دذنشگاه شدم. 

‌بحث کردن من با استاد ها سر موضوعات مختلف علمی و غیر علمی چیز خیلی معمولی ای بود و دانشجویان دیگر از این که وقت کلاس گرفته میشد لذت هم میبردند.. 

مثل همیشه در این بحث حق با من بود که با رفتار های عجیب  استاد مبنی بر این که" کاملا حق با استاد بوده و من باید روم سماقم را بمکم"به بحثمان خاتمه داد... 

بعد از جمع کردن کتاب ها و جزوه هایم راهی رستوران شدم، دست هایم عرق کرده بود و خیس شدن زیر تکیه گاه عینکم روی دماغم را احساس میکردم. 

با ترس قدم در رستوران گذاشتم، صدای جیرینگ جیرینگ اویز بالای در باعث شد یعضی سر ها برگردند و با نگاهشان مرا تعقیب کنند که به سمت پیشخوان میرفتم... 

چشمم به آقای چراغی_صاحب رستوران_ خورد،صورتش سرخ شده بود اما همچنان ارام سر جایش نشسته بود، صدای عصبیش را از بین دندان های کلید شده اش شنیدم:«خانوم رحیمی چیشد که فکر کردین اگه سر یه شیفت همکاراتون رو تنها بزارید میتونید همچنان بکارتون در اینجا ادامه بدید؟» 

دست و پایم را گم کردم و با مِن مِن گفتم :«اگه اجازه بدید...» 

_چراغی:«بیا داخل» 

و به آشپز خانه اشاره کرد. 

آقای چراغی صاحب ایت رستوران تا سال پیش استاد یکی از دروس دشوار بود و اتفاقا از همین راه بود که با او آشنا شدم و به مهض این که فهمیذه بود به مار نیاز دارم کار کردن ذر رستورانش را من پیشنهاد داده بود، نمیدانم چرا این روز ها هرکس با من اشنا میشد رستورانی داشت و به کارگر نیاز داشت.... 

با عجله دست پیشی را گرفتم پس نیویتم بنابر این بلافاصله گفتم : «من دیوه نمیتونم اینجا کار کنم...» 

نگاهم به جشم های سبز و براقش خورد که مردمکش تنگ شده بود و با سوءظن نگاهم میکرد... 

گفت: «چیشده دوباره؟ اون پاوول احمق دوباره چیزی بهت گفته؟» 

دستش را مشت کرده بود و با غضب منتظر جواب من بود... 

اوایل که اینجا کار میکردم پاوول، صاحب کار رستوران، خیلی خودمانی با من برخورد میکرد و پا را از حدش فرا تر میگذاشت ومن هم که به پول احتایج داشتم به ناچار سکوت میکردم و شب ها بعد از کار فرار میکردم تا تنهایی با پاوول برخورد نکنم... 

مرد شکم گنده ی احمق یک شب به بهانه ی این که ظرف هایی که اضافه نگه میداشتیم خاک خورده و کثیف شده اند نگهم داشت... 

در حالی که داشتم ظرف هایی که شسته بودبم را داخل کابینت میگذاشتم، چیزی را روی کمرم حس کردم با ترس ظرف هارا داخل کابینت هول و دادو برگتشنم همانا و برخوردم با پاوول همانا... 

با ترس به عقب هولش دادم از بخخت بد من حتی یک میلیمتر هم از جایش تکان نخورد...بوی الکل را میتوانستم به خوب تشخیق دهم در حالی که صورتش به صورتم نزدیک تر و نزدیک تر میشد، جیغ میزدم و کمک میخواستم در یک لحظه نفهمیدم چطور یکی از بشقاب ها را برداشتم و به صورتش کوبیدم و بعد با آخرین سرعت از حصار انگشتانش که با برخور بشقاب به صورتش شل شده بود بیرون جهیدم و به سمت در پرواز کردم،غافل از این که من احمق آنقدر مشغول کار بودم که نفهمیدم کی در هارا قفل کرده بود... در حالی که صدای یکی یکی افتادن میز ها را از دور می شنیدم از دری به دری به دیگر می دویدوم به اخرین در که در دور ترین در به آشپزخانه بود رسیدم، در ورودی که معمولا مردم از آن در وارد و خارج میشدند، در جلو یریتوران بود... 

در را گرفته بودم و هول میدادم و آنقدر وحشت کرده بودم که به زبان فارسی درخواست کمک میکردم... 

برگشتم و به در تکیه دادم و در حالی که نفس نفس میزدم به فرشته ی مرگم خیره شده بودم... انقد مست کرده بود که افتان و خیزان با چشم هایی قرمز به طرفم می آمد و به هرچیز دست میزد روی زمین پشت سرش سقوط میکرد... 

چند قدم بیشتر نمانده بود که در پشت سرم باز شد و خیلی ناگهانی توی چیز نرمی فرو رفتم با وحشت برگشتم و چشم های سبز چراغی را دیدم که با خشم در حالی که مرا نگه داشته بود تا نیوفتم به پاوول خیره شده بود... 

بعد از آن روز من زود تر از همه به خانه بر میگشتم و همه باید مطمئن میشدند من زود تر از همه کارم تا تمام کرده و به خانه برگشته باشم... پاوول در  رستوران سهم داشت  به همین خاطر چراغی فقط به همان کتک مفصلی که آن شب به خوردش داد بسنده کرد و از آن روز جور دیگری با او برخورد میکرد...

از خاطره بیرون آمدم و با عجله به چشم های برزخی چراغی که از سکوت من برداشت اشتباهی کرده بود نگاه کردم گفتم :« نه نه... جای دیگه ای کار پیدا کردم... آقای چراغی شما این همه مدت به من لطف کردید و بهم کار دادید ولی دیگع نمیتونم اینجا کار کنم...» 

نفسش را با حرص بیرون داد و با چشم هایش که مهربان شده بود نگاهم کرد، در حالی که به طرفم خم می شد دو دستش را روی شانه هایم گذاشت وگفت : «اگه میخوای از اینجا بری جلوتو نمیگیرم ولی بدون در اینجا تا همیشه به روت بازه.»

لبخند شرمنده و خجالت زده ای زدم و گفتم : «ممنونم...» و بعد از گرفتن دستمزدم و تحویل دادن لباس کارم از آن رستوران خارج شدم و حتی روحم هم خبر نداشت این آخرین باری نبود که پا در این رستوران میگذاشتم.... 

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)