you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰
صدای زوزه ی شدید باد و بهم خورد شاخه درختان بلند شد
با بلند تر شدن سروصدا ترس من هم بیشتر می شد 
نوید به من نگاه کرد 
-نوید:تو اینجا بمون،اونا به دنبال من هستن ،وقتی من رفتم و همه چیز اروم شد خوتو به خونه برسون و همونجا بمون و اصلا به برگشتن به قبرستان فکر هم نکن
من که تا چند لحظه پیش از ترس روبه موت بودم با شنیدن این حرف به یاد فرصت جدید که بدست اورده بودم افتادم ـ این که میتوانستم موجودات ماورایی که از چشم ما پنهان بودند را ببینم ـ از جایم بلند شدم .
+منم باهات میام ، من بیخودی دنبالت نیومدم که الان با صدای باد از کارم منصرف بشم ...
درست بعد از تمام شدن حرفم باد چیزی را دیواره کلبه کووبید و یک ان حس کردم که زمین زیر پایمان می لرزد ،با ترس به در نزدیک شدم دستگیره را گرفتم
-صب کن...و بعد صدای کوبیده شدن مجدد چیزی به دیوار کلبه هردویمان را از جا پراند ....
نوید مرا از روبری در کنار زد و با احتیاط در را باز کرد و همانجا خشکش زد
من که از کنجکاوی رو به موت بودم نوید را به سختی کنار کشیدم ...اه خدای من ...این جا چه خبر است 
انگار درخت ها موج گرفته بودند...نه ،بیشتر که دقت کردم موجودات بی رنگی را میدیم که با عبورشان از مقابل درخت ـ درست مثل شعله های اتش ـ منظره درخت هارا لرزان نشان می دادند...
قطعات چوب در هوا معلق بودند و در نقطه هایی منظم در هوا میچرخیدند و گردباد را در ذهنم تداعی می کردند 
همین که با تعجب به چوب های معلق در هوا خیره شده بودم ناگهان تکه چوب عظیمی را دیدم که به سمت ما می امد 
با فریاد خودمان را از روی چند سنگ که مانند پله ورودی کلبه را تشکیل می دادند به پایین پرت کردیم  و از صدای رعب اوری که ایجاد شد به خود لرزیدیم ،چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟‍!
تکه های برگ که خیس شده بودند و با گل مخلوط به لباس ها و صورت و دست هایم چسبیده بودند. ..وضع نوید هم خیلی بهتر از وضعیت من نبود...از جا بلند شدیم و پشت به پشت هم ایستادیم ...موجودات نامریی دور ما جمع شدند و با سرعت میچرخیدند ...من که چیزی به جز یک زیر سارافونی به تن نداشتم از سرما به خود میلرزیدم ...باد موهایم را مانند شلاق به صورتم میکوبید و میشد درد را در ریشه تک تک تارهایش حس کرد،لباس پشت ارنج های نوبد را گرفته بودم و با بهت به ان موجودات نامریی خیره شده بودم. 
ناگهان حلقه اطراف ما از حرکت ایستاد و انگار همه چیز متوقف شد ...حتی زمان....انقدر همه جارا سکوت گرفته بودکه صدای نفس هایمان به گوش می رسید ...موهایم که حالا به خاطر سکون باد متوقف شه بودند روی چشم ها و دهانم را پوشانده بودند و با هربار پلک زدن حظورشان را در چشم هایم حس می کردم ...با این حال از رها کردن لباس ازگور برخواسته بیم داشتم 
تکه ای از حلقه ای که اطرافمان را گرفته بود کنده شد و در مقابلم قرار گرفت ... لباس نوید را کشیدم تا او هم به این طرف برگردد ...
موجود  شبح وار کم کم شکل میگرفت اول پاها و اطراف بدنش بعد دست ها و اندام های دیگر و در اخر با پدیدار شدن سرش هین بلندی کشیدم و یک قدم عقرب رفتم ... این موجود را به یاد می اوردم...هیولای پنجره ....بدنش ترکیبی از سرخ و قهوه ای ـ جیگری ـ بود ، و ردای بلندی به تن داشت که پاهایش را پوشانده بود ولی از دست هایش تا روی سینه مشخص بود ،دندان های نیش فک پایینش انقدر بلند بود که از دهانش بیرون زده و تاروی بینی اش می رسید و موهای مشکی کم پشت وکمی بلند با تارهای زخیمش را که انگار از وسط سرش روییده بودند کنار سرش گره زده بود!چشم های زرد و ریزش را چروک کرده بود و با دقت به من خیره شده بود....
بلاخره بعد از دقایقی که انگار چندین سال طول کشید صدایش به گوش رسید ...
جن پنجره:ارباب من نافزاس هستم ،ما برای محافطت از شما اماده ایم
صدای نفس بلندی که نوید از سر اسایش کشیده بود را شنیدم...
با دست قبرستان را نشان دادم ...
+من: میریم اونجا
 دیدم که دهانش را باز کرد و بعد صدایی صوت مانند از دهانش خارج شد ،لحظه ای بعد حلقه ی سایه وار اطراف ما از هم پاشیده و درست مانند دیواری حفاطتی تا مسیری که با دست نشان داده بودن درکنار هم ردیف شدند...


  • ۰۰/۰۸/۱۲
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)