you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

اولین قدم را به داخل اتاق گذاشت،شن سیاهش دور شانه هایش را گرفته بودند، سرتا پا مشکیسپوشیده بود، سر یکی از سگ هایش از کنار پاهایش دیده میشد ، انقدر بزرگ بود که تقریبا تا کمرش میرسید،سیاه سیاه بود و برق می زد ... باورودش موجی از سرما به اتاق سرازیر شد. 

از سرما و ترس به خودم می لرزبدم و دست هایم را روی زانویم مچ کرده بودم... چند قدم جلوتر امد تا روبروی من قرار بگیرد، سرم را بالا گرفته بودم تا نگاهش کنم که خم شد و صورتش در مقابل صورتم قرار گرفت... 
آن لحظه هیچ از صورتش نمی دیدم، فقط یک جفت گوی سیاه وسرد که برای یک لحظه برقی از شادی به خود گرفتند وبعد به حالت قبل برگشتند... 
به حالت دستوری گفت : «بلند شو...» 
انقدر سست شده بودم که بلند شدن برایم یک چیز مهال بود...درست همانطور که من را تا اینجا با خودش اورده بود با یک دست از پهلویم گرفت و بلندم کرد. 
یک سرو گردن از من بلند تر بود، به معنای واقعی ترسیده بودم و میلرزیدم... بلاخره جرئتی به خودم دادم تا سوالم را بپرسم... 
پرسفنی_ چرا؟ چرا منو اینجا اوردی؟ تو کی هستی اصلا؟ 
و بعد به هقهق افتادم... 
مرا بیشتر به خودش نزدیک کرد و گفت : «تو به زودی قراره عروس من بشی...» 
از هرآنچه که میترسیدم به روزم امده بود... ندایی از درونم میگفت مادرم مرا پیدا می کرد و نجاتم می داد.... اما چگونه؟ 
به شدت سعی در به عقب هول دادنش میکردم دریغ از یک میلی متر جابه جا شدن... همانطور به من خیره شده دست هایش را از پهلویم برداشت،  عقب رفت، از اتاق خارج شده و مرا به حال خودم رها کرده بود...  در حالی که به خودم میلرزیدم همانجا نشستم...میترسیدم... مادرم را میخواستم... اه خدایا... 
  • ۰۰/۱۲/۱۵
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)