you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰


زنی با چهره ی مهربان با گل های سفید و زرد روی سرش نوید را کنار زد و به من خیره شد... 

 

پیراهنی با گل های سفید و زرد زیبایی به تن کرده بود،پیراهنش درواقع توری طلایی بود که گل ها از ساقه در تور گره خورده بودند، موهای پرپشت طلایی اش که سایه ای زیتونی داشت را به طرز زیبایی از کنار سرش پیچیدیه بود و در یک طرف سرش با گل های زرد و سفیدی بافته شده بود... چشم های عسلی اش را که وقتی کمی بیتشر دقت کردم حلقه ای نارنجی رنگ دور مردمکش دیده میشد به من دوخته بود و در حالی که انگشت های بلند کشیده اش را دور صورتم قاب کرده بود گفت : «منو این پسرو نصفه جون کردی که تو دختر... چی میدیدی که توی خواب عین یه مرده شده بودی؟»

 

در جایم خیز گرفتم و خواستم بلند شوم که دستش را روی سینه ام گذاشت و هولم داد دوباره سر جایم... تازه فرصت شد که جایی که دراز کشیده بودم را از نظر بگزرانم... خبری از تخت نبود و من روی تشک نرمی که روی زمین انداخته شده بود دراز کشیده بودم... گل های سفید و زردی که حالا از نزدیک می دیدیم که گل های نرگس بودند در اندازه های مختلف اطراف تشک رشد کرده بودند...دیوار های اتاق تماما از گل های نرگس زرد پوشیده شده بودند که دیوار را به رنگ زرد نشان می داد... زمین با این که از سنگ های درست پوشیده شده بود( درست مانند سنگفرش های در راه خانه در باغ مادر) اما از لابه لای سنگ ها گل های نرگس روییده بودند...اتاق بوی گل میداد... 

صدای آن دختر زیبا را شنیدم که گفت : «خیلی انرژی از دست دادی استراحت کن... من میرم برات یه جوشونده بیارم حالت زودتر خوب بشه»

تا خواست از جایش بلند شود دست هایش را گرفتم و گفتم : «نمیخواد من حالم خوبه اگه میشه منو ازین سردرگمی دربیار و بگو اینجا کجاس؟» 

لبخند مهربانی زد و گفت : «من صوفیا هستم اینجا باغ منه و شماهم اینجا مهمون منید... اون شبح که با خودتون به جنگل من اوردید یکم دور باغ چرخید و بعد دید کاری از دستش برنمیاد رفت...»بعد با دست به نوید اشاره کرد و گفت : «اما با توجه به چیزایی که ایشون گفتن مطمئنم طولی نمیکشه که با یه لشگر برمیگرده.» 

با ترس به نوید نگاه کردم، ترس را میشد از چشم های او هم خواند، با به یاد اوردن این که الان ما در باغی در منطقه ی سوفیا بودیم با چشم های گرد شده به دختر مقابلم نگاه کردم و بعد از ثانیه ای فکرم را به زبان اوردم: «شما سوفیا هستید؟» 

لبخندی زد و سرتکان داد...با هیجان بدون این که به درد بدنم توجه کنم سرجایم نشستم و در چشم های سوفیا زل زدم و گفتم : «یعنی شما میتونید به ما کمک کنید؟» 

دیدم که چشم هایش رنگ غم گرفت، نفس عمیقی کشید و گفت : «نمیدونم چطور اون پیرمرد شمارو به اینجا فرستاده من نمیتونم کمکی بهتون بکنم.» 

با بهت بخاطر حرفی که شنیده بودم به او خیره شده بودم که بلند شد و گفت : «من خیلی نمیتونم شمارو تو این باغ نگه دارم، هروقت حالت بهتر شد باید از این جا برید، طلسم های من شاید بتونه دربرابر یک شبح مقاومت کنه ولی یه لشگر از اشباح رو...» 

و بعد سرتکون داد و در اتاق که از الوار های بهم متصل شده ی چوب شاخته شده بود رو باز کرد و از اتاق خارج شد... 

بعد از این که من و ازگور برخواسته با چشم هایمان رفتن سوفیا را دنبال کردیم با بهت و ترس به یکدیگر خیره شدیم و همزمان باهم گفتیم : «بدبخت شدیم. » بعد از آن من ادامه دادم : «نوید حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم... شیطونه میگه همه ی این گلارو بکنم بجوشونم بریزم حلقش...»و بعد صدامو نازک کدم و با اداو اطوار، اداشو دراوردم: «عزیزم بزار برم برات جوشونده بیارم» 

و بعد عصبانی روی پایم کوبیدم که اخم در امد... دیدم که نگاهش نگران شد و در حالی که به من خیره شده بود گفت : «من که اول و اخرش مرده بودم، ای کاش تو وارد این ماجرا نمیشدی...» بعد صداشو برد و بالا و تقریبا داد زد: «چقد بت گفتم خودم میرم؟ ها؟ یه سر سوزن عقل تو کلت نیست که...» بعد به من اشاره کرد : «تو که داغونی منم از تو داغون ترم وقتیم این حال تورو میبینم هرچی بیشتر از خودم بدم میاد.» 

دستم را به بازویش گرفتم و دوستانه گفتم : «خودتو نگران نکن... کاریه که شده...حالا بگو ببینم وقتی اومدیم اینجا بعد ازین که من غش کردم چیشد ؟» 

دستی به موهایش کشیدو بعد ناگهان در حالی که انگار چیزی یادش امده باشد با صدای تقریبا بلند و توبیخ کننده ای گفت : «تو یه احمقی باور کن... وقتی دیدم اونجوری همونجا نشستی و هیچکاری نمیکنی میخواستم بیام و سرتو از تنت جدا کنم.... دختره احمق تو چی پیش خودت فکر کردی وقتی همونجوری سرجات نشستی... هوس مردن کرده بودی؟ به خدا اونقدراام خوب نیستا» و بعد به خودش اشاره کرد : «با اجازتون تجربه کردم که میدونم.» 

پوفی کردم و گفتم : «به خدا داشتم از خستگی میمردم، باور کن در طول زندگیم هیچوقت انقدر ندویده بودم...من همیشه از معلمای ورزش بدم میومد بنده خداها اوناام از من بدشون میومد.» 

چپ چپی نگام کرد و گفت : «نه که من تازه داشتم گرم میشدم!» 

با غیض گفتم: «بیخیال توروخدا بیا این بحثای مسخره رو تموم کنیم اگه یه راهی پیدانکنیم دیر یا زود مقصد اصلی هردومون تارتاروسه(دنیای زیرزمین-دنیای مردگان-) ...» 

بی خبر از اینه واقعا مقصد اصلیمان اینجا نبود و عقربه ی در حال چرخش کوردلیوس هم اینجارا نشان نمی داد

  • ۰۱/۰۱/۰۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)