you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

فصل5_

نوید سرش را تکان داد و گفت «اره، اصلا بیخیال این حرفا پاشو... پاشو باید بیای این بهشتو ببینی...» 

بعد بلند شد و دستش را به طرفم گرفت، دستش را گرفتم و با کمک او بلند شدم... تمام بدنم گرفته بود و به سختی حرکت می کردم با این حال گذاشتم نوید جلوتر از من برود. 

نوید جلوتر از من دری که با الوار های چوبی درسا شده بود را کنار زد و از اتاق بیرون رفت و من هم به دنبال او از اتاق خارج شدم. 

وای خدای من چه میدیدم... اینجا واقعا بهشت بود... اسمان ابی تر از هر روی ابر ها،  رقصان از روی سرمان عبور می کردند...حوضچه ی آبی را در چند متریم میدیدم و گل های سفید و زرد نرگش همه جای این بهشت را گرفته بود حتی حوضچه ی آب را... درخت های سیب زیادی در باغ وجود داشت که تمام اطراف درخت ها گل های نروش رشد کرده بودند و حتی حاظرم قسم بخورم که روی درخت ها هم گل های نرگس رشد کرده بود.

بدون این که به نوید توجهی داشته باشم جلوتر رفتم و میان درخت های سیب عبور کردم... همه جا بوی گل و سیب می داد... بهترین حس دنیا را داشتم، درد را به فراموشی سپده بودم، شامه ام با این بو های خوب و چشم هایم با این همه زیبایی غشق بازی می کرذ... هیچوقت فکر نمیکردم همچین بهشتی در دنیا وجود دلشته باشد

مادرم عاشق سیب بود، همیشه قبل از این که سیب بخورد اول پوستش را خوب بو میکرد، من هم این عادت را از او به ارث برده بودم، بوی سیب دیوانه ام می کرد...چشم هایم پر از اشک شد، یعنی الان چکار میکرد؟ احتمالا در غیاب من تمام قبرستان ها را گشته بوذ، تمام ازمایشواه ها را سر زده بود، تمام کتابخانه ها را زیر و رو کرده بود،دلم برایش پر میکشید و پدرم...به خاطر دارم وقتی از اردوی راهیان نور برگشتم تمام شب قبل را روبروی مدرسه امان در ماشین خوابیده بود و به مهض این که مرا دید اشک در چشم هایش حلقه زد... 

یک قطره از چشمم اهش را گرفت و به چانه ام رسید، خیره و محو به روبرویم خیره شده بودم و روی لبه ی حوض آب در میان با۴ نشسته بودم که دستی روی شانه ام نشت... 

فورا اشکم را پاک کردم و به نوید خیره شدم که با ابرو های گره کرده به من خیره شده بود... صدایش را شنیدم که گفت : «چرا گریه میکنی؟ چیزی شده؟» 

اول میخواستم بگویم نه اتفاقی نیافتاده چیزی نشده ولی وقتی چهره مصممش را دیدم حس کردم به کسی نیاز دارم که در غمم شریکش کنم...

همین طور که به نوید خیره شده بودم چشمه ی اشکم جوشید و همین َور در حالی که هق هق میکردم گفتم: «ای کاش مامان بابام میدونستن حالم خوبه...حتما مامانم خیلی غصه میخوره وقتی میبینه یه هقته مونده به شروع کلاسای المپیادم غیبم زده... اونا بدون من چبکار میکنن؟ همه چیزشونو برای من گذاشتن... من همه زندگیشون بودم، اگه نتونیم ازین جایی که اومدیم بیزون بیایم بدون من دق میکنن...» 

