you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

فصل 4_دنیایی دیگر

+اَه، خوب بدش اینور تا منم یه نگاه بهش بندازم...!

درست حدس زده بودم کاغذ تا شده تقریبا یک نقشه بود ولی نقشه ای پیچیده!

نوید باحسرت نقشه را به طرف من چرخاند

_بفرمایید مادمازل، خوب میمردی تشیفتو میاوردی از این طرف میدیدی 

+از تو که بیشتر نمیمردم...!

از گور برخواسته با عصبانیت به من خیره شد، میدانست که کارش پیش من گیر است بنابرابن هیچ نمیگفت و من تا میتوانستم از این فرصت طلایی استفاده بهینه می کردم...

درست وقتی که به خانه رسیدیم لامپ هایی که روی دو طرف در خانه گذاشته به خاطر سنسورشان روشن شده بودند ولی از پشت در نمیشد تشخیص داد که کسی خانه هست یا نه..! 

با کلی سلام و صلوات از روی دربالا رفتم و در خانه سرک کشیدم، مادرم از تاریکی میترسید و انزجار داشت به همین دلیل امکان نداشت که آن ها خانه امده باشند ولی  لامپی روشن نباشد،  به سرعت خودم را به در رساندم و در را باز کردم تا نوید هم داخل بیاید ولی کسی را ندیدم، یک آن قلبم تند شد و عرق سردی بر پشتم نشست، من چطور به یک غریبه اعتماد کرده بودم و او را به خانه راه داده بودم، اگر همه ی این حرف ها بازی و دروغ بود، این تاریکی و تنهایی بهترین فرصت را در اختیارشان میگذاشت تا ما و خانوادا امان را نابود کنند. آه خدایا چرا به زود تر به ذهنم نرسید، چطور در بین این همه جمعیت  درست دست روی من گذاشته بودند و من متوجه نشده بودم. 

درست مثل کسی که صد ها کشتی اش غرق شده باشند روی پاشنه پا چرخیدم و چیزی را دیدم که هرگز انتظارش را نداشتم. 

نوید درست روی سقف دستشویی ای با پنجره اتاقم زاویه عمود داشت،  نشسته بودو سایه وار زیر دیوار کوتاهی که حیاتمان را از قسمت دستشویی با همسایه کناری جدا می کرد کمین کرده بود. یک آن خیز برداشت و به سرعت روی زمین فرود امد! 

همین که داشت کفشش را که حین پریدن از پایشان در امده بود درست می کرد گفت :

_چی شده چرا خشکت زده؟ 

هیس هیس کنان گفتم:

+چطوری رفتی اون بالا...؟! 

_خوب ببین.. 

با انگشت اشارم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و به سمت در خانه اشاره کردم 

درست وسط خانه بدون این که هیچ لامپی روشن باشد حق به جانب، دست به کمر ایستادم و به او زل زدم... 

با استرس و نگرانی گفت :

_دستمو گرفتم به لبه در و خودمَ... 

+ نه بابا منظورم اینه که چرا؟ 

_اها! درست وقتی که جنابعالی یک ساعت من رو معطل کرده بودی همسایه گرامتون داشت میومد تو کوچه منم سریع از در کشیدم بالاو خودمو پرت کردم روی سقف دستشویی، بهترین کاری بود که به ذهنم می رسید، اصلاً صبر کن ببینم! تو هنوز به من اعتماد نداری؟ نه؟!

من که هنوز اثرات ترس در وجودم باقی مانده بود و قلبم تند تند میزد بدون فکر گفتم:

+معلومه که ندارم، بایدم نداشته باشم،اخه من چجوری به یه نفر که از راه رسیده و میگه من همین چند روز پیش مردم و یهو زنده شدم و اومدم اینجا اعتماد کنم؟ 

در تاریکی ایستادا بود و با سکوت به من خیره شده بود...

با صدای ارامی که ناراحتی را به خوبی می شد در ان تشخیص داد گفت :

_کوردلیوس رو به من بده، از این به بعد خودم بقیه کار هارو میکنم، نمیخوام تورم به زحمت بندازم تا همینجاشم به خاطر کارایی که کردی ازت ممنونم...! 

من که هنوز آثار ترس چند دقیقه پیش را در خودم حس میکردم کوردلیوس را به سمتش گرفتم که به سرعت پشیمان شدم ولی دیگر دیر شده بود و از گور برخواسته از خانه بیرون رفته بود... 


  • ۰۰/۰۷/۰۵
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)