you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون3*

خوب تا اینجا دیگه باید فهمیده باشین که من کی هستم ولی هنوز علامت سوال های بالای سرتونو میتونم حس کنم....  گفته بودم که صبر هر رازی رو کشف میکنه؟ نگفته بودم؟!  چرا صداتون نمیاد که من بفهمم گفتم یا.... لابد نگفتم دیگه..

من هِرا راد هستم، بیست و شیش سالمه و خوب طبیعتا" باید بدونین که من یه جراح قلب سرشناسم، اینم نمیدونستین؟ شما اصن چیز خاصی نمیدونین مثل این که ولی خوب من همیشه میگم صبر...

وارد بیمارستان که شدم حتی بادیدن چهره های اشنا تغییری تو چهرم ایجاد نمیشد، پرستار ها با عجله سلام میکردند و میرفتند....به سمت اتاق ریاست رفتم....لبخندی زدم و وارد شدم..

مردی که پشت میز نشسته بود،  سرش پایین بود ومشغول نوشتن چیزی بود با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن من گل از گلش شکفت. 

_مرد:به... سلام هرا خانوم

با حفظ کردن لبخندم جلو رفتم و روی میزش نشستم و به چشماش زل زدم بیشتر خندیدم.... میدیدم که چطور به من خیره شده.... خنده ام رو بیشتر کردم و چرخی زدم و از روی میزش پایین اومدم و به سمتش رفتم و با گرفتن کراواتش بلندش کردم...کم کم خندمو جمع کردم و به لبخند اکتفا کردم.... به چهرش نگاه کردم.... موهای قهوه ای اشفته، دماغ استخوانی و چشم های عسلی که رئیس  بیمارستان بودنش جذبه اش رو خیلی بالاتر میبرد... دستم رو روی کت قهوه ایش کشیدم.... و بعد مستقیم به چشماش نگاه کردم.... در حالی که داشتم از بیرون لبخند میزدم، از درون در حال قه قه زدن بودم.. 

بعد از چند ماه صبر حالا میتونستم به هدفم نزدیک بشم... بیست و هشت سالش بود که چند ماه پیش این بیمارستان خصوصی رو خریده بود.... قصد من از نزدیک شدن بهش رو..... خودتون با صبر میفهمید.... هنوز خیلی چیزا مونده تا از زندگی من بفهمید.

-مرد:امشب میتونم ببینمت؟

+من: ساعت ده منتظرتم....

و با دستم صورتش رو قاب گرفتم.... دستش رو روی دستم گزاشت: هرچی تو بگی عزیزم.... لبخند زدم.

لبخندم به حماقتش بود.... شما فکر میکنین میدونین که چه اتفاقی قراره بیوفته ولی.... اشتباه می کنین، شما حتی نمیتونید تصورش کنید.... پسر کوچولوی بیچاره! 

چرخیدم و به سمت در رفتم.... دستم و از پشت کشیدم و بوسه ای به دستم زد....

_مرد : مواظب خودت باش

در و باز کردم  و قبل از این که ببندمش چشمکی به طرفش حواله کردم. 

به مهض این که از در خارج شدم به چهره ی بی تفاوت خودم تغییر چهره دادم.... وارد اتاق عمل شدم بعد از زدن ماسک و پوشیدن لباس مخصوص و دست کش بالای سر بیمار ایستاده بودم... اطرافم چند نفر ایستاده بودند و کار اموزانی هم حظور داشتند.... عمل خیلی حساسی بود ولی.... من حتی انقدر مهم نمیداستمش تا ثانیه ای به او فکر کنم.... خیلی وقت بود که هیچ چیز برای من ارزش فکر کردن نداشت....

دیدن خون.... حالم را دگرگون میکرد.... انگار آن وجود جادویی سرخ رنگ، شراب سرخی در جام بود که با خارج  شدن هر قطره اش جانی دوباره به من میبخشید .... تنها دلیل انتخاب این شغل این جام های شراب سرخ رنگ بودند و الا جان انسان ها....

عمل نه ساعت طول کشید....

وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی عدد شیش را نشان می داد 

وارد سرویس بهداشتی محبوبم شدم،صدای دینگ دینگ از میز توالت مرا به خود اورد.... صدای اس ام اس گوشی بود.... گوشی ای که صدا میداد را از بین چندین گوشی درون کشوی میز بیرون اوردم.... یک اس ام اس از پارسا.... رئیس بیمارستان هم انقدر عجول؟!.... هنوز پنج ساعت دیگر مانده بود!

