you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

با تکان های کسی به شدت از خواب پریدم و نشستم،اولین چیزی که دیدم انگار اب سردی بود روی اتش، خاطرم ارام شد که دیگر اطراف ان مرد ترسناک و سگ هایش نبود...کسی که در کمتر از دو روز زندگیم را از این رو به ان رو کرده بود،از گور برخواسته ای که همچون توفانی بر زندگیم وزیده بود و آن را از مسیر ارام و ساکن خودش خارج کرده بود... 

از گور برخواسته در حالی که با چشم های تعجب زده و نگرانش به من خیره شده بود،  شانه هایم را در دست گرفته بود و تکانم میداد، فریاد می زد : «اخه مگه الانم وقت خوابیدنه؟ اینجا چه جهنمیه ما رو اوردی؟» 

در حالی که هنوز گیج و منگ بودم خودم را از او دور کردم و بلند شدم... همینطور که به دور خودم میچرخیدم جنگلی از درخت هایی را می دیدم که تا چشم کار میکرد همچنان ادامه داشت... نوید درست میگفت، این جهنم کجا بود که خودمان را آورده بودم؟ 

نوید هم بلند شد و در کنارم قرار گرفت... 

_نوید : «یه ساعتی میشه که خوابیدی... تو این یه ساعت به این اطراف یه نگاهی انداختم... همش همینجوریه... یعنی ازون جنگلاییه که به خودت نیای فاتحت خوندس و گم شدی.»

مچ دست چپم را که کوردلیوس به آن بسته شده بود بالا گرفتم و گفتم : «نگران نباش با وجود این گم نمیشیم... یادت نمیاد پیر مرد چی گفت؟ عقربه ی دوم مستقیماً هدفمون رو نشون میده .» 

بعد دستم را پایین اوردم و به عقربه ی خاکستری کوردلیوس خیره شدم... نوید هم جلو تر امد تا او هم مسیر درست را ببیند. عقربه درست مقابلمان را نشان می داد، نگاهی به نوید انداختم... حتما او هم مثل من فکر میکرد... قدم بعدی که بر میداشتیم، اولین قدمی بود که در راهی بدون باز گشت میگزاشتیم برای رسیدن به چیزی که هدف او و صد البته که تمام قدم های این مسیر هم هدف من بود، مسیری که انتهایش مشخص نبود... یا موفق میشدیم که حیات دوباره ی نوید را پس بگیریم و راه برگشت را پیدا کنیم یا تا ابد در این جنگل های بی انتها دور خودمان میچرخیدیم... 

هوا خیلی گرم بود به همین خاطر نوید پلیورش را از تنش خارج کرده بود و روی دستش انداخته بود، من هم چیزی به جز یک زیر سارافونی مشکی به تن نداشتم که آستین هایش را بالا زده بودم تقریباً  دیگر چیزی تا تبخیر شدنم نمانده بود... 

از گور برخواسته بسم الله گویان اولین قدم را برداشت و من هم پشت سرش به راه افتادم... چیزی که برایم خیلی عجیب بود خوابی بود که دقایقی پیش دیده بودم... درست مثل این بود که تمام ان اتفاقات را به چشم خودم دیده بودم... با فکر کردن به صدای پارس آن سگ ها به خودم لرزیدم، چشم های آن مرد و سرمایی که با ورودش به اتاق وارد شد، همه اشان را با تمام وجودم احساس میکردم، مثل خواب هایی نبود که همیشه میدیدم، خاطره ای گنگ با تکه هایی از ان که فراموش شده، احساس می کردم در لحظه به لحظه ی این خواب این خودم بودم که حظور داشتم... 

حتما به سرم زده بود، من کجا و پِرْسِفِنی کجا، زندگی های ما بهم ربطی نداشت، حتما از تاثیرات آن جابه جایی ای بود که در قبرستان رخ داده بود. 

دقیقه به دقیقه کوردلیوس را چک میکردم تا از این مطمئن شوم که مسیر درست را در پیش گرفته ایم،اینبار هم سرم را پایین گرفته بودم و به صفحه ی کوردلیوس خیره شده بود که صدای نوید را شنیدم

_نوید : «نمیتونی کوردلیوسو به من بدی؟ گردنم شکست از بس که سرمو خم کردم تا اون عقربه ی لعنتیو ببینم... نمیشد یکم بزرگ تر درستش میکردن اخه؟» 

از لهنش تعجب کردم و سرم را بلند کردم تا علت این همه عصبانیت را از صورتش بفهمم... دانه های درشت عرق از روی صورتش سر میخوردند و از چانه اش روی لباسش میچکیدند، دستش را روی تکه ی بی پوست کنار دهنش گرفته بود و فشار می داد و چشم هایش جمع شده...احتمالاً شوری عرق باعث سوزش و خارش صورتش شده بودند، تکه های کنده شده ی پوستش عصب و احساس  نداشتند ولی این ماهیچه های سرخی که من میدیدم آنچنان هم فاسد نشده بودند و هنوز هم درد را احساس می کردند... تکه ی بزرگی از قسمت جلوی سینه ی پیرهن پدرم که به او تنگ بود هم  خیس شده بود، تمامی این شواهد قانعم کرد تا  درست مثل بچه ی آدم جواب سوالش را بدهم و بیشتر از این ازارش ندهم، قطعا برای سلامتی خودم مفید بود... 

به پشتِ بند ساعت اشاره کردم و گفتم : «هیچ قفلی اینجا وجود نداره، در ضمن اگه دقت کرده باشی ساعت به دستم چسبیده و جدا نمیشه، اگه میتونستم حتما به تو میدادمش چون منم از این سرک کشیدنات خسته شدم،انقد که دستمو پیچوندی طرف خودت مچم دردگرفته!»

جواب مثل بچه ی آدم من همانا و عصبانیت جناب از گور برخواسته هم همانا...با عصبانیت جلو می امد و من هم عقب می رفتم تا این که پشتم به یکی از آن درخت های لعنتی خورد.  یقه ی لباسم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید و در حالی دندان هایش را بهم میسایید به من خیره شد. بعد از چند لحظه چشم هایش را بست و چند  تا نفس عمیق کشید و بعد یقه ام را ول کرد و به سمت راه اصلیمان برگشت... در حالی که از خدا به خاطر جانم که بخشیده شده بود تشکر مبکرم صدای فریادش را شنیدم : «اصلاً من چرا به این اجازه دادم با من بیاد اخه؟!» 

در حالی که به قرقر هایش گوش میدادم و پیش خودم میخندیدم خیلی ناگهان چیزی را دیدم که لبخندم را جمع کرد و یک سطل آب یخ روی سرم ریخت... 

یکی از شبح های تاناتوس(که موقع جا به جاییمان به اینجا بخشی از نوید را فرا گرفته بود) هم باما به اینجا آمده و درست زمانی که ما درحال بحث کردن با یکیدیگر بودیم قدم به قدم به ما نزدیک شده بود...

  • ۰۰/۱۲/۲۷
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)