you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

نوید زود تر  از من به گورش رسیده بود! همان طور که در حال دوییدن بودم نوید را دیدم که خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت... درست همان لحظه وزش باد به شدید ترین حالت خود رسیده بود طوری که نفس کشیدن برای من سخت شده بود، به هر سختی ای که بود خود را به نوید رساندم، قصد داشت ساعت را به دستش ببندد که یک لحظه اتفاقی افتاد که ایکاش نمی افتاد... کوردلیوس از دست از گور برخواسته رها شد و به زمین افتاد... در همام لحظه ی شوم سایه ای را دیدم که شبح وار به نوید نزدیک می شد... ترس برم داشته بود، ترس همیشه باعث می شود تا کاری انجام دهی که هیچوقت در ان چنان انجام نمی دادی... به مهض دیدن شبح به سرعت خم شدم و کوردلیوس را برداشتم و به مچم بستم درست در همان لحظه دسته هایش که درست مانند دسته های ساعت بود به همدیگر جوش خوردند و درست مانند یک دست بند تنگ  که به مچت می چسبد، همانجا در سر جایش محکم شد... با ترس به نوید خیره شدم که درست پشت سر نوید همان شبح ایستاده بود... درست همان لحظه ای که فکر می کردم کار از گور برخواسته تمام است چیزی مانند باد وزید و لحظه ای بعد دیگر شبح انجا نبود... 

نوید زانو زد و نقشه ای که پیر مرد داده بود را برداشت و روی زمین پهن کرد و روی آن خم شدو تا چند دقیقه که برای من یک عمر بود به نقشه خیره شده بود... دیگر داشت شورش را در می اورد... تنها کاری که باید می کردیم این بود که روی نقشه سوفیا را پیدا می کردیم،  کوردلیوس مارا نزد او می برد و بعد از انجاارا می فهمید به مقصد راهنماییمان می کرد، دیگر صبرم تمام شده بود و گفتم :

+اَه، خوب بدش اینور تا منم یه نگاه بهش بندازم...!

نوید باحسرت نقشه را به طرف من چرخاند

_بفرمایید مادمازل، خوب میمردی تشیفتو میاوردی از این طرف میدیدی 

+از تو که بیشتر نمیمردم...!

از گور برخواسته با عصبانیت به من خیره شد، میدانست که کارش پیش من گیر است(چون کوردلیوس به دست من بسته شده بود) بنابرابن هیچ نمیگفت و من تا میتوانستم از این فرصت طلایی استفاده بهینه می کردم...

وای خدای من این که نقشه نبود... معمولا نقشه ها پیدا کردن مکان ها را راحت تر می کردند این که بیشتر کار را سخت می کرد... درست مانند یک اثر هنری پر بود از گل هایی به رنگ قهوه ای و سیاه که شاخ و برگشان به هم گره خورده بود آنقدر هنرمندانه کشیده شده بودند که انگار گل هایی واقعی بودند که سر از برگ پاپیروس بیرون اورده بودند... کاغذ نقشه درست مانند پارچه ای حصیری بود که الیافش را می شد به خوبی دید، خط های افقی و عمودی که بهم جفت شده بودند و گوشه کنار کاغذ ثیف و قهوه ای شده بود... 

حروف و خطوطی در میان گل ها و شاخه ها دیده می شدند که خیلی هنرمندانه به شاخه ها در امیخته بودند، انگار که با شاخه ها دوخته شده بودند، قسمتی روی یک شاخه و قسمت دیگر در زیر شاخه و برگ دیگری قرار گرفته بود، حروف ها هم درست همانطور با خط ها در امیخته بودند...آرزو می کنم که شما هم می توانستید انجا باشید و ان اثر هنری را با جشم خود می دیدید،درست همانطور که شاخه و برگ و خطوط و حروف با یکدیگر امیخته بودند وجود شمارا هم در خودشان می پیچیدند و می امیختند طوری که چشم گرفتن از ان غیر ممکن می نمود... 

  • ۰۰/۱۲/۰۳
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)