you dont know me ..:D

بایگانی
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

یک لحظه سرگیجه و بعد از ان دیگر در بی خبری فرو رفتم... 

وقتی چشم باز کردم روی تختی با صورتی متمایل به سفید خوابیده بودم، با شتاب از جایم بلند شدم، اطراف تخت پرده هایی با همان رنگ صورتی کشیده شده بود، پرده را کنار زدم و پا توی اتاقی گذاشتم که کف ان با سرامیک هایی به رنگ سفید پوشیده شده بود...همین که سرم را بالا اوردم با دیدن خودم در  آینه کنسول مقابلم برق از سرم پرید.... 

همه چیز درست مانند یک فیلم  از مقابل چشم هایم گذشت، اول دشتی از گل های نرگس و بعد دزده شدنم توسط هِیْدِس و حالا زندانی و گرفتار شدنم در این جهنم تاریک و سرد... ۵

پیراهن سبزی که بدن ظریفم را قاب گرفته بود،حالا پاره پاره و کثیف شده بود... دشب چطور خوابم برد؟ به دور از مادر مهربانم دمتر، به در چوبی و زمختی که با این همه رنگ های ظریف و زیبا هم خوانی نداشتند نگاه کردم... یک ثانیه ی دیگر هم نمیتوانستم اینجا بمانم، من باغ گل های خودم را میخواستم، صندل های لیمویی ام را میخواستم، دوست هایم را میخواستم... 

با یک تصمیم ناگهانی به طرف در دویدم و دستگیره به پایین کشیدم... درست همانطور که انتظار داشتم در باز نشد، به اخرین نیرویی که برایم باقی مانده بود دستگیره را بالا و پایین می بردم و با کف دست به در می کوبیدم... 

صدای پارس سگ ها مرا جا پراند... صدای پارس های پشت سرهمشان گوشم را ازار می داد، قلبم تند تند می زد، خدایا چه بلایی به سرم می امد؟

قدای قدم هایی روس سنگ های محکم مسیر خارج از اتاق تنین انداز شد، صدای پاشنه ی کفش های مردانه بود... از شدت ترس به نفس نفس افتاده بودم، ضربان قلبم را در گلویم حس می کرد، دانه های عرق سرد روی تیره ی پشتم سر میخوردند، احساس می کردم... 

یک قدم دیگر به عقب برداشتم... آنقدر عقب عقب رفته بودم که به دیوار رسیده بودم... 

صدای چرخیدن کلید را در قفل شنیدم و بعد با کوبیده شدن وحشیانه در به دیوار چنان از جا پریدم که به سکسه افتادم... 

__________________________________________________________

5_برای بهتر فهمیدن این قسمت باید داستان پِرْسِفِنی(یا به فارسی همون پرسفونه) و هیدس( هادس) رو بدونید... پرسفون دختر زئوس(خدای خدایان) که خواهر پدرش (یعنی عمش) "گایا"  خدای زمینه و مادرش دمتر خدای سرسبزی و رویندگیست... زمانی مه پرسفون در حال چیدن گل های نرگس بوده توسط هیدس (خدای مردگان و حاکم دنیای مردگان"تارتاروس") دزدیده میشه، بقیه ی داستانش رو تو ادامه ی رمان میخونید.... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

همینطور که به باغ گل های مقابلم خیره شده بودم صدایی مرا به خود اورد...

نوید-داری چیکار میکنی سه ساعته به اون خیره شدی الان وقتمون تموم میشه ها! 

هاج و واج به نوید خیره شده بودم که نقشه را با خشونت از دستم کشید و یکریز به چپ و راست میچرخاندش و می گفت : «یعنی چی؟ این گل بوته ها چین؟ نکنه اشتباه داده؟» 

نکند راست می گفت؟ کنار نوید ایستادم و در حالی که با اخرین توانم روی نقشه خم شده بودم و چشم هایم را ریز کرده بودم ناگهان متوجه چیزی شدم... یه لحظه صبر کنید، این ها که گل نبودند، یعنی بودند ها ولی نبودند... آه خدایا انقدر از ترس آن اشباح مزاحم و حرف های جن پنجره هول شده بودیم که قدرت تشخیص از ما گرفته شده بود...  

من_ بدش به من یه دیقه... اینارو ببین... وای خدا ما چقد احمقیم

نقشه را گرفته بودم مقابل خودم و پشتم را به از گور بر خواسته کرده بودم تا با تمر کز بیشتر در ان نقشه ی معرکه کند و کار کنم، که از گدر برخواسته هم کنجکاو شد و در حالی که از روی سرمن به نقشه خیره شده بود گفت : «ینی چی؟ مگه تو چی توی اینا میبینی؟» 

گفتم: « اون گل ارکیدرو اون گوشه میبینی؟ ببین چطور با حرف "د"  گره خورده! به گلبرگای زاویه دارش نگاه کن این گل با حرف "دال"  کشیده شده... اون خطو ببین چطور تا اون گل رز کشیده شده... شک ندارم اینا دو تا سرزمینن که با هم مرتبطن...وای خدای من اون یکی گلو ببین اون گوشه که برگای ظریف و کوچکش چطور باز شدن و اون دایره ی پر رنگ تر وسطشون چطور بالا اومده این گلو کجا دیدم خدایا؟!» 

در حالی که داشتم فکر میکردم نقشه از دستم کشیده شد و اینبار از گور برخواسته بود که به من پشت کرد... 

صدایش را شنیدم که با شوق می گفت  : «وای خدای من تو فوق العاده ای دختر... این که این گلو کجا دیدی مهم نیست مهم اینه که این گل پر از حرف "صاد"ـه!...» 

همون لحظه بود که قسمتی از بدن از گور برخواسته در تاریکی فرو رفت و فریادش در هیاهوی گورستان پیچید، کارمان تمام شده بود... اشباح نوید را گیر انداخته بودند.... تازه ان لحظه بود که بخاطر اوردم آن گل ها گل نرگس بودند و این که شاید آن" صاد "ها خطای دیداری بود ولی اگر عجله نمی کردم نوید برای همیشه از بین می رفت پس شانس خودمان را امتحان کردم..." همیشه بد از بدتر بهتر بود "

دست راشت نوید که هنوز هیچ اتفاق غیر عادی ای برای ان نیوفتاده بود را محکم گرفتم و با دست چپم که کوردلیوس به آن بسته شده بود نقشه را گرفتم و در حالی که به آن گل های نرگس فکر می کردم چشم هایم را بستم....



  • Persephone
  • ۰
  • ۰

نوید زود تر  از من به گورش رسیده بود! همان طور که در حال دوییدن بودم نوید را دیدم که خم شد و چیزی را از روی زمین برداشت... درست همان لحظه وزش باد به شدید ترین حالت خود رسیده بود طوری که نفس کشیدن برای من سخت شده بود، به هر سختی ای که بود خود را به نوید رساندم، قصد داشت ساعت را به دستش ببندد که یک لحظه اتفاقی افتاد که ایکاش نمی افتاد... کوردلیوس از دست از گور برخواسته رها شد و به زمین افتاد... در همام لحظه ی شوم سایه ای را دیدم که شبح وار به نوید نزدیک می شد... ترس برم داشته بود، ترس همیشه باعث می شود تا کاری انجام دهی که هیچوقت در ان چنان انجام نمی دادی... به مهض دیدن شبح به سرعت خم شدم و کوردلیوس را برداشتم و به مچم بستم درست در همان لحظه دسته هایش که درست مانند دسته های ساعت بود به همدیگر جوش خوردند و درست مانند یک دست بند تنگ  که به مچت می چسبد، همانجا در سر جایش محکم شد... با ترس به نوید خیره شدم که درست پشت سر نوید همان شبح ایستاده بود... درست همان لحظه ای که فکر می کردم کار از گور برخواسته تمام است چیزی مانند باد وزید و لحظه ای بعد دیگر شبح انجا نبود... 

نوید زانو زد و نقشه ای که پیر مرد داده بود را برداشت و روی زمین پهن کرد و روی آن خم شدو تا چند دقیقه که برای من یک عمر بود به نقشه خیره شده بود... دیگر داشت شورش را در می اورد... تنها کاری که باید می کردیم این بود که روی نقشه سوفیا را پیدا می کردیم،  کوردلیوس مارا نزد او می برد و بعد از انجاارا می فهمید به مقصد راهنماییمان می کرد، دیگر صبرم تمام شده بود و گفتم :

+اَه، خوب بدش اینور تا منم یه نگاه بهش بندازم...!