_پارسا: هرا جان ادرس رو برام نمیفرستی؟

ادرس ساختمان کنار همین ساختمان را دادم.... ادرسی که همیشه می دادم  و بعد صدای قه قهه ام بلند شدم... نچ نچی کردم و به سمت یخچال رفتم.... تکه ای گوشتی که به استخوان متصل بود را برداشتم.... خون ها خشک شده بودند.... موقع جدا شدن گوشت از استخوان صدای خرچ خرچی تولید میشد که مرا برد به چند سال پیش.... خرچ خرچ استخوان هایم زیر مشت هایش.... فریاد هایم.... به حال برگشتم و چهره بی تفاوتم را حس کردم و به خوردن گوشت ادامه دادم و شانه بالا انداختم....

بعد از یک حمام طولانی به مقصد ساختمان کناری خانه را ترک کردم.... هوای خانه ی دیگر گرم بود و این برای انسان هامطبوع بود.... مهمان من هم انسان بود دیگر.... مبلمان و فرش، دیوار کوب های مجلل،همه چیز عالی بود، غذا سفارش دادم و یکی از اتاق هارا پر از شمع کردم.... به سمت اتاقی رفتم که مخصوص خودم بود.... معمولا همه دختر ها یکی از این اتاق ها دارند!نه؟!

 یک گوشه از اتاق کاغذ دیواری صورتی و کمد بلندی پر از لباس های شب خوش دوخت و کفش های مجلسی فوق العاده، لباس مشکی انتخاب کردم که تا روی زانو بود و از روی زانو به بعد تور بود که از جلو کاملا بسته نشده بود و موقع راه رفتن کنار میرفت... روی یقه از همان توری طرح های فوق العاده ای تا روی کمر کار شده بود و با سنگ های زیبا تزیین شده بود... موهایم را سشوار کشیدم  و روی صورتم ریختم که چهره ی معصومم را معصوم تر نشان می داد.... رژ قرمز و بعد گردنبند  نقره و کفش های مشکی پاشنه ده سانتی....

جلوی اینه ایستادم و به چهره ام پوزخند زدم.... خودم را موقعی ای تصور کردم که در حال به دندان کشیدن...

سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم خارج شود.... امشب نباید هیچ چیز خراب میشد.... پارسا پسر باهوشی بود .

دیوار روبرویی اما.... کاغذ دیواری کنده شده ی قبلی که تصمیم نداشتم روی ان را مثل دیوار دیگر کاغذ دیواری کنم، قفسه های متعدد سلاح ها ی زیبا، یکی از چاقو هارا بر داشتم، نباید سرو صدایی ایجاد میشد... به سمت نزدیک ترین اتاق به پذیرایی-همان اتاق که پر از شمعش کرده بودم- رفتم و چاقو را زیر بالشت جا دادم...

صدای زنگ در مرا به خود اورد...

در را که باز کردم همانجا خشک شده و به من خیره شد.... لبخندی زدم

+من: خوش اومدی...

دستپاچگی گفت:

_پارسا:اوه عزیزم چه خواستنی شدی...

و بعد با دستپاچگی جعبه شکلات دستش را طرفم گرفت

بعد از گرفتن جعبه از در کنار رفتم تا داخل بیاید

به سمت کاناپه هدایتش کردم.... چند نوع نوشیدنی روی عسلی مقابلش چیده شده بود.... دوباره لبخند زدم: از خودت پذیرایی کن

و روی کاناپه نشستم... پارساهم درست کنار من نشست.... دو تا از گیلاس ها را پر کرد، یکی از آن ها را برداشتم و بعد از زدن گیلاس ها به هم هردو را یه نفس سر کشیدیم، خودش را به من نزدیک کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت سرم را روی سینه اش گذاشتم، نفس هایش را پشت گردنم حس می کردم.... سرم را بلند کردم و به چشم هایش نگاه کردم، با کراواتش بلندش کردم و روبرویش ایستادم، دوباره با کراواتش به سمت اتاق نزدیک بردم و روی تخت هولش دادم.... دیدم که خندید....

