you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون5*

از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وقتی مقابل میز توالت ایستادم تمام اتفاقاتی که بین من و داریان افتاده بود رو فراموش کردم و لبخند زدم…روی دهانم تا روی سینه هایم سیلی از خون راه افتاده بود و همانجا خشک شده بود…پنجه هایم تا ارنج از خون خشک شده پوشیده شده بود.

انتهای موهای دور صورتم به خاطر خون به هم چسبیده بود و بعضی به صورتم چسبیده بودند…حالا می فهمیدم که چرا داریان مرا انطور نگاه می کرد… بعضی می گویند خون اشام ها به دنبال زندگی ای جاویدان خون می خورند ولی من طور دیگری فکر می کردم، خون حیات نمی بخشید حیات را می گرفت و قدرت می بخشیدو زنگی من برای قدرت بود… من یک خون اشام با قدرت های ماورایی و نیش های بلند نبودم، همه چیز از یک نیمه شب زمستانی شروع شد

جولای سال2020(1399) سیدنی استرالیا

هوا خیلی سرد نبود ولی مردمی را می دیدم که شالگردن داشتند… هوا تاریک تاریک شده بود، امروز کارم بیش از حد معمول طول کشید، من دانشجوی بورسیه ی  پزشکی دانشگاه(…) در سیدنی استرالیا بودم و برای تأمین هزینه های زندگی در یکی از رستوران های شهر  و شیفت شب کار می کردم، کار من این بود که غذا هارا می بردم و رستوران را تمیز می کردم و گهگاهی در کار های اشپزخانه کمک میکردم، کار دیگری به یک دختر غریبه نمی دادند همین هم زیادی بود…امشب گروه موسیقی مشهوری به رستوران ما امده بودند و مجبور بودیم تا دیر وقت کار کنیم چون مردم از سراسر شهر به دیدن ان ها امده بودند…

در حالی که با عجله به سمت خانه ی کوچکم می رفتم مردی را دیدم که تلو تلو خوران به سمتم می امد، سرعتم را بیشتر کردم و همراه من مرد هم سرعتش را بیشتر کرد، داخل اولین کوچه ای که دیدم پیچیدم تا شاید مرد مرا گم کند اگر به سمت خانه می رفتم ممکن بود ادرس خانه ام را به خاطر بسپارد، از شانس خیلی خوب من کوچه بنبست  بود و از شانس خیلی خیلی بهترم مرد جای مرا فهمیده بود و تلو تلو خوران خوشحال از این که مرا گیر انداخته بود به سمتم می امد،  داد زدم: « کمک....»

ولی صدایم در کوچه پیچید و محو شدم، مرد نزدیک تر و نزدیک تر می امد و من عقب تر و عقب تر می رفتم تا انکه به انتهای کوچه رسیدم و دیگر جایی برای عقب رفتن نبود.... خندید که باعث شد بوی الکل به مشامم برسد…دستش را دراز کرد طره ای از موی های سیاهم را که روی پیشانیم ریخته بود کنار زد و دوباره خندید

جیغ کشیدم و به عقب حولش دادم… مثل این که خوشحال تر شد چون به خنده هایش اضافه کرد و نزدیک تر امد…درست لحظه ای که فکر می کردم کارم تمام است شانه اش از پشت کشیده شد و سرش به دیوار کناری کوبیده شد…

 از هیجان جیغ کشیدم و به گریه افتادم… مرد الکلی تلو تلو خوران به سمت خارج کوچه فرار می کرد و ناجی من به دنبالش… بعد از ان که او را تهدید کرد و چند مشت به صورتش کوبید او را رها کرد و به سمت من امد… کم کم که جلو تر امد صورتش را دیدم… اه خدای من این چهره چقدر اشنا بود کجا دیده بودمش… در این کشور غریب اشنا بودن چهره ی کسی چیز عجیبی بود… با عصبانیت به من خیره شده بود…حالا شناختمش یکی از دانشجو های کالجی بود که من ان جا درس می خواندم… صدایش را شنیدم « این وقت شب وقت بیرون اومدنه؟ دختره ی خنگ» من که تا چن لحظه پیش در حال گریه کردن بودم، با فریادش چشمه ی اشکم دوباره سرایزیر شد، سرم را پایین انداختم و میخواستم از کوچه خارج شوم که شانه ام را گرفت و مانعم شد… «کجا؟ من کارم با شما تمام نشده…»خوشکم زده بود.... از من چه میخواست؟

