you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون1*

به ساعت بقل دستم روی پا تختی نگاه کردم. چهار و نیم را نشان می داد....طبق عادت همیشگی ام  درست وقتی دنیا در خواب بود از خواب بیدار شده بودم،  این عادت برمیگشت به دوران نوجوانی ام.... بقیه چی بهش میگفتن؟ سحر خیز بودن!؟ من که این طور فکر نمیکنم! من بهش بیماری روانی میگم.... از خوابیدن متنفرم.!

روی تختم نشسته بودم و به اتاق خالی از هیچ وسیله ای نگاه می کردم... اتاق تقریبا که نه، کاملا خالی بودو تنها چیزی که در آن وجود داشت همین تخت بود که روی آن دراز کشیده بودم ... این اتاق و دری که به سرویس بهداشتی متصل میشد، اجزای خانه را تشکیل می دادند، قسمت اصلی و مورد علاقه اتاقم سرویس بهداشتی بود!

 شاید بگویید چرا انجا!؟.... اگر اندکی صبر کنید چرایش را به شما می گویم. بلند شدم و پایم را روی سرامیک های سفیدی که سرتاسر خانه را تشکیل می دادند گذاشتم .... یک روز دیگر.... یک زندگی دیگر.....هر روز من یک شروع جدید بود.. مقابل شیشه ای که کاملا یک دیوار را پوشانده بود ایستادم،شهر را زیر پایم می دیدم، خیابانی خلوت که سکوتش گوش شهر را پر کرده بود.... ساختمان هایی با چراغ های خاموش و مغازه هایی که قفل بزرگ روی درشان را می شد از همین بالا دید.... سرمای اسخوان سوزی را از همین داخل میشد حس کرد ولی این اصلا برای من کافی نبود....

 دری که جزیی از شیشه بود و فقط یک قاب مشکی داشت را باز کردم و قدم درون تراس گذاشتم. تراس هم درست مانند خانه خالی از هیچ وسیله ای بود و سرما، سرمایی استخوان سوز تر از هر روز دیگری بر تنم نشست و تن خسته ام را در اغوش خود کشید... به آسمان که معنای واقعی بینهایت را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود نگاه کردم. دل گرفته اسمان با زبان خودش بارش باران را هویدا می کرد.... بارانی که تاشب قصد نداشت بند بیاید...این را خوب میدانستم. اسمان را بهتر از هرچیزی میشناختم. نوری آبی تمام اسمان را در برگرفت و بعد ان صدای هیجان انگیزغرش اسمان....چشم هایم را بستم،همه چیز درست در مقابل چشم هایم جان گرفت. خانواده ای که دیگر نبودند.... یک غرش دیگر....شب ها تا صبح از بدن درد جان دادن. باز هم غرشی دیگر....خون و زجه ها و التماس ها....غرش بعدی با باز شدن چشم هایم هماهنگ شد.... هیچ چیز نمیتوانست سکوت چهره ام را بر بزند درست همانطور که هیچ چیز اشوب شعله ور درونم را خاموش کرد.

از تراس دل کندم و پا به درون خانه گذاشتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.... فضای میانی خانه_همانجا که از ابتدا اتاق معرفی اش کردم_انقدر زیاد بود که باعث میشد فکر کنم انتخابم کاملا غلط بوده است، این همه فضای خالی برای هیچ خیلی زیاد بود!

در سرویس بهداشتی را باز کردم و وارد شدم، چون هیچ پنجره ای انجا نبود، کاملا تاریک بود،  انقدر که چیزی دیده نمیشد و شاید میشد گفت سرد تر از خانه بود، کلید چراغ  را زدم.... نور نارنجی و سفیدی که همه جا پخش شد راهرو مربعی شکل بزرگی که در کنج یکی از دو دیوارش اتاقک شیشه ای بود که از درونش میشد وان حمام را دید ،  مشخص کرد. این قسمت از خانه نه تنها خالی نبود بلکه میشد از شیر مرغ تا جان ادمیزاد را آنجا پیدا کرد،آینه ای قول پیکر در سمت راست اتاق قرار داشت که لامپ های اطرافش با کلیدی که زده بودم روشن شده بودند وانواع و اقسام لوازم ارایش را میشد انجا دید.