_پارسا:به خدا دیوونتم دختر

خودم را روی شکمش انداختم و در حالی که داشتم با یک دستم دکمه هایش را باز می کردم دست راستم را زیر بالشت میبردم،که خیلی ناگهانی بلند شد و جایمان را عوض کرد، که این طور کار را برایم سخت تر می کرد ولی به قول معروف کار نشد ندارد... سرش رو توی گردنم برد 

_پارسا:عاشقتم باور کن و دستش را روی شکمم گذاشت

دست راستم را پشت گردنش گذاشتم و سرش را روی گردنم فشار میدادم....شاید بگویید چقدر رمانتیک ولی باید بگویم که بله این خیلی رمانتیک است که سرش را  نگه داشته ام تا بلندش نکندو چاقوی دندانه داری را درست مقابل چشم هایش نبیند!

این بار دست چپم را زیر متکا بردم و چاقو را بیرون اوردم، همین که به دستم فشار اورد تا سرش را بلند، نیرو دستم را روی سرش چند برابر کردم و برا این که تقلا نکند پاهایم را دورش حلقه کردم و بعد.... جسم بی جانش روی شکمم افتاده بود....گوشی ام را از روی پا تختی برداشتم و با دست های خونی شماره ی حسام را گرفتم  به دقیقه نکشید که صدای بچه هارا شنیدم که خنده کنان به این سمت میامدند، دست توی زخم پشت گردنش بردم و با خونش جای رژ لبم را که حالا پاک شده بود سرخ کردم، سرخ تر از همیشه.... در اتاق باز شد و بچه ها داخل امدند.... حسام پارسارا روی دوشش انداخت و من هم بلند شدم و همرا ان ها از اتاق خارج شدم.

_حسام: این بیچاره دگ چیکار کرده بود؟!

نگاه حق به جانبی به حسام کردم...

+من: رئیس بیمارستانی که من توش کار میکنم بودن هم دردسرای خودش رو داره دیگه، راستی انگشت اشاره اش رو نگه دار، شاید اثر انگشتشم پای مدارک خواستن!

_حسام:کدوم مدارک؟!

+من: خنگی یا خودتو زدی به خنگی!!؟ قرار بود در عوض امشب بیمارستان رو به اسمم بزنه ولی من کل بیمارستان رو میخواستم نه یه سند مسخره! میفهمی ک چی میگم؟  در ثانی تمام امولشم مال منه.... با جعل سند تمام اموالش رو به اسم خودم زدم وهمه از رابطه ما خبر داشتن و حالا پارسا غیبش میزنه این که حالا مرده و کسی نمیتونه هیچ حرفی بزنه،. ... به همین راحتی....

_حسام: مگه اون به تو نگفته که امروز میاد اینجا، پیامی چیزی...! ؟

+من:به کی پیام میداده؟  به یه مرد مرده؟ شماره اسدی رو بهش دادم... این خانه هم که واسه همون ننه مردس...

_حسام: همون رئیس شرکت (...) که چند روز پیش اینجا بود؟

پوزخندی زدم....

پارسا رو به پارکینگ برج بردیم....

هرچه به در زیرزمین نزدیک میشدیم صدای فریاد ها بیشتر به گوش می رسید، کلید ها را از دست سامان(یکی از دو نفری که با ان ها تماس گرفته بودم) گرفتم و در زیرزمین را باز کردم....  با بیشتر شدن صدای فریاد ها و ضجه ها و  عجز و لابه ها، حسام جسم خونین پارسارا جلوی در زیر زمین گذاشت.

جلو رفتم و دست راست پارسا را که انگشت اشاره نداشت گرفتم و در حالی که داشتم از پله ها پایین می رفتم جسم بی جانش را همراه خودم پایین کشیدم.... جمجمه اش روی پله های زیرزمین صدا می داد که با تق تق کفش هایم امیخته شده بود....

وقتی به پایین پله ها رسیدیم پارسارا رها کردم، ردی از خون روی پله ها مانده بود و از چهره اش تقریبا چیزی باقی نمانده بود....

حفاظ در اهنی ای که در انتهای پله ها قرار داشت را با کلید دیگری از دست کلید بازم کردم و دوباره پارسارا همراه خودم به داخل زیر زمین کشیدم....

  • ۰۱/۰۱/۱۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)