نوید باحسرت نقشه را به طرف من چرخاند

_بفرمایید مادمازل، خوب میمردی تشیفتو میاوردی از این طرف میدیدی 

+از تو که بیشتر نمیمردم...!

از گور برخواسته با عصبانیت به من خیره شد، میدانست که کارش پیش من گیر است(چون کوردلیوس به دست من بسته شده بود) بنابرابن هیچ نمیگفت و من تا میتوانستم از این فرصت طلایی استفاده بهینه می کردم...

وای خدای من این که نقشه نبود... معمولا نقشه ها پیدا کردن مکان ها را راحت تر می کردند این که بیشتر کار را سخت می کرد... درست مانند یک اثر هنری پر بود از گل هایی به رنگ قهوه ای و سیاه که شاخ و برگشان به هم گره خورده بود آنقدر هنرمندانه کشیده شده بودند که انگار گل هایی واقعی بودند که سر از برگ پاپیروس بیرون اورده بودند... کاغذ نقشه درست مانند پارچه ای حصیری بود که الیافش را می شد به خوبی دید، خط های افقی و عمودی که بهم جفت شده بودند و گوشه کنار کاغذ ثیف و قهوه ای شده بود... 

حروف و خطوطی در میان گل ها و شاخه ها دیده می شدند که خیلی هنرمندانه به شاخه ها در امیخته بودند، انگار که با شاخه ها دوخته شده بودند، قسمتی روی یک شاخه و قسمت دیگر در زیر شاخه و برگ دیگری قرار گرفته بود، حروف ها هم درست همانطور با خط ها در امیخته بودند...آرزو می کنم که شما هم می توانستید انجا باشید و ان اثر هنری را با جشم خود می دیدید،درست همانطور که شاخه و برگ و خطوط و حروف با یکدیگر امیخته بودند وجود شمارا هم در خودشان می پیچیدند و می امیختند طوری که چشم گرفتن از ان غیر ممکن می نمود... 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰
اولین نفری که حرکت کرده جن پنجره بود و به دنبال او من و نوید هم به راه افتادیم....
به این فکر افتادم که چطور از کوردلیوس استفاده کنیم، ما که طرز کار ان را ندیده بودیم، اصلاً اگر از ان اشتباه استفاده می کردیم چه؟ اخرین امیدمان کوردلیوس ، اصلاً  اگر نقشه و کوردلیوس را پیدا نمب کردیم چه؟  پیر مرد که می گفت تنها نقشه ای که از ان دنیا وجود دارم همان نقشه است... تمام این افکار دلم را زیر و رو می کرد،  در جنگلی از درخت های کاج و قبرستانی در مقابل و محاصره شده در قبیله ای از جن ها چه چیزی از دستمان بر می امد؟! 
در این فکر ها بودم که محکم با صورت به از گور برخواسته برخورد کردم، اما از گور بر خواسته همانطور همانجا ایستاده بود و حتی برای این که جویای اتفاقی که افتاده بود بشود، برنگشت! 
وای خدای من چطور متوجه نشده بودم؟ جن ها دوباره به دور ما حلقه زدم بودند و بار سرعت می چرخیدند... سایه های تاریکی لحظه ای پدیدار می شدند و بعد محو می شدند.
از ترس به خودم لرزیدم، پشت نوید سنگر گرفته بودم و خیلی سریع بدون این که حتب خودم کلمه ای از ان را بفهمم می گفتم : «حالا جیکار کنبم؟... این سایه ها چین؟... وای خدا اگه کوردلیوسو برداشته باشن چی؟... چطوری به رماله برسیم؟...»... 
در حین زیر لب حرف زدن بودم که نوید حسلی محسوس سرش را به طرفم برگرداند و گفت : «وقتی گفتم بدو، دنبالم بیا..»...با شوک به طرفش نگاه کردم که صدایش را شنیدم : «بدووو...» و به سرعت از فاصله ای که بین جن ها افتاده بود خودش را به بیرون پرت کرد و من با فاصله ی کمی از او خودم را از آن گرداب بیرون کشیدم. بیرون از ان گرداب اما انگار گرداب دیگری جان گرفته بود،گردابی شدید تر از هر گرداب دیگری، طوفانی از برگ های سوزنی و خاک در هوا به هر سو زبانه می کشید، چشم هایم را نیمه باز کرده بودم ودستم را به دنبال چیزی در هوا می چرخاندم که لباس نوید را حس کردم و سفت به ان چسبیدم و همراه او در حال دویدن بودم، برگشتم به پشت سر  خیره شدم، گرداب جن ها از هم پاشیده شده بود ‌... 
تکان خوردن شدید درخت ها نشان از حرکت جن ها می داد و البته سایه های شبح وار که لرز را به جانم می انداختند همه جا دیده می شدند...
کم کم انبوه درخت ها به پایان می رسید و پا به قبرستان میگذاشتیم که نوید متوقف شد و من هم همراه او ایستادم، جن پنجره روبروی ما ایستاده بود و ظاهری آشفته داشت، با عجله گفت : «جنا دیگه بیشتر از این نمیتونن مقاومت کنن عجله کنید...» و با چشم بهم زدنی در هوا اوج گرفت... آسمان از شب های دیگر گرفته تر بود که این یعنی میخواست بارن یا برف ببارد و من با این زیر سارافونی احمقانه با دست های خودم گور خودم را کنده بودم... 
درست حدس زده بودم. چیزی نگذشته بود که باران شروع باریدن کرد، لباس هایم خیس شده بود و دویدن و پریدن از روی قبر ها سرما را شدیدتر می کرد، به مهض این که کپه ای خاک و گل را از دور دیدم به سرعت تشخیص دادم که به سمت مسیر درستی میرویم... 
  • Persephone
  • ۰
  • ۰