در کنارم نشست و دستش را به بازویم گرفت و دوستانه اشک هایم را پاک کرد... چانه ام را گرفت و سرم را بالا اورد و با جدیت کامل گفت : «تو احمق ترین نابغه ای هستی که در تمام طول زندگیم دیدم» 

بعد ضربه ای به سرم زد و ادامه داد : «حتما یه راهی برای این که منو زنده ازبنجا بیرون ببری پیدا میکنی ... حالا پاشو تابریم با اون صوفیا خانوم حرف بزنیم قانعش کنیم تا کمکمون کنه... این که هنوز ازینجا بیرونمون نکرده یعنی یه امیدی هست.» 

در میان اشک لبخندی زدم و از جایم بلند شدم : «اره پاشو بریم که حسابی دیر شده...» 

همین که داشتیم از میان درختان سیب عبور میکردیم، صوفیا را دیدم که در میان گل های نرگس در پای یک درخت سیب نشسته بود و یک سیب سرخ در دستش بود، با ان موهای طلایی و پیرهنی که از گل ها بود درست مثل گلی بود که بخاطر زیباییش بالاتر از بقیه گل ها در سبدِگل میگذاشتند... یک گل سرسبد...

چند قدم که جلوتر رفتیم با چشم هاب خودم عجیب ترین چیز دنیا را دیدم... صوفیا لبخند میزد و دستش را از روی گل ها عبور می داد... گل ها سرشان را طرف دست صوفیا خم میکردند گل هایی از میانشان رشد میکردند... جلوتر رفتم و در مقابلش نشستم.

سرش را بلند کرد و با همان لیخند به من نگاه کرد..  مسخ شده به او خیره شده بودم... بوی سیب می داد، بوی گل، بوی بهشت.... با حرفی که زد مرا از مسخ شدگی خارج کرد: «باورکنید من هیچ کاری نمیتونم براتون بکنم، خیلی وقته که ارتباط جادوی گل ها با دنیای مردگان قطع شده، همون موقع که پِرسِفِنی توسط هِیدِس خدای دنیای مردگان دزدیده شده... مادرش دیمِتِر که الهه رویندگیه هر ارتباطی رو با دنیای مردگان قدقن کرده.»

باخرین امیدی که داشتم را در چشم هایم ریختم و گفتم: «پس چرا اون پیرمرد به ما گفت...» 

دیدم که کمی دست پاچه شد و بعد از چند ثانیه به خودش مسلط شد و گفت: «اون کفتار پیر فکر کرده چون نماد سرزمین من گل های نرگسه، خوت که میدونی گل نرگس نماد هِیدِسه... لابد من میتونم بهتون کمک کنم که با دنیای مردگان ارتباط داشته باشین بعد فورا از جاش بلند شد و به سمت کلبه ی عجیبی که اتاقی که مت هم از آن بیرون امده بودم در آن وجود داشت رفت... کلبه بلند بود یعنی عریض بود نه طویل و چندیدن در، در دیوار جلویی ان دیده میشد، انگار که کلبه از چندیدن اتاق در عرض هم ساخته شده بود!... 

به طرفش رفتم و دستم را به شانه اش گرفتم با کمی مکث به طرفک بر گشت...التماس وارانه به او زل زدم : «هرچی میدونی به ما بگو...خواهش میکنم» و بعد یک اشک از چشم چپم چکید... میگن وقتی از خوحالی گریه میکنی اشک از چشم راستت میاد پایین ولی  وقتی غمگینی از چشم چپت و من فکز میکنم درست میگفتند... 

برگشت و به کلبه نگاه کرد و بعد به سمت من برگشت و و با دودلی گفت دنبال من بیاین و بعد چند لحظه به پشت سر من راه کرد و راهش را گرفت و به سمت یکی از از در های کلبه که تقریبا میشد گفت در وسطی کلبه بود حرکت کرد...

همانجا ایستاده بودم که نوید را دیدم که از کنارم گذاشت و به دنبال صوفیا رفت و من هم با دیدن او به خودم امدم و درحالی که داشتم اشکی که بعد از حرفی که صوفیا زده بود از چصم راستم چکیده بود را پاک میکرد پشت سر نوید حرکت کردم... 

  • ۰۱/۰۱/۱۷
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)