you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

نا خواسته جیغی کشیدم و دست بلند کردم و پشت پیراهن نوید را گرفتم و به سمت مخالف شبح به دنبال خودم کشیدم .

ابتدا کمیی مخالفت کرد ولی بادیدن شبح ،داد زد :«یا خدااا»  و بعد پا به پایه من  شروع به دویدن کرد. 

انقدر دیویده بودم که نفسم بیرون نمی امد ،بوی خون را از داخل گلویم حس می کردم ...هر بار که به عقب نگاه می کردم شبح نزدیک و نزدیک تر می شد 

...دیگر کم اورده بودم او که برای گرفتن من نیامده بود ولی بعید نبود که مرا هم همراه ازگور برخواسته به تارتاروس ببرذ ،دیگر کم اورده بودم ...پایم به ریشه یکی از درخت ها که به سطح خاک امده بود گیر کرد و این بهانه ای شد که خودم را رها کنم. 

به روی دو زانو به زمین افتادم ،آن دست نوید که دستم را گرفته بود کشیده شد و همراه با او پیراهنش هم کشیده شد و  دکمه هایش کنده شدند و پشت پیراهنش بالا رفت ...می توانست مرا رها کند تا در حینی که شبح درگیر من بود خودش فرار می کرد ولی بر خلاف انتظار از دست دیگرش استفاده کرد و با فشار سعی در بلند کردن من از زمین داشت ...در حالی که پلک هایم در حال بسته شدن بود نگاهم به صورتش خورد ...او هم درست مانند من دویده بود و حتی با ان شرایطی که داشت خسته تر از من بود ،صورتش سرخ شده بود و دندان هایش را روی هم فشار می داد و سعی می کرد مرا هم بلند و با خودش همراه کند... 

وضعیت او را که دیدم دست نوید را گرفتم و آخرین توانی را که داشتم بکار بردم و از جا بلند شدم و با سریع ترین سرعتی که می توانستم شروع به دویدن کردم و گام های بلند بر می داشتم... یک قدم، دو قدم، سه قدم و بعد.. درست انگار که از دیوار نامرئی عبور کرده باشیم تمام آن درخت های بر افراشته و انبود تبدیل به سبزه زاری زیبا و درختچه های کوتاه شدند که لابه لای آن ها گل های زرد و سفیدی روییده بودند، به عقب بر گشتم تا موقعیت شبح را بسنجم... شبح به چپ و راست می رفت ولی نمیتوانست وارد جایی که ما بودیم بشود، با دو دستم، دست نوید را که سمت من بود گرفتم و خودم را به او تکیه دادم و چشم هایم کمکم بسته شدند... 

دوستان قسمت هایی که کوتاه می شن به خاطر اینه که تا اون تیکه مربوط به اون قسمت بوده و موضوع قسمت بعدی با قسمت قبل متفاوته... و این که اگه داستانو میخونین و خوشتون امده خواهشا اون دکمه پسندو بزنین باور کنین  برای هر قسمت کلی وقت صرف میکنم دوست دارم بذونم کسی هست که داستانمو بخونه یا نه... قسمت نقدم یادتون نره! 

نقد رمان الهه مردگان 

  • ۰۱/۰۱/۰۱
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)