you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

داستان یک جنون4*

 (دانای کل)

صدای زجه ها و تکان دادن میله های آهنی بلند تر از هر لحظه ای شنیده می شد

_خواهش می کنم....

_خدایا بدادمون برس.....

_از ما چی میخوای لعنتی.... ؟

_نهــــ.....

بوی خون را به خوبی، بوی یک لیوان شکلات داغ حس می کرد... جسد بی جان رئیس بیمارستان را به جلو پرتاب کرد، درست جایی در میان سلول هایی که انسان های بی گناه در آنجا زندگی می کردند... در یک ثانیه تمام زندانیان عقب گرد کردند و در سایه ها فرو رفتند و به دیوار ها چسبیدند و نظاره گر عاقبتی بودند که ممکن بود دیر یا زود به سراغشان بیاید....

جام هایی سالم و یا نیمه شکسته  در اطراف دیده می شدند، گه گاه زندانیان نا امید رگشان را با لبه تیز جام ها می زدند و هیچکس از مرگ بی سرو صدای آن ها خبردار نمی شد و بعد دوباره زنده میشدند....!   

دخترک یکی از جام های شکسته با لبه تیز را برداشت و روی گردن جسد گذاشت، فضا انقدر رعب آور شده بود که هیچکس حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشت، لبه ی تیز لیوان هم چنان به گردن پارسا نزدیک و نزدیک میشد....

ناگهان صدای هق هقی شنیده شد و بعد سیلی از ناله ها و فقان ها زیر زمین را فرا گرفت، هرا همچنان مصمم تر از قبل به کار خود ادامه می داد.... در لحظه ی برخود لبه ی جام به گردن جسد، خون تازه دست های هرا را سرخ کرده، هرا مانند همیشه دست در حفره و وزخم ایجاد شده برد و خون و رگ را با دست هایش بیرون می کشید، صدای داد و فریاد ها بلند تر شد....

 دختری با مو های مشکی اشفته که اطرافش را گرفته بودند و در قسمتی از دستش با خون قاطی شده و به کف دستش چسبیده بودند در میان سلول هایی با میله های اهنی زنگ زده نشسته بود،از هر سلول  یک یا دو دست بیرون زده بودند و فریاد سر  می داند. اما.... دخترک از عجز و لابه ها لذت می بر، از ناتوانی انسان ها در برابرش لذت می برد، از التماس ها از هق هق ها لذت می برد....صدای پاره شدن پیراهن جسد در صدای داد  و فقان زندانیان محو شد،تن پارسا هر لحظه از لحظه ی قبل آش و لاش تر بود و هر لحظه جراحت بیشتری بر می داشت،حال که جنازه تکه تکه شده بود، طوری که ستون فقراتش را به زیبایی به رخ می کشید،هرا جام را از خون پارسا پرکرد و به سمت دهانش برد.... خون غلیظ و سرخ را جرعه جرعه سر می کشید، درست همانطور که جرعه جرعه فریاد ها و فقان ها و التماس و لابه ها را سر می کشید.... پیکر جسد تکه تکه شده بود و روی هم انبار شده بود، دخترک با جامی سرخ از خون بر لب در میان تکه های بدن پارسا ارمیده بود و از فریاد ها و فقان های زندانیان بی نوا و طعم غلیظ و منحصر به فرد خون لذت می برد، تکه تکه کردن اجساد در مقابل چشم چندین نفر کار منزجر کننده ای بود ولی کشتن و تکه تکه کردن افراد درست در برابر چشم زندانیان ان ها را دیوانه می کرد و باعث می شد سکوت اختیار کنند… دخترک از عجز و لابه ها لذت می برد از التماس ها از ناتوانی های دیگران لذت می برد.....