Lداستان یک جنون

به ساعت بقل دستم روی پا تختی نگاه کردم.... چهار و نیم را نشان می داد....طبق عادت همیشگی ام  درست وقتی دنیا در خواب بود از خواب بیدار شده بودم،  این عادت برمیگشت به دوران نوجوانی ام.... بقیه چی بهش میگفتن؟ سحر خیز بودن!؟ من که این طور فکر نمیکنم.... من بهش بیماری روانی میگم....  از خوابیدن متنفرم.!
روی تختم نشسته بودم و به اتاق خالی از هیچ وسیله ای نگاه می کردم... اتاق تقریبا که نه، کاملا خالی بودو تنها چیزی که در آن وجود داشت همین تخت بود که روی آن دراز کشیده بودم ... این اتاق و دری که به سرویس بهداشتی متصل میشد، اجزای خانه را تشکیل می دادند، قسمت اصلی و مورد علاقه اتاقم سرویس بهداشتی بود، شاید بگویید چرا انجا!؟.... اگر اندکی صبر کنید چرایش را به شما می گویم.... بلند شدم و پایم را روی سرامیک های سفیدی که سرتاسر خانه را تشکیل می دادند گذاشتم .... یک روز دیگر.... یک زندگی دیگر.....هر روز من یک شروع جدید بود..... مقابل شیشه ای که کاملا یک دیوار را پوشانده بود ایستادم،شهر را زیر پایم می دیدم، خیابانی خلوت که سکوتش گوش شهر را پر کرده بود.... ساختمان هایی با چراغ های خاموش و مغازه هایی که قفل بزرگ روی درشان را می شد از همین بالا دید.... سرمای اسخوان سوزی را از همین داخل میشد حس کرد ولی این اصلن برای من کافی نبود.... دری که جزیی از شیشه بود و فقط یک قاب مشکی داشت را باز کردم و قدم درون تراس گذاشتم....تراس هم درست مانند خانه خالی از هیچ وسیله ای بود و....سرما، سرمایی استخوان سوز تر از هر روز دیگری بر تنم نشست و تن خسته ام را در اغوش خود کشید... به آسمان که معنای واقعی بینهایت را به بهترین شکل به نمایش گذاشته بود نگاه کردم.... دل گرفته اسمان با زبان خودش بارش باران را هویدا می کرد.... بارانی که تاشب قصد نداشت بند بیاید...این را خوب میدانستم.... اسمان را بهتر از هرچیزی میشناختم....نوری آبی تمام اسمان را در برگرفت و بعد ان صدای هیجان انگیزغرش اسمان....چشم هایم را بستم،همه چیز درست در مقابل چشم هایم جان گرفت.... خانواده ای که دیگر نبودند.... یک غرش دیگر....شب ها تا صبح از بدن درد جان دادن.... باز هم غرشی دیگر....خون و زجه ها و التماس ها....غرش بعدی با باز شدن چشم هایم هماهنگ شد.... هیچ چیز نمیتوانست سکوت چهره ام را بر بزند درست همانطور که هیچ چیز اشوب شعله ور درونم را خاموش کرد
از تراس دل کندم و پا به درون خانه گذاشتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.... فضای میانی خانه_همانجا که از ابتدا اتاق معرفی اش کردم_انقدر زیاد بود که باعث میشد فکر کنم انتخابم کاملا غلط بوده است، این همه فضای خالی برای هیچ خیلی زیاد بود! .... در سرویس بهداشتی را باز کردم و وارد شدم، چون هیچ پنجره ای انجا نبود، کاملا تاریک بود،  انقدر که چیزی دیده نمیشد و شاید میشد گفت سرد تر از خانه بود، کلید چراغ  را زدم.... نور نارنجی و سفیدی که همه جا پخش شد راهرو مربعی شکل بزرگی که در کنج یکی از دو دیوارش اتاقک شیشه ای بود که از درونش میشد وان حمام را دید ،  مشخص کرد.... این قسمت از خانه نه تنها خالی نبود بلکه میشد از شیر مرغ تا جان ادمیزاد را آنجا پیدا کرد،آینه ای قول پیکر در سمت راست اتاق قرار داشت که لامپ های اطرافش با کلیدی که زده بودم روشن شده بودند وانواع و اقسام لوازم ارایش را میشد انجا دید، درست کنار میز توالت کمد بزرگی که تا انتهای دیوار ادامه داشت که از  در شیشه ایش میشد لباس های مختلف و رنگارنگ داخلش را دید، کوله پشتی ها و کیف های دستیم پایین کمد و در طرف دیگر کمد کفش های اسپرت و مجلسی دیده میشدند، یک یخچال و اب سردکن هم در دیوار سمت چپ قرار داشت و قسمت مورد علاقه من قسمت انتهایی دیوار بود که با قفسه هایی پر از اسلحه و سلاح های سرد و گرم پوشیده شده بود.
در یخچال را باز کردم.... پر از گوشت های خام روی هم انبار شده بود، یک تکه از گوشت های صورتی که انقدر تازه بود که خون از آن جاری بود را به نیش کشیدم و با همان لب ها و انگشت های خونی به طرف اتاقک شیشه ای راه افتادم... کمر بند روبدوشامبر را باز کردم و آن را همانجا رها کردم.... پا درون وان گزاشتم و آب سرد را باز کردم،یکی از مقررات من در این برج، این بودکه هیچکس از آب جوش استفاده نمی کرد.... به شکار دیشب فکر می کنم، جیغ و فریاد های پسر و دختر هنوز هم شنیده میشود، لبخند میزنم، التماس های دختر که کاری با پسر نداشته باشم، لبخندم عمیق تر میشود، انگشت های خونی دست چپم را یکی یکی می مکم و چشمم را از لذت می بندم، کم کم خودم را پایین تر می کشم انقدر که فقط بینی و دهانم روی آب باشد، موهای مشکی رنگم که از جلو تا شانه هایم و قسمت پشتش تا کمرم می رسید حالا روی سطح آب شناور بودند.... سرم را کاملا زیر اب میبرم و نفسم را حبس می کنم، انقدر که سرم ذُق ذُق کند و فشار خون را در شقیقه هایم حس کنم، به یکباره بلند میشوم و می نشینم و به دردی که قفسه سینه ام متحمل شده بود فکر میکنم و لبخند میزنم.... نه اشتباه نکنید من یک آدم خود ازار نیستم، این یکی از تمرین هایم برای مقاوم شدن و بالا بردن توانایی ام در حبس تنفسم بود، اگر اشتباه نکنم اینبار به سه دقیقه هم می رسید و این یک امتیاز بزرگ محسوب میشد....
از حمام بیرون امدم و تن پوشی را از بین چندین ربدوشامبر سفیدی که در اتاقک به دیوار اویزان شده بود به تن کردم، حالا نوبت انتخاب لباس بود.... امروز جراحی داشتم و باید بیمارستان می رفتم پس مانتوی آبی کاربنی پوشیده و شلوار اداری ساده ای پوشیدم و از ارایش هم به ضد افتاب بی رنگی قناعت کردم و بعد از پوشیدن کفش های کتانی  به طرف قفسه اسلحه هایم رفتم،  چاقوی جیبی دندانه دار که با زدن ضامنش از داخل دسته خارج میشد را برداشتم، چند بار ان را امتحان کردم و با لبخند شیطنت باری آن را طوری داخل کفشم گزاشتم که قسمتی داخل کفش و قسمتی زیر شلوارم بود چند قدم برداشتم و کفشم را امتحان کردم و بعد از این که از امن بودن جای چاقو مطمئن شدم با برداشتن کوله پشتی محبوب آبی نفتی و مشکی ام از خانه بیرون زدم و به سمت اسانسور رفتم، راهرو مانند همیشه تاریک بود که به خواست من هیچ پنجره ای ان جا وجود نداشت درست مانند راهروی تمام طبقات دیگر،خانه من آخرین طبقه یک برج سی طبقه بود پس قطعا از راه پله نمیشد استفاده کرد، که در غیر این صورت هرگز به اسانسور نگاه هم نمیکردم، همیشه از اسانسور متنفر بودم....بله، خیلی چیز ها هست که ان ها متنفرم ولی هنوز آن ها را به شما نگفته ام،راستی این را نگفته بودم که برای کشف شدن هر رازی باید صبور بود... نگفته بودم؟!!
همه شماره های طبقه ها درون اسانسور با رنگ سفید روشنی که روی یک تکه شیشه کنار هم به ترتیب استفاده من چیده شده بودند، یعنی طبقه سی و پاریکنگ پشت هم و به ترتیب  بعد از آن شماره طبقه هایی که بیشتر به آنجا رفت و امد داشتم....  p(پارکینگ) را لمس کردم و دیواره اسانسور تکیه دادم، همین چند ثانیه هم کلی حوصله سربر بود، بعد از آن که اسانسور متوقف شد، هیچ صدایی نبود که این را اعلام کند،نه صدای زنگ و نه هیچ....وارد پارکینگ شدم، انجا هم تاریک بود و فقط یک ردیف چراغ وسط سقف بود که با وجود تعدادشان چون محوطه پارکینگ خیلی بزرگ بود شاید فقط باعث میشد که مسیرت را اشتباه نری،که البته این مورد اصلاً  برای من پیش نمیامد.....
صدای فریاد به خوبی شنیده می شد و بعد صدای جیغ مبهمی که تن هر کسی را میلرزاند ولی.... من فقط لبخند زدن در چنین شرایطی را یاد گرفته بودم.... تمام چند ده ماشینی که در آن پارکینگ پارک  شده بود مطعلق به من بود که البته امروز ترجیه می دادم با یکی از ساده ترین ان ها به محل کار برم.... کنار در اسانسور جای کلید ماشین ها بود، در کوچک مستطیلی را که کشویی بود کنار کشیدم و یکی از ساده ترین ریموت هایی که به چشمم خورد بر داشتم و دکمه رویش را فشار دادم و بعد به سمت ماشینی رفتم که صدایش را شنیده بودم.... من هیچ علاقه ای به شناختن مدل ماشین ها و شرکت هایشان نداشتم، همه ماشین های داخل گاراژ توسط وکیلم خریداری شده بود و تعداد زیادشان به این علت بود که در جاهای مختلف به آن ها نیاز داشتم نه صرفاً برای کلکسیون درست کردن.... دوست نداشتم خیلی مجلل یا با ماشین های اسپرت در محل کارم حاظر شوم.... ناشناخته بودن خیلی بهتر بود،این که به همه با ماشین ها یا لباسم خودم را معرفی کنم هم در لیست تنفراتم قرار میگرفت....گفتم که صبور باشید، کم کم با این لیست بلند بالا  اشنا خواهید شد....