 درست کنار میز توالت کمد بزرگی که تا انتهای دیوار ادامه داشت که از  در شیشه ایش میشد لباس های مختلف و رنگارنگ داخلش را دید، کوله پشتی ها و کیف های دستیم پایین کمد و در طرف دیگر کمد کفش های اسپرت و مجلسی دیده میشدند، یک یخچال و اب سردکن هم در دیوار سمت چپ قرار داشت و قسمت مورد علاقه من قسمت انتهایی دیوار بود که با قفسه هایی پر از اسلحه و سلاح های سرد و گرم پوشیده شده بود.

در یخچال را باز کردم.... پر از گوشت های خام روی هم انبار شده بود، یک تکه از گوشت های صورتی که انقدر تازه بود که خون از آن جاری بود را به نیش کشیدم و با همان لب ها و انگشت های خونی به طرف اتاقک شیشه ای راه افتادم... کمر بند روبدوشامبر را باز کردم و آن را همانجا رها کردم.... پا درون وان گزاشتم و آب سرد را باز کردم،یکی از مقررات من در این برج، این بودکه هیچکس از آب جوش استفاده نمی کرد....به دیشب فکر می کنم، جیغ و فریاد های پسر و دختر هنوز هم شنیده میشود، لبخند میزنم، التماس های دختر که کاری با پسر نداشته باشم، لبخندم عمیق تر میشود، انگشت های خونی دست چپم را یکی یکی می مکم و چشمم را از لذت می بندم، کم کم خودم را پایین تر می کشم انقدر که فقط بینی و دهانم روی آب باشد، موهای مشکی رنگم که از جلو تا شانه هایم و قسمت پشتش تا کمرم می رسید حالا روی سطح آب شناور بودند.... سرم را کاملا زیر اب میبرم و نفسم را حبس می کنم، انقدر که سرم ذُق ذُق کند و فشار خون را در شقیقه هایم حس کنم، به یکباره بلند میشوم و می نشینم و به دردی که قفسه سینه ام متحمل شده بود فکر میکنم و لبخند میزنم.... نه اشتباه نکنید من یک آدم خود ازار نیستم، این یکی از تمرین هایم برای مقاوم شدن و بالا بردن توانایی ام در حبس تنفسم بود، اگر اشتباه نکنم اینبار به سه دقیقه هم می رسید و این یک امتیاز بزرگ محسوب میشد....

از حمام بیرون امدم و تن پوشی را از بین چندین ربدوشامبر سفیدی که در اتاقک به دیوار اویزان شده بود به تن کردم، حالا نوبت انتخاب لباس بود.... امروز جراحی داشتم و باید بیمارستان می رفتم پس مانتوی آبی کاربنی پوشیده و شلوار اداری ساده ای پوشیدم و از ارایش هم به ضد افتاب بی رنگی قناعت کردم و بعد از پوشیدن کفش های کتانی  به طرف قفسه اسلحه هایم رفتم،  چاقوی جیبی دندانه دار که با زدن ضامنش از داخل دسته خارج میشد را برداشتم، چند بار ان را امتحان کردم و با لبخند شیطنت باری آن را طوری داخل کفشم گزاشتم که قسمتی داخل کفش و قسمتی زیر شلوارم بود چند قدم برداشتم و کفشم را امتحان کردم و بعد از این که از امن بودن جای چاقو مطمئن شدم با برداشتن کوله پشتی محبوب آبی نفتی و مشکی ام از خانه بیرون زدم و به سمت اسانسور رفتم.

 راهرو مانند همیشه تاریک بود که به خواست من هیچ پنجره ای ان جا وجود نداشت درست مانند راهروی تمام طبقات دیگر،خانه من آخرین طبقه یک برج سی طبقه بود پس قطعا از راه پله نمیشد استفاده کرد، که در غیر این صورت هرگز به اسانسور نگاه هم نمیکردم، همیشه از اسانسور متنفر بودم....بله، خیلی چیز ها هست که ان ها متنفرم ولی هنوز آن ها را به شما نگفته ام،راستی این را نگفته بودم که برای کشف شدن هر رازی باید صبور بود... نگفته بودم؟!!

  • ۰۱/۰۱/۱۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)