لحظاتی بعد چشم های گیرا و در ظاهر بی نهایت معصوم دخترک بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت… خوابی اسوده، او عاشق این لحظه بود…

صدای گام های یک جفت کفش مردانه روی پله های زیر زمین تنین انداز شد... هرا به اغوش کشیده شد و از زیر زمین خارج شد...

 

هرا :

دست هایم خشک شده بود، به خاطر خون بود، من عاشق این حس بودم… یک لحظه صبر کنید… صدای فریاد رندانیان نمی اید…یعنی چه اتفاقی افتاده.... چشم هایم را باز می کنم و کمی در جای خود جا به جا می شوم… خدای من، من در تختم بودم،چه کسی جرئت داشت جفت پا در عشق بازی من بپرد، اصلاً چه کسی می توانست از در خانه که فقط با اثر انگشت خودم باز می شد، مرا وارد تخت خوابم کرده باشد…

به یکباره اه از نهادم در امد،زیر چشمی به پهلوی سمت چپم نگاه کردم… مردی درست درچند سانتی متری من روی تخت خواب من خوابیده بود، چه کسی جرئت داشت پا در خانه من بگذارد چه برسد به این که در رختخوابم رفع خستگی کند؟

هرطور هم که فکر میکردی به کسی جز "داریان"  نمیرسیدم

ولی مرا از کجا پیدا کرده بود؟

همینکه داشتم زیر چشمی به او نگاه می کردم، دستش را ازروی چشمش براداشت و با همان نگاه همیشگی اش به من نگاه کرد.....

-داریان:که پرنسس بلاخره بیدار شدن....

+من: تو دیگه از کجا پیدات شد؟

+ادوارد: هه، چیه نکنه فکر کردی واقعا فراموشت می کنم.... ؟!

صدایش مرا به سال ها پیش برد.... من وداریان در کالجی در استرالیا باهم آشنا شده بودیم، مادرش ایرانی و پدرش استرالیایی بود....وقتی فهمیدم کسی هم زبان خودم را در ان کشور غریب پیدا کرده ام، سر از پا نمیشناختم ولی افسوس که یک حماقت ساده همه چیز را به هم زد...

صدایی در سرم چرخ می زد  «فراموشم نکن... و بعد صدای هق هق ها و فریاد ها و کفش هایی که با اخرین توانشان سیمان را لگد می کردند»

با تماس لب هایش به لب هایم به زمان حال برگشتم، به عقب حولش دادمو در حالی که از تخت پایین میامدم  فریاد کشیدم:

تو به چه حقی این کارو کردی، من بچه بودم که گفتم فراموشم نکن…بچه…میفهمی؟

دوباره دراز کشید و دست هایش را زیر سرش گذاشت و با پوزخند تمسخر امیزی گفت:

منم بچه بودم، از اون روزا دیگه گذشت…من واسه کار دیگه ای اومدم

با تعجب به او خیره شدن بودم که گفت:

چیه؟! نکنه فکر کردی به عشق تو برگشتم

روی ارنجش تکیه داد و ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:

زیبای سیاه

برای اولین بار پس از چندین سال هجوم اشک را به چشم هایم حس کردم…زیبای سیاه…آنروز ها به داستان خودمان زیبای سیاه می گفتیم.... داستان اسب ها… مرا زیبای سیاهش صدا می زد و من چه کودکانه سعی در لبخند زدن به او می کردم

با یک حرکت از روی تخت پایین پرید.... و در حالی که موبایلم را در هوا تکان می داد گفت:

منتظرم باش لیدی…

و بعد بی سرو صدا از خانه خارج شد…بعد از این که در را بست باریکه اشکی از چشم تا چانه ام کشیده شد… روی زمین زانو زدم و گذاشتم چشم هایم پس از سال ها پذیرای اشک هایی باشند که برای کودکانگی هایم ریخته می شد… برای شب های تنهایی که با او پر میشد… من در برابر او ضعیف بودم…

  • ۰۱/۰۱/۱۸
  • Persephone

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
(بهترین لینک باکس)