you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون2

همه شماره های طبقه ها درون اسانسور با رنگ سفید روشنی که روی یک تکه شیشه کنار هم به ترتیب استفاده من چیده شده بودند، یعنی طبقه سی و پاریکنگ پشت هم و به ترتیب  بعد از آن شماره طبقه هایی که بیشتر به آنجا رفت و امد داشتم....  p(پارکینگ) را لمس کردم و دیواره اسانسور تکیه دادم، همین چند ثانیه هم کلی حوصله سربر بود، بعد از آن که اسانسور متوقف شد، هیچ صدایی نبود که این را اعلام کند،نه صدای زنگ و نه هیچ....

وارد پارکینگ شدم، انجا هم تاریک بود و فقط یک ردیف چراغ وسط سقف بود که با وجود تعدادشان چون محوطه پارکینگ خیلی بزرگ بود شاید فقط باعث میشد که مسیرت را اشتباه نری،که البته این مورد اصلاً  برای من پیش نمیامد.....

صدای فریاد به خوبی شنیده می شد و بعد صدای جیغ مبهمی که تن هر کسی را میلرزاند ولی.... من فقط لبخند زدن در چنین شرایطی را یاد گرفته بودم.... تمام چند ده ماشینی که در آن پارکینگ پارک  شده بود مطعلق به من بود که البته امروز ترجیه می دادم با یکی از ساده ترین ان ها به محل کار برم.... کنار در اسانسور جای کلید ماشین ها بود، در کوچک مستطیلی را که کشویی بود کنار کشیدم و یکی از ساده ترین ریموت هایی که به چشمم خورد بر داشتم و دکمه رویش را فشار دادم و بعد به سمت ماشینی رفتم که صدایش را شنیده بودم....

من هیچ علاقه ای به شناختن مدل ماشین ها و شرکت هایشان نداشتم، همه ماشین های داخل گاراژ توسط وکیلم خریداری شده بود و تعداد زیادشان به این علت بود که در جاهای مختلف به آن ها نیاز داشتم نه صرفاً برای کلکسیون درست کردن.... دوست نداشتم خیلی مجلل یا با ماشین های اسپرت در محل کارم حاظر شوم.... ناشناخته بودن خیلی بهتر بود،این که به همه با ماشین ها یا لباسم خودم را معرفی کنم هم در لیست تنفراتم قرار میگرفت....گفتم که صبور باشید، کم کم با این لیست بلند بالا  اشنا خواهید شد....

از روی ساعت مچیم که حتی تا رخت خواب هم آن را با خودم میبردم عدد پنج و نیم را خواندم.... یکی از تنفراتم ساعت های عقربه دار بود، به نظر من خواندن عقربه ها حتی اگر یک ثانیه از عمرت را می گرفتند زندگی ات را بیهوده گرفته بودند.... ساعت هشت صبح باید بیمارستان میبودم و این یعنی سه ساعت وقت داشتم...

 بیمارستان خیلی دور نبود پس به سمت کلوب مورد علاقه ام که  تا قبل از طلوع افتاب مردم همچنان در انجا تفریح می کردند و به قول معروف موزیکش تا خود صبح میکوبید حرکت کردم.... نه اشتباه نکنید برای تفریح انجا نمیرفتم.... به تاثیر صبر در کشف راز ها اشاره کرده بودم؟!بگذریم...

وارد ساختمان شدم، هتل چند طبقه ی بی رنگ و لعابی که میشد گفت پشه هم انجا پرنمیزد،وارد اسانسور شدم و دکمه  پارکینگ را زدم،ادم ها هم همیشه راست را نمیگویند چه برسد به دکمه ها، در حقیقت مقصد مورد نظر چندین طبقه زیر ساختمان بود.... وقتی اسانسور از حرکت ایستاد حتی قبل از باز شدن در ها هم میشد صدای موزیک را به خوبی شنید...نصف این کلاب را چند سال پیش از مرد انگلیسی_ایرانی ای به اسم "ویل"  خریده بودم و حالا افراد معتمد من هم در این کلاب کار می کرد....  از راهروی بلند بالا عبور کردم.... رمز چهار رقمی مخصوص به خودم را وارد کردم. 

 وارد کلاب شدم.... هرکس به نحوی مشغول بود.... چند نفر با نگاه تمسخر امیز به لباس هایم نگاه کردند_اخر چه کسی با مقنعه به کلاب می رفت؟! _ ولی شما که میدانستید قصد من خوش گزرانی نبود.... از سمت چپ عبور کردم تا به بار رسیدم.... دیدم که رنگ چهره متصدی با دیدن من به وضوح پرید...

_متصدی:ب... بفرمایید خانوم

بدون این که حتی نگاهش کنم به سمت در کنار بار راه افتادم

میز کوچکی انتهای اتاق قرار داشت که مرد جوانی با کت و شلوارپشت میز نشسته بود و مجله می خواند

_مرد:چی سرتو انداختی پایین راتو گرفتی می..... س.. سلام خانوم خیلی خوش اومدین

بدون این که تغییری در چهرم اینجاد بشه رفتم و روی صندلی کنار میز نشست

+من:اطلاعات..

مرد نشست و قصد داشت صحبت کند ...

+من:من نگفتم بشین

_مرد:ب.. ببخشید خانوم تکرار نمیشه..

همچنان بی تفاوت به او نگاه می کردم

_مرد:خانوم ایده رمز چهار رقمیتون حسابی گرفته..."ویل"حسابی خوشش از این کار اومده و میخواد تو شعبه های دیگه هم اینکارو انجام بده

و بعد با افتخار ادامه داد :ولی من گفتم تا خانوم اجازه ندن شما نمیتونین این ایده رو به نفع خودتون استفاده کنین....

سر تکون دادم و گفتم :افرین رسول کارت خوب بود

واشاره کردم که ادامه بده...

_رسول:درامد این ماهمون تقریبا دو برابر شده و خوب میدونین خانوم با ویل کلی جرو بحث کردم که به خاطر کد چهار رقمی سهم شما باید بیشتر باشه هرچی باشه شما از جیب خودتون گذاشتین....همین دیگه خانوم

سرتکون دادم و بلندشدم و مقابل میزش ایستادم

+من: این ماه سهم خوتو بچه ها رو دو برابر کن...از این هم نترس که ویل و نوچه هاش بخوان بفهمن....

سهیل لبخند دست پاچه ای زد

_سهیل:دستتون دردنکنه خانوم

بدون تغییری در چهره ام به سمت در راه افتادم.... ساعت مچیم شیش و نیم رو نشون می داد.... از بار خارج شدم و به قصد بیمارستان حرکت کردم

  • ۰۱/۰۱/۱۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)