دوباره به حرف امد « خونت کجاست باهم میریم من نمیتونم دوباره سوپر من بشم و نجاتت بدم...» و بعد به بیرون کوچه خیره شد

خواستم بگویم که «نمیخواد خودم میرم» که به سمت بیرون کوچه حولم داد

صدای عصبیش را شنیدم «گفتم کجا»؟

خودم هم بدم نمی امد که کسی تا خانه اسکورتم می کرد، این وقت شب معلوم نبود چند تا مرد دیگر در خیابان ها کمین کرده بودند و به انتظار دختر های بیچاره نشسته بودند....

+من: کوچه (…) 

پسر سرتکان داد و به راه افتاد

تا خانه هیچ حرفی نزد و فقط عصبی به پاهایش خیره شده بود… وقتی به خانه رسیدیم خانه را با دست نشان دادم و گفتم «خانه من اونجاست» و میخواستم تعارفش کنم تا بیاید تا باهم شکلات داغ بخوریم که پیش خودم گفتم مگر این مرد با آن مردی که میخواست ازیتم کند چه فرقی دارد، هردو غریبه بودند.... پس به تشکری اکتفا کردم به سمت خانه راه افتادم و صدایش را شنیدم که گفت «در رو از پشت قفل کن»  سر تکون دادم و وارد خانه شدم

چراغ خانه را زدم، خانه که چه عرض کنم اتاق کوچکی که به ان خانه می گفتم از یک تخت کوچک که در کنج اتاق جایش داده بودم و بعد یخچال کوچکی در کنج دیگر اتاق و اجاق گازی کنار ان، روی زمین سرامیک های شکسته و قدیمی ای وجود داشتند و هیچ وسیله گرم کنی در خانه نبود،  دلم گرمای خانه خودمان را میخواست، سلام و خوش امد گویی مادرم را ولی…

از وقتی که ان ها مرده بودندیعنی درست وقتی که دبیرستانم تمام شده بود خودم را کامل به کتاب هایم بسته بودم تا بورسیه گرفته بودم و از کشوری که مرا به یاد خانواده ام مینداخت دور شده باشم.

 کشور خودمان زندگی یک دختر تنها را قبول نداشت، برای من کاری وجود نداشت و بد تر از ان همسایه ها بودند که اسایشم را گرفته بودند، من یک دختر بیست ساله بودم و امنیتی برای من در انجا وجود نداشت و ارامشم… همه لکه دار شده بودند…

 غربت را به حرف های همسایه ها ترجیح می دادم… خانه را فروخته بودم و بدون این که به کسی خبری داده باشم بارو بندیلم را بسته بودم و یک شبه به استرالیا پرواز کرده بودم…

شاید بگویید که این چه امنیتی است، همین چند دقیقه پیش بود که آن مرد الکلی سد راهت شده بود، درست است اما باید به شما بگویم که الان ساعت سه و نیم نصفه شب است… من همیشه مجبور نبودم تا این ساعت کار کنم

لباس هایم را از تنم خارج کردم و همانطور زیر پتوی گرم و نرمم خزیدم…

با صدای ساعت گوشی از خواب بیدار شدم، ساعت شیش صبح بود، خیلی خوابیده بودم، من همیشه چهار ونیم از خواب بیدار می شدم، فکر می کنم دیشب واقعا خسته بودم…

شلوار مشکی و پولیور بلند مشکی ام که هیچ علامتی نداشت را پوشیدم و کلاهش را روی سرم انداختم، کیفم را برداشتم و از خانه به مقصد دانشکده پزشکی خارج شدم…

در ایران دو رشته خوانده بودم یکی گیاه شناسی و دیگری پزشکی دوست داشتم گیاه شناسی را ادامه دهم ولی ترجیح می دادم با توجه به شرایط حاکم پزشکی را ادامه دهم،بخاطر دو سال جهشی که خوانده بودم در شونزده سالگی وارد دانشگاه شده بودم و چهار سال بعد پزشکی عمومی را تمام کرده بودم و لیسانس گیاه شناسی را گرفته بودم، اکنون که دو ماه از زندگی ام در این کشور میگذشت حس می کردم کم کم دارم با این کشور و مردمش خو میگیرم

  • ۰۱/۰۱/۱۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)