you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

چشم هایش را با دستمال سیاهی بسته بود 

تکه ای شیشه برداشت و زخم عمیقی روی گردنش کاشت،  بدون برداشتن شیشه همانطور دستش را پایین کشید و تا جایی که میتوانست ان گوشت خاکی را برید

قطره های خون بر روی سطح اب میچکیدند اما پخش نمیشدند... 

درست همانطور به داخل اب فرو می رفتند و بعد پر میگرفتند... 

دخترکی درست ان پایین مایین ها به سقف ابی بالای سرش خیره شده بود 

به کلاغ های سیاهی که انگار از ناکجا اباد پایین می امدند و به دور خود می چرخیدند و پر میگرفتند 

بی اختیار بغض درگلویش چنگ انداخت 

همانطور که اشک هایش روی گونه اش جاری میشدند به تعداد کلاغ ها اضافه میشد 

درست انگار که هیچکس در ان حیاط تاریک و سرد نبود 

فقط دخترک و کلاغ ها که به دور او میچرخید 

او خود را مرده میپنداشت 

انسانی که شخصیت نداشته باشد مرده است 

و او هیج شخصیتی نداشت... 

او اصلا خودش را نمیشناخت... اصلا کسی او را نمیشناخت نه که کسی تا به حال چهره اش را ندیده باشد، نه!... هیچکس نمیتوانست شخصیت او را توصیف کند... اگر کسی از ان ها میپرسید که فلانی کیست نمیدانستند چه جواب بدهند براستی که او که بود؟ 

چشم های دخترک طاقت این همه گریه کردن را نداشت، صبح ها را تاشب از درد روحش گریه میکرد و شب ها را تا صبح از درد چشم هایش 

دستمال تیره ای را که همیشه به چشمش میبست را برداشت و دور سرش پیچاند و بعد جشم هایش را با ان پوشاند

 با نفسی لرزان پا در حمام کوچک خانه اشان گذاشت 

هوا تاریک بود اما او حتی حس و حال روشن کردن چراغ حمام را نداشت

همانطور روی زمین حمام نشست 

با دست لرزانش تیغی را که در کف دست مشت شده ی دیگرش بود برداشت... تیغ کف دستش را زخم کرده بود اما دخترک حتی حسش نمیکرد... 

با خود گفت این تنها راه رهاییست... این تنها راه پیدا شدن است... 

تیغ را روی گردنش گذاشت و بعد یک ضخم عمیق... 



  • ۹۷/۰۳/۰۵
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)