از روی ساعت مچیم که حتی تا رخت خواب هم آن را با خودم میبردم عدد پنج و نیم را خواندم.... یکی از تنفراتم ساعت های عقربه دار بود، به نظر من خواندن عقربه ها حتی اگر یک ثانیه از عمرت را می گرفتند زندگی ات را بیهوده گرفته بودند.... ساعت هشت صبح باید بیمارستان میبودم و این یعنی سه ساعت وقت داشتم... بیمارستان خیلی دور نبود پس به سمت یکی از کلوب های مورد علاقه ام که  تا قبل از طلوع افتاب مردم همچنان در انجا تفریح می کردند و به قول معروف موزیکش تا خود صبح میکوبید حرکت کردم.... نه اشتباه نکنید برای تفریح انجا نمیرفتم.... به تاثیر صبر در کشف راز ها اشاره کرده بودم؟!بگذریم...
وارد ساختمان شدم، هتل چند طبقه ی بی رنگ و لعابی که میشد گفت پشه هم انجا پرنمیزد،وارد اسانسور شدم و دکمه  پارکینم را زدم،ادم ها هم همیشه راست را نمیگویند چه برسد به دکمه ها، در حقیقت مقصد مورد نظر چندین طبقه زیر ساختمان بود.... وقتی اسانسور از حرکت ایستاد حتی قبل از باز شدن در ها هم میشد صدای موزیک را به خوبی شنید...نصف این کلاب را چند سال پیش از مرد انگلیسی_ایرانی ای به اسم "ویل"  خریده بودم و حالا افراد معتمد من هم در این کلاب کار می کرد....  از راهروی بلند بالا عبور کردم.... رمز چهار رقمی را وارد کردم....  وارد کلاب شدم.... هرکس به نحوی مشغول بود.... چند نفر با نگاه تمسخر امیز به لباس هایم نگاه کردند_اخر چه کسی با مقنعه به کلاب می رفت؟! _ ولی شما که میدانستید قصد من خوش گزرانی نبود.... از سمت چپ عبور کردم تا به بار رسیدم.... دیدم که رنگ چهره متصدی با دیدن من به وضوح پرید...
_متصدی:ب... بفرمایید خانوم
بدون این که حتی نگاهش کنم به سمت در کنار بار راه افتادم
میز کوچکی انتهای اتاق قرار داشت که مرد جوانی با کت و شلوارپشتش نشسته بود و مجله می خواند
_مرد:چی سرتو انداختی پایین راتو گرفتی می..... س.. سلام خانوم خیلی خوش اومدین
بدون این که تغییری در چهرم اینجاد بشه رفتم و روی صندبی کنار میز نشستم
+من:اطلاعات...
مرد نشست و قصد داشت صحبت کند ...
+من:من نگفتم بشین
_مرد:ب.. ببخشید خانوم تکرار نمیشه...
همچنان بی تفاوت به او نگاه می کردم
_مرد:خانوم ایده رمز چهار رقمیتون حسابی گرفته..."ویل"حسابی خوشش از این کار اومده و میخواد تو شعبه های دیگه هم اینکارو انجام بده
و بعد با افتخار ادامه داد :ولی من گفتم تا خانوم اجازه ندن شما نمیتونین این ایده رو به نفع خودتون استفاده کنین....
سر تکون دادم و گفتم :افرین رسول کارت خوب بود
واشاره کردم که ادامه بده...
_رسول:درامد این ماهمون تقریبا دو برابر شده و خوب میدونین خانوم با ویل کلی جرو بحث کردم که به خاطر کد چهار رقمی سهم شما باید بیشتر باشه هرچی باشه شما از جیب خودتون گذاشتین....همین دیگه خانوم
سرتکون دادم و بلندشدم و مقابل میزش ایستادم
+من: این ماه سهم خوتو بچه ها رو دو برابر کن...از این هم نترس که ویل و نوچه هاش بخوان بفهمن....
سهیل لبخند دست پاچه ای زد
_سهیل:دستتون دردنکنه خانوم
بدون تغییری در چهره ام به سمت در راه افتادم.... ساعت مچیم شیش و نیم رو نشون می داد.... از بار خارج شدم و به قصد بیمارستان حرکت کردم
خوب تا اینجا دیگه باید فهمیده باشین که من کی هستم ولی هنوز علامت سوال های بالای سرتونو میتونم حس کنم....  گفته بودم که صبر هر رازی رو کشف میکنه؟ نگفته بودم؟!  چرا صداتون نمیاد که من بفهمم گفتم یا.... لابد نگفتم دیگه...
من هِرا راد هستم، بیست و شیش سالمه و خوب طبیعتا" باید بدونین که من یه جراح قلب سرشناسم، اینم نمیدونستین؟ شما اصن چیز خاصی نمیدونین مثل این که ولی خوب من همیشه میگم صبر....
وارد بیمارستان که شدم حتی بادیدن چهره های اشنا تغییری تو چهرم ایجاد نمیشد، پرستار ها با عجله سلام میکردند و میرفتند....به سمت اتاق ریاست رفتم....لبخندی زدم و وارد شدم..
مردی که پشت میز نشسته بود،  سرش پایین بود ومشغول نوشتن چیزی بود با شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و بعد از دیدن من گل از گلش شکفت
_مرد:به... سلام هرا خانوم
با حفظ کردن لبخندم جلو رفتم و روی میزش نشستم و به چشماش زل زدم بیشتر خندیدم.... میدیدم که چطور به من خیره شده.... خنده ام رو بیشتر کردم و چرخی زدم و از روی میزش پایین اومدم و به سمتش رفتم و با گرفتن کراواتش بلندش کردم...کم کم خندمو جمع کردم و به لبخند اکتفا کردم.... به چهرش نگاه کردم.... موهای قهوه ای اشفته، دماغ استخوانی و چشم های عسلی که رئیس  بیمارستان بودنش جذبه اش رو خیلی بالاتر میبرد... دستم رو روی کت قهوه ایش کشیدم.... و بعد مستقیم به چشماش نگاه کردم.... در حالی که داشتم از بیرون لبخند میزدم، از درون در حال قه قه زدن بودم
بعد از چند ماه صبر حالا میتونستم به هدفم نزدیک بشم... بیست و هشت سالش بود که چند ماه پیش این بیمارستان خصوصی رو خریده بود.... قصد من از نزدیک شدن بهش رو..... خودتون با صبر میفهمید.... هنوز خیلی چیزا مونده تا از زندگی من بفهمید.
-مرد:بلاخره میتونم به دستت بیارم...
+من: ساعت ده منتظرتم....
و با دستم صورتش رو قاب گرفتم.... دستش رو روی دستم گزاشت: هرچی تو بگی.... لبخند زدم.
لبخندم به حماقتش بود.... شما فکر میکنین میدونین که چه اتفاقی قراره بیوفته ولی.... اشتباه می کنین، شما حتی نمیتونید تصورش کنید.... پسر کوچولوی بیچاره!
چرخیدم و به سمت در رفتم.... دستم و از پشت کشیدم و بوسه ای به دستم زد....
_مرد : مواظب خودت باش
در و باز کردم  و قبل از این که ببندمش چشمکی به طرفش حواله کردم
به مهض این که از در خارج شدم به چهره ی بی تفاوت خودم تغییر چهره دادم.... وارد اتاق عمل شدم بعد از زدن ماسک و پوشیدن لباس مخصوص و دست کش بالای سر بیمار ایستاده بودم... اطرافم چند نفر ایستاده بودند و کار اموزانی هم حظور داشتند.... عمل خیلی حساسی بود ولی.... من حتی انقدر مهم نمیداستمش تا ثانیه ای به او فکر کنم.... خیلی وقت بود که هیچ چیز برای من ارزش فکر کردن نداشت....
دیدن خون.... حالم را عوض می کرد.... انگار آن وجود جادویی سرخ رنگ، شراب سرخی در جام بود که با خارج  شدن هر قطره اش جانی دوباره به من میبخشید .... تنها دلیل انتخاب این شغل این جام های شراب سرخ رنگ بودند و الا جان انسان ها....
عمل نه ساعت طول کشید.... 
وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی عدد شیش را نشان می داد 
وارد سرویس بهداشتی محبوبم شدم،صدای دینگ دینگ از میز توالت مرا به خود اورد.... صدای اس ام اس گوشی بود.... گوشی ای که صدا میداد را از بین چندین گوشی درون کشوی میز بیرون اوردم.... یک اس ام اس از پارسا.... رئیس بیمارستان هم انقدر عجول؟!.... هنوز پنج ساعت دیگر مانده بود!
_پارسا: هرا جان ادرس رو برام نمیفرستی؟ 
ادرس ساختمان کنار همین ساختمان را دادم.... ادرسی که همیشه می دادم  و بعد صدای قه قهه ام بلند شدم... نچ نچی کردم و به سمت یخچال رفتم.... تکه ای گوشتی که به استخوان متصل بود را برداشتم.... خون ها خشک شده بودند.... موقع جدا شدن گوشت از استخوان صدای خرچ خرچی تولید میشد که مرا برد به چند سال پیش.... خرچ خرچ استخوان هایم زیر مشت هایش.... فریاد هایم.... به حال برگشتم و چهره بی تفاوتم را حس کردم و به خوردن گوشت ادامه دادم و شانه بالا انداختم.... 
بعد از یک حمام طولانی به مقصد ساختمان کناری خانه را ترک کردم.... هوای خانه ی دیگر گرم بود و این برای انسان هامطبوع بود.... مهمان من هم انسان بود دیگر.... مبلمان و فرش، دیوار کوب های مجلل،همه چیز عالی بود، غذا سفارش دادم و یکی از اتاق هارا پر از شمع کردم.... به سمت اتاقی رفتم که مخصوص خودم بود.... معمولا همه دختر ها یکی از این اتاق ها دارند!نه؟!.... یک گوشه از اتاق کاغذ دیواری صورتی و کمد بلندی پر از لباس های شب خوش دوخت و کفش های مجلسی فوق العاده، لباس مشکی انتخاب کردم که تا روی زانو بود و از روی زانو به بعد تور بود که از جلو کاملا بسته نشده بود و موقع راه رفتن کنار میرفت... روی یقه از همان توری طرح های فوق العاده ای تا روی کمر کار شده بود و با سنگ های زیبا تزیین شده بود... موهایم را سشوار کشیدم  و روی صورتم ریختم که چهره ی معصومم را معصوم تر نشان می داد.... رژ قرمز و بعد گردنبند  نقره و کفش های مشکی پاشنه ده سانتی.... جلوی اینه ایستادم و به چهره ام پوزخند زدم.... خودم را موقعی ای تصور کردم که در حال به دندان کشیدن ِ  .... سرم را تکان دادم تا این افکار از سرم خارج شود.... امشب نباید هیچ چیز خراب میشد.... پارسا پسر باهوشی بود . 
