you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰
اولین نفری که حرکت کرده جن پنجره بود و به دنبال او من و نوید هم به راه افتادیم....
به این فکر افتادم که چطور از کوردلیوس استفاده کنیم، ما که طرز کار ان را ندیده بودیم، اصلاً اگر از ان اشتباه استفاده می کردیم چه؟ اخرین امیدمان کوردلیوس ، اصلاً  اگر نقشه و کوردلیوس را پیدا نمب کردیم چه؟  پیر مرد که می گفت تنها نقشه ای که از ان دنیا وجود دارم همان نقشه است... تمام این افکار دلم را زیر و رو می کرد،  در جنگلی از درخت های کاج و قبرستانی در مقابل و محاصره شده در قبیله ای از جن ها چه چیزی از دستمان بر می امد؟! 
در این فکر ها بودم که محکم با صورت به از گور برخواسته برخورد کردم، اما از گور بر خواسته همانطور همانجا ایستاده بود و حتی برای این که جویای اتفاقی که افتاده بود بشود، برنگشت! 
وای خدای من چطور متوجه نشده بودم؟ جن ها دوباره به دور ما حلقه زدم بودند و بار سرعت می چرخیدند... سایه های تاریکی لحظه ای پدیدار می شدند و بعد محو می شدند.
از ترس به خودم لرزیدم، پشت نوید سنگر گرفته بودم و خیلی سریع بدون این که حتب خودم کلمه ای از ان را بفهمم می گفتم : «حالا جیکار کنبم؟... این سایه ها چین؟... وای خدا اگه کوردلیوسو برداشته باشن چی؟... چطوری به رماله برسیم؟...»... 
در حین زیر لب حرف زدن بودم که نوید حسلی محسوس سرش را به طرفم برگرداند و گفت : «وقتی گفتم بدو، دنبالم بیا..»...با شوک به طرفش نگاه کردم که صدایش را شنیدم : «بدووو...» و به سرعت از فاصله ای که بین جن ها افتاده بود خودش را به بیرون پرت کرد و من با فاصله ی کمی از او خودم را از آن گرداب بیرون کشیدم. بیرون از ان گرداب اما انگار گرداب دیگری جان گرفته بود،گردابی شدید تر از هر گرداب دیگری، طوفانی از برگ های سوزنی و خاک در هوا به هر سو زبانه می کشید، چشم هایم را نیمه باز کرده بودم ودستم را به دنبال چیزی در هوا می چرخاندم که لباس نوید را حس کردم و سفت به ان چسبیدم و همراه او در حال دویدن بودم، برگشتم به پشت سر  خیره شدم، گرداب جن ها از هم پاشیده شده بود ‌... 
تکان خوردن شدید درخت ها نشان از حرکت جن ها می داد و البته سایه های شبح وار که لرز را به جانم می انداختند همه جا دیده می شدند...
کم کم انبوه درخت ها به پایان می رسید و پا به قبرستان میگذاشتیم که نوید متوقف شد و من هم همراه او ایستادم، جن پنجره روبروی ما ایستاده بود و ظاهری آشفته داشت، با عجله گفت : «جنا دیگه بیشتر از این نمیتونن مقاومت کنن عجله کنید...» و با چشم بهم زدنی در هوا اوج گرفت... آسمان از شب های دیگر گرفته تر بود که این یعنی میخواست بارن یا برف ببارد و من با این زیر سارافونی احمقانه با دست های خودم گور خودم را کنده بودم... 
درست حدس زده بودم. چیزی نگذشته بود که باران شروع باریدن کرد، لباس هایم خیس شده بود و دویدن و پریدن از روی قبر ها سرما را شدیدتر می کرد، به مهض این که کپه ای خاک و گل را از دور دیدم به سرعت تشخیص دادم که به سمت مسیر درستی میرویم... 
  • ۰۰/۰۸/۱۴
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)