دیوار روبرویی اما.... کاغذ دیواری کنده شده ی قبلی که تصمیم نداشتم روی ان را مثل دیوار دیگر کاغذ دیواری کنم، قفسه های متعدد سلاح ها ی زیبا، یکی از چاقو هارا بر داشتم، نباید سرو صدایی ایجاد میشد... به سمت نزدیک ترین اتاق به پذیرایی-همان اتاق که پر از شمعش کرده بودم- رفتم و چاقو را زیر بالشت جا دادم... 
صدای زنگ در مرا به خود اورد... 
در را که باز کردم همانجا خشک شده و به من خیره شد.... لبخندی زدم
+من: خوش اومدی... 
دستپاچگی گفت:
_پارسا:اوه عزیزم چه خواستنی شدی... و جعبه شکلات دستش را طرفم گرفت
بعد از گرفتن جعبه از در کنار رفتم تا داخل بیاید
به سمت کاناپه هدایتش کردم.... چند نوع نوشیدنی روی عسلی مقابلش چیده شده بود.... دوباره لبخند زدم: از خودت پذیرایی کن 
و روی کاناپه نشستم... پارساهم درست کنار من نشست.... دو تا از گیلاس ها را پر کرد، یکی از آن ها را برداشتم و بعد از زدن گیلاس ها به هم هردو را یه نفس سر کشیدیم، خودش را به من نزدیک کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت سرم را روی سینه اش گذاشتم، نفس هایش را پشت گردنم حس می کردم.... سرم را بلند کردم و به چشم هایش نگاه کردم، با کراواتش بلندش کردم و روبرویش ایستادم، دوباره با کراواتش به سمت اتاق نزدیک بردم و روی تخت هولش دادم.... دیدم که خندید....
_پارسا:به خدا دیوونتم دختر 
خودم را روی شکمش انداختم و در حالی که داشتم با یک دستم دکمه هایش را باز می کردم دست راستم را زیر بالشت میبردم،که خیلی ناگهانی بلند شد و جایمان را عوض کرد، که این طور کار را برایم سخت تر می کرد ولی به قول معروف کار نشد ندارد. ... سرش رو توی گردنم برد  
_پارسا:عاشقتم باور کن و دستش را روی شکمم گذاشت 
دست راستم را پشت گردنش گذاشتم و سرش را روی گردنم فشار میدادم....شاید بگویید چقدر رمانتیک ولی باید بگویم که بله این خیلی رمانتیک است که سرش را  نگه داشته ام تا بلندش نکندو چاقوی دندانه داری را درست مقابل چشم هایش نبیند...این بار دست چپم را زیر متکا بردم و چاقو را بیرون اوردم، همین که به دستم فشار اورد تا سرش را بلند، نیرو دستم را روی سرش چند برابر کردم و برا این که تقلا نکند پاهایم را دورش حلقه کردم و بعد.... جسم بی جانش روی شکمم افتاده بود....گوشی ام را از روی پا تختی برداشتم و با دست های خونی شماره ی حسام را گرفتم  به دقیقه نکشید که صدای بچه هارا شنیدم که خنده کنان به این سمت میامدند،  دست توی زخم پشت گردنش بردم و با خونش جای رژ لبم را که حالا پاک شده بود سرخ کردم، سرخ تر از همیشه.... در اتاق باز شد و بچه ها داخل امدند.... حسام پارسارا روی دوشش انداخت و من هم بلند شدم و همرا ان ها از اتاق خارج شدم
_حسام: این بیچاره دگ چیکار کرده بود؟! 
نگاه حق به جانبی به حسام کرردم... 
+من: رئیس بیمارستانی که من توش کار میکنم بودن هم دردسرای خودش رو داره دیگه، راستی انگشت اشاره اش رو نگه دار، شاید اثر انگشتشم پای مدارک خواستن! 
_حسام:کدوم مدارک؟! 
+من: خنگی یا خودتو زدی به خنگی!!؟ قرار بود در عوض امشب بیمارستان رو به اسمم بزنه ولی من کل بیمارستان رو میخواستم نه یه سند مسخره! میفهمی ک چی میگم؟  در ثانی تمام امولشم مال منه.... با جعل سند تمام اموالش رو به اسم خودم زدم وهمه از رابطه ما خبر داشتن و حالا پارسا غیبش میزنه این که حالا مرده و کسی نمیتونه هیچ حرفی بزنه،. ... به همین راحتی.... 
_حسام: مگه اون به تو نگفته که امروز میاد اینجا، پیامی چیزی...! ؟
+من:به کی پیام میداده؟  به یه مرد مرده؟ شماره اسدی رو بهش دادم... این خانه هم که واسه همون ننه مردس... 
_حسام: همون رئیس شرکت (...) که چند روز پیش اینجا بود؟ 
پوزخندی زدم.... 
پارسا رو به پارکینگ برج بردیم.... 
هرچه به در زیرزمین نزدیک میشدیم صدای فریاد ها بیشتر به گوش می رسید، کلید ها را از دست سامان(یکی از دو نفری که با ان ها تماس گرفته بودم) گرفتم و در زیرزمین را باز کردم....  با بیشتر شدن صدای فریاد ها و ضجه ها و  عجز و لابه ها، حسام جسم خونین پارسارا جلوی در زیر زمین گذاشت.
جلو رفتم و دست راست پارسا را که انگشت اشاره نداشت گرفتم و در حالی که داشتم از پله ها پایین می رفتم جسم بی جانش را همراه خودم پایین کشیدم.... جمجمه اش روی پله های زیرزمین صدا می داد که با تق تق کفش هایم امیخته شده بود.... وقتی به پایین پله ها رسیدیم پارسارا رها کردم، ردی از خون روی پله ها مانده بود و از چهره  اش چیزی باقی نمانده بود.... حفاظ در اهنی ای که در انتهای پله ها قرار داشت را با کلید دیگری از دست کلید بازم کردم و دوباره پارسارا همراه خودم به داخل زیر زمین کشیدم....
(دانای کل) 
صدای زجه ها و تکان دادن میله های آهنی بلند تر از هر لحظه ای شنیده می شد
_خواهش می کنم.... 
_خدایا بدادمون برس..... 
_از ما چی میخوای لعنتی.... ؟
_نهــــ..... 
بوی خون را به خوبی، بوی یک لیوان شکلات داغ حس می کرد... جسد بی جان رئیس بیمارستان را به جلو پرتاب کرد، درست جایی در میان سلول هایی که انسان های بی گناه در آنجا زندگی می کردند... در یک ثانیه تمام زندانیان عقب گرد کردند و در سایه ها فرو رفتند و به دیوار ها چسبیدند و نظاره گر عاقبتی بودند که ممکن بود دیر یا زود به سراغشان بیاید.... 
جام هایی سالم و یا نیمه شکسته  در اطراف دیده می شدند، گه گاه زندانیان نا امید رگشان را با لبه تیز جام ها می زدند و هیچکس از مرگ بی سرو صدای آن ها خبردار نمی شد و بعد دوباره زنده میشدند....  
دخترک یکی از جام های شکسته با لبه تیز را برداشت و روی گردن جسد گذاشت، فضا انقدر رعب آور شده بود که هیچکس حتی جرئت نفس کشیدن هم نداشت، لبه ی تیز لیوان هم چنان به گردن پارسا نزدیک و نزدیک میشد....
ناگهان صدای هق هقی شنیده شد و بعد سیلی از ناله ها و فقان ها زیر زمین را فرا گرفت، هرا همچنان مصمم تر از قبل به کار خود ادامه می داد.... در لحظه ی برخود لبه ی جام به گردن جسد، خون تازه دست های هرا را سرخ کرده، هرا مانند همیشه دست در حفره و وزخم ایجاد شده برد و خون و رگ را با دست هایش بیرون می کشید، صدای داد و فریاد ها بلند تر شد....
 دختری با مو های مشکی اشفته که اطرافش را گرفته بودند و در قسمتی از دستش با خون قاطی شده و به کف دستش چسبیده بودند در میان سلول هایی با میله های اهنی زنگ زده نشسته بود،از هر سلول  یک یا دو دست بیرون زده بودند و فریاد سر  می داند. اما.... دخترک از عجز و لابه ها لذت می بر، از ناتوانی انسان ها در برابرش لذت می برد، از التماس ها از هق هق ها لذت می برد....صدای پاره شدن پیراهن جسد در صدای داد  و فقان زندانیان محو شد،تن پارسا هر لحظه از لحظه ی قبل آش و لاش تر بود و هر لحظه جراحت بیشتری بر می داشت،حال که جنازه تکه تکه شده بود، طوری که ستون فقراتش را به زیبایی به رخ می کشید،هرا جام را از خون پارسا پرکرد و به سمت دهانش برد.... خون غلیظ و سرخ را جرعه جرعه سر می کشید، درست همانطور که جرعه جرعه فریاد ها و فقان ها و التماس و لابه ها را سر می کشید.... پیکر جسد تکه تکه شده بود و روی هم انبار شده بود، دخترک با جامی سرخ از خون بر لب در میان تکه های بدن پارسا ارمیده بود و از فریاد ها و فقان های زندانیان بی نوا و طعم غلیظ و منحصر به فرد خون لذت می برد، تکه تکه کردن اجساد در مقابل چشم چندین نفر کار منزجر کننده ای بود ولی کشتن و تکه تکه کردن افراد درست در برابر چشم زندانیان ان ها را دیوانه می کرد و باعث می شد سکوت اختیار کنند… دخترک از عجز و لابه ها لذت می برد از التماس ها از ناتوانی های دیگران لذت می برد..... 
لحظاتی بعد چشم های گیرا و در ظاهر بی نهایت معصوم دخترک بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفت… خوابی اسوده، او عاشق این لحظه بود…
صدای گام های یک جفت کفش مردانه روی پله های زیر زمین تنین انداز شد... هرا به اغوش کشیده شد و از زیر زمین خارج شد... 

هرا :
َدست هایم خشک شده بود، به خاطر خون بود، من عاشق این حس بودم… یک لحظه صبر کنید… صدای فریاد رندانیان نمی اید…یعنی چه اتفاقی افتاده.... چشم هایم را باز می کنم و کمی در جای خود جا به جا می شوم… خدای من، من در تختم بودم،چه کسی جرئت داشت جفت پا در عشق بازی من بپرد، اصلاً چه کسی می توانست از در خانه که فقط با اثر انگشت خودم باز می شد، مرا وارد تخت خوابم کرده باشد… 
به یکباره اه از نهادم در امد،زیر چشمی به پهلوی سمت چپم نگاه کردم… مردی درست درچند سانتی متری من روی تخت خواب من خوابیده بود، چه کسی جرئت داشت پا در خانه من بگذارد چه برسد به این که در رختخوابم رفع خستگی کند؟ 
هرطور هم که فکر میکردی به کسی جز "داریان"  نمیرسیدم 
ولی مرا از کجا پیدا کرده بود؟ 
همینکه داشتم زیر چشمی به او نگاه می کردم، دستش را ازروی چشمش براداشت و با همان نگاه همیشگی اش به من نگاه کرد..... 
-داریان:که پرنسس بلاخره بیدار شدن.... 
+من: تو دیگه از کجا پیدات شد؟ 
+ادوارد: هه، چیه نکنه فکر کردی واقعا فراموشت می کنم.... ؟! 
صدایش مرا به سال ها پیش برد.... من وداریان در کالجی در استرالیا باهم آشنا شده بودیم، مادرش ایرانی و پدرش استرالیایی بود....وقتی فهمیدم کسی هم زبان خودم را در ان کشور غریب پیدا کرده ام، سر از پا نمیشناختم ولی افسوس که یک حماقت ساده همه چیز را به هم زد... 
صدایی در سرم چرخ می زد  «فراموشم نکن... و بعد صدای هق هق ها و فریاد ها و کفش هایی که با اخرین توانشان سیمان را لگد می کردند» 
با تماس لب هایش به لب هایم به زمان حال برگشتم، به عقب حولش دادمو در حالی که از تخت پایین میامدم  فریاد کشیدم:
تو به چه حقی این کارو کردی، من بچه بودم که گفتم فراموشم نکن…بچه…میفهمی؟
دوباره دراز کشید و دست هایش را زیر سرش گذاشت و با پوزخند تمسخر امیزی گفت:
منم بچه بودم، از اون روزا دیگه گذشت…من واسه کار دیگه ای اومدم
با تعجب به او خیره شدن بودم که گفت:
چیه؟! نکنه فکر کردی به عشق تو برگشتم
روی ارنجش تکیه داد و ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد:
زیبای سیاه 
برای اولین بار پس از چندین سال هجوم اشک را به چشم هایم حس کردم…زیبای سیاه…آنروز ها به داستان خودمان زیبای سیاه می گفتیم.... داستان اسب ها… مرا زیبای سیاهش صدا می زد و من چه کودکانه سعی در لبخند زدن به او می کردم
با یک حرکت از روی تخت پایین پرید.... و در حالی که موبایلم را در هوا تکان می داد گفت: 
منتظرم باش لیدی… 
و بعد بی سرو صدا از خانه خارج شد…بعد از این که در را بست باریکه اشکی از چشم تا چانه ام کشیده شد… روی زمین زانو زدم و گذاشتم چشم هایم پس از سال ها پذیرای اشک هایی باشند که برای کودکانگی هایم ریخته می شد… برای شب های تنهایی که با او پر میشد… من در برابر او ضعیف بودم…
از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. وقتی مقابل میز توالت ایستادم تمام اتفاقاتی که بین من و اد افتاده بود رو فراموش کردم و لبخند زدم…روی دهانم تا روی سینه هایم سیلی از خون راه افتاده بود و همانجا خشک شده بود…پنجه هایم تا ارنج از خون خشک شده پوشیده شده بود. 
انتهای موهای دور صورتم به خاطر خون به هم چسبیده بود و بعضی به صورتم چسبیده بودند…حالا می فهمیدم که چرا داریان مرا انطور نگاه می کرد… بعضی می گویند خون اشام ها به دنبال زندگی ای جاویدان خون می خورند ولی من طور دیگری فکر می کردم، خون حیات نمی بخشید حیات را می گرفت و قدرت می بخشیدو زنگی من برای قدرت بود… من یک خون اشام با قدرت های ماورایی و نیش های بلند نبودم، همه چیز از یک عصر زمستانی شروع شد 
جولای سال 2020(1399) سیدنی استرالیا
هوا خیلی سرد نبود ولی مردمی را می دیدم که شالگردن داشتند… هوا تاریک تاریک شده بود، امروز کارم بیش از حد معمول طول کشید، من دانشجوی بورسیه ی  پزشکی دانشگاه(…) در سیدنی استرالیا بودم و برای تأمین هزینه های زندگی در یکی از رستوران های شهر  و شیفت شب کار می کردم، کار من این بود که غذا هارا می بردم و رستوران را تمیز می کردم، کار دیگری به یک دختر غریبه نمی دادند همین هم زیادی بود…امشب گروه موسیقی مشهوری به رستوران ما امده بودند و مجبور بودیم تا دیر وقت کار کنیم چون مردم از سراسر شهر به دیدن ان ها امده بودند…
… در حالی که با عجله به سمت خانه ی کوچکم می رفتم مردی را دیدم که تلو تلو خوران به سمتم می امد، سرعتم را بیشتر کردم و همراه من مرد هم سرعتش را بیشتر کرد، داخل اولین کوچه ای که دیدم پیچیدم تا شاید مرد مرا گم کند اگر به سمت خانه می رفتم ممکن بود ادرس خانه ام را به خاطر بسپارد، از شانس خیلی خوب من کوچه بنبست  بود و از شانس خیلی خیلی بهترم مرد جای مرا فهمیده بود و تلو تلو خوران خوشحال از این که مرا گیر انداخته بود به سمتم می امد،  داد زدم «کمک.... کمک....» 
ولی صدایم در کوچه پیچید و محو شدم، مرد نزدیک تر و نزدیک تر می امد و من عقب تر و عقب تر می رفتم تا انکه به انتهای کوچه رسیدم و دیگر جایی برای عقب رفتن نبود.... خندید که باعث شد بوی الکل به مشامم برسد…دستش را دراز کرد طره ای از موی های سیاهم را که روی پیشانیم ریخته بود کنار زد و دوباره خندیدجیغ کشیدم و به عقب حولش دادم… مثل این که خوشحال تر شد چون به خنده هایش اضافه کرد و نزدیک تر امد…درست لحظه ای که فکر می کردم کارم تمام است شانه اش از پشت کشیده شد و سرش به دیوار کناری کوبیده شد… از هیجان جیغ کشیدم و به گریه افتادم… مرد الکلی تلو تلو خوران به سمت خارج کوچه فرار می کرد و ناجی من به دنبالش… بعد از ان که او را تهدید کرد و چند مشت به صورتش کوبید او را رها کرد و به سمت من امد… کم کم که جلو تر امد صورتش را دیدم… اه خدای من این چهره چقد اشنا بود کجا دیده بودمش… در این کشور غریب اشنا بودن چهره ی کسی چیز عجیبی بود… با عصبانیت به من خیره شده بود…حالا شناختمش یکی از دانشجو های کالجی بود که من ان جا درس می خواندم… صدایش را شنیدم « این وقت شب وقت بیرون اومدنه؟ دختره ی خنگ» من که تا چن لحظه پیش در حال گریه کردن بودم، با فریادش چشمه ی اشکم دوباره سرایزیر شد، سرم را پایین انداختم و میخواستم از کوچه خارج شوم که شانه ام را گرفت و مانعم شد… «کجا؟ من کارم با شما تمام نشده…»خوشکم زده بود.... از من چه میخواست؟ 
دوباره به حرف امد « خونت کجاست باهم میریم من نمیتونم دوباره سوپر من بشم و نجاتت بدم...» و بعد به بیرون کوچه خیره شد
خواستم بگویم «که نمیخواد خودم میرم» که به سمت بیرون کوچه  حولم داد 
صدای عصبیش را شنیدم «گفتم کجا»؟ 
خودم هم بدم نمی امد که کسی تا خانه اسکورتم می کرد، این وقت شب معلوم نبود چند تا مرد دیگر در خیابان ها کمین کرده بودند و به انتظار دختر های بیچاره نشسته بودند....
+من: کوچه (…)  
پسر سرتکان داد و به راه افتاد 
تا خانه هیچ حرفی نزد و فقط عصبی به پاهایش خیره شده بود… وقتی به خانه رسیدیم خانه را با دست نشان دادم و گفتم «خانه من اونجاست» و میخواستم تعارفش کنم تا بیاید تا باهم شکلات داغ بخوریم که پیش خودم گفتم مگر این مرد با آن مردی که میخواست ازیتم کند چه فرقی دارد، هردو غریبه بودند.... پس به تشکری اکتفا کردم به سمت خانه راه افتادم و صدایش را شنیدم که گفت «در رو از پشت قفل کن»  سر تکون دادم و وارد خانه شدم 
چراغ خانه را زدم، خانه که چه عرض کنم اتاق کوچکی که به ان خانه می گفتم از یک تخت کوچک که در کنج اتاق جایش داده بودم و بعد یخچال کوچکی در کنج دیگر اتاق و اجاق گازی کنار ان، روی زمین سرامیک های شکسته و قدیمی ای وجود داشتند و هیچ وسیله گرم کنی در خانه نبود،  دلم گرمای خانه خودمان را میخواست، سلام و خوش امد گویی مادرم را ولی… 
از وقتی که ان ها مرده بودندیعنی درست وقتی که دبیرستانم تمام شده بود خودم را کامل به کتاب هایم بسته بودم تا بورسیه گرفته بودم و از کشوری که مرا به یاد خانواده ام مینداخت دور شده باشم، کشور خودمان زندگی یک دختر تنها را قبول نداشت، برای من کاری وجود نداشت و بد تر از ان همسایه ها بودند که اسایشم را گرفته بودند، من یک دختر بیست ساله بودم و امنیتی برای من در انجا وجود نداشت و ارامشم… همه لکه دار شده بودند… غربت را به حرف های همسایه ها ترجیح می دادم… خانه را فروخته بودم و بدون این که به کسی خبری داده باشم بارو بندیلم را بسته بودم و یک شبه به استرالیا پرواز کرده بودم… 
… شاید بگویید که این چه امنیتی است، همین چند دقیقه پیش بود که آن مرد الکلی صد راهت شده بود، درست است اما باید به شما بگویم که الان ساعت سه و نیم نصفه شب است… من همیشه مجبور نبودم تا این ساعت کار کنم 
لباس هایم را از تنم خارج کردم و همانطور زیر پتوی گرم و نرمم خزیدم… 
با صدای ساعت گوشی از خواب بیدار شدم، ساعت شیش صبح بود، خیلی خوابیده بودم، من همیشه چهار ونیم از خواب بیدار می شدم، فکر می کنم دیشب واقعا خسته بودم…
شلوار مشکی و پولیور بلند مشکی ام که هیچ علامتی نداشت را پوشیدم و کلاهش را روی سرم انداختم، کیفم را برداشتم و از خانه به مقصد دانشکده پزشکی خارج شدم…
در ایران دو رشته خوانده بودم یکی گیاه شناسی و دیگری پزشکی دوست داشتم گیاه شناسی را ادامه دهم ولی ترجیح می دادم با توجه به شرایط حاکم پزشکی را ادامه دهم،بخاطر دو سال جهشی که خوانده بودمدر شونزده سالگی وارد دانشگاه شده بودم و چهار سال بعد پزشکی عمومی را تمام کرده بودم و لیسانس گیاه شناسی را گرفته بودم، اکنون که دو ماه از زندگی ام در این کشور میگذشت حس می کردم کم کم دارم با این کشور و مردمش خو میگیرم
2025(1404) ایران 
در حالی که به اینه خیره شده بودم و به دست های خونی و صورت خونی ام نگاه می کردم، قهقه زدم، بلند تر از هر قهقه دیگری، همان طور که میخندیدم لباس مشکی خونی را با دست هایم پاره کردم و به طرف دیگری پرت کرده و به سمت اتاقک گوشه سرویس بهداشتی رفتم، اب را باز کردم و داخل وان نشستم، خون ها از روی بدنم پاک می شدند و با کف هایی که داخل وان ریخته بودم ترکیب می شدند به رنگ سبز در می امدن، به وان تکیه دادم و به رنگ های سفید و قرمزی که باهم ترکیب می شدند و برخلاف انتطار به رنگ سبز در می امدند خیره شدم ،لبخند زدم....پونزده ساله بودم که این را فهمیدم ،رفته بودم حمام و با چاقو صابون را تکه تکه می کردم تا از عصبانیتم  کم شود،آن روز ها اوضاع خیلی هم وفق مراد نبود ،از شدت عضبانیت برایم فرق نداشت که این صابون است که تکه تکه می شود یا دست هایم  وقتی اب را باز کردم کفی که از صابون ها درست شده بود با خون مخلوط می شد و به رنگ سبز در می اید....به نقشه های جدیدی که داشتم فکر کردم ...همیشه برای زندگی ام نقشه داشتم،به این فکر کردم که نیم دیگرِ بار را هم از ان خود کنم،به این فکر کردم که با بیمارستانی که تازه به دست اورده بودم چکار کنم....فکر کنم این یکی را بفروشم،هیچوقت از مسئولیت های اینچنینی خوشم نمی امد ....تمام تلاشم را می کردم تا داریان را از یاد ببرم ....اصلاً  نفهمیدم چطور شد که خوابم برد...
دختر و پسری بودند در باغی به بزرگی یک جنگل من بودم و داریان ....من میخندیدم و او هم میخندید ،با بادی که می وزید گلبرگ های صورتی و سرخ در هوا به دور ما میرقصیدند صدایش زدم :داری...و صدایش را شنیدم که میگفت هرا 
در مقابلم زانو زد و دستم هایم را گرفت و به چشمانم خیره شد ....ناگهان اسمان تیره و تار شد گلبرگ ها به سنگ های سرد و تیره تبدیل شدند و به سر و صورتمان می خوردند ،چشم هایم به سرخی اتش در امد خون از 
گوشه دهانم سرازیر شد ،رعد و برقی سراسر اسمان را پوشاند چیزی را زیر لب زمزمه کردم و بعد دست هایم را باشتاب از دست هایش بیرون کشیدم و به سمت نقطه ی نامعلومی دویدم ....صدای داریان را می شنیدم که اسمم را فریاد می زد ....
هین بلندی کشیدم و از خواب بیدار شدم...با گیجی به اطرافم خیره شدم و به دنبال داریان می گشتم ناگهان چیزی را به خاطر اوردم و مشت محکمی روی اب کوباندم 
2020(1399)سیدنی-استرالیا
مثل همیشه کمی دیر رسیده بودم،در کلاس همهمه بود و من از خدا خواسته از فرصت استفاده کردم و جایی را در انتهای کلاس انتخاب کردم و نشستم... 
چیزی از شروع کلاس نگذشته بود که پسری وارد کلاس شد...این که همون ناجی دیشبی بود... استاد که خیلی سخت گیر بود عینکش را در اورد و با غضب به دانشجو خیره شد و بعد گفت  «اقای "بلک"  چندمین باره که دارید دیر میاید؟» 
صدایش را شنبدم که گفت «تکرار نمیشه» بعد سرش را پایین انداخت و به سمت من امد و به صورت اتفاقی جایی در کنار من را برای نشستن اختیار کرد.... زیر لب داشت با خودش حرف می زد... نا خواسته چند کلمه اش را شنیدم 
داشت به زبان فارسی شخصی به اسم مایکل را لعنت می کرد... دو شاخ بزرگ روی سرم سبز شد... پس این آقای بلک ایرانی هم بلد بود.... ولی معلوم بود که ایرانی نبود... اسم بلک خیلی ایرانی نبود!
از خوشحالی سر از پا نمیشناختم.... در طی کلاس چند بار میخواستم خودکارم را برایش پرت کنم... چند بار کلماتی راهم با خودم تمرین کرده بودم «هی منم یه ایرانیم» یا مثلا  «خوشبختم منم ایرانیم»... و از این دست حرف ها ... 
در حالی که به بلک خیره شده بودم و داشتم با خودم حرف هایم را مرور می کردم صدای استاد مرا به خود اورد... 
«خانوم "رحیمی" بعدا" هم می تونید به اون اقا خیره بشید فعلا سر کلاسید» 
قافل گیر شده بودم، لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم، من به چی فکر می کردم و استاد به چی فکر می کرد.... 
دیدم که سر "بلک" به طرفم چرخید، لبخدی زد و برامی دست تکان داد  و بعد به استاد خیره شد... 
تا اخر کلاس سرم پایین بود، چند بار هم میخواستم گریه کنم، نباید این طور بهم معرفی می شدیم،با توجه به فامیلیم اون دیگه الان میدانست من یه ایرانیم ولی این طوری به چه دردم میخورد.... 
بعد از کلاس سرم را پایین انداختم، کوله ام را روی شانه ام انداختم، جزوه ام را روی شکمم گرفتم  و از جهتی مخالف جهتی که بلک نشسته بود به راه افتادم که دستم از پشت کشبده شد و جزوه ام زمین افتاد....پشت سرم همان جناب بلک اسیتاده بود که فورا خم شد و جزوه ام را به دستم داد و بعد دستش را پشت گردنش کشید و گفت  «شما ایرانی هستید؟»  
شانه بالا انداختم و خواستم به طرف در حرکت کنم... اینجا کسی را نداشتم، نباید انقدر راحت به کسی اعتماد می کردم.... شنبدم که پشت سرم دوید و به زبان فارسی گفت «وایسا دختر...یه دیقه وایسا» 
همون جهتی که داشتم میرفتم ایستادم تا خودشو به من برسونه...کمی بعد مقابلم قرار گرفت و دستش را به طرفم دراز کرد و گفت «داریان هستم و.... افتخار اشنایی با چه کسیو دارم؟» 
2025(1404) تهران - ایران 

شیر آبو باز کردم و سرمو زیرش بردم و خاطرات گذشته را به فراموشی سپردم.... آب یخ حسابی حالمو سرجاش آورده بود.... 
ازاتاقک بیرون آمدم و بدون این که چیزی بپوشم به سمت یخچال رفتم.... ستون مهره های درون یخچال را شناختم... لبخندی زدم و تکه ای گوشت از آن استخوان ها جدا کردم و به طرف میز توالتم رفتم، روی یکی از گوشی ها شماره همان گوشی که دانیار به دست داشت افتاده بود... یه پیغام بود.... پیغام را باز کردم و با خواندنش تقریبا سرم صوت کشید...   «4,35» هنوز هم عادت های مرا می دانست.... به خوبی میدانستم که منظورش این است که چهار و سی و پنج دقیقه به اینجا می اید..... 
بگزار بیاید... بیاید و تکلیفش را با این کابوسی که به زندگیم انداخته تکلیفش را یکسره کند.... 
صوایی از ته دلم می شنیدم که میگفت « کسی که اتش به زندگی دیگری انداخت تو بودی نه او.....» 

2020(1399)سیدنی-استرالیا
از من میخواست که دقایقی باهم حرف بزنیم... ظاهرا کنجکاو شده بود، آن روز آن وقت شب آنجا چه کار می کردم... 
در کافه تریا روی به روی هم نشسته بودیم، هوا خیلی سرد نبود ولی باز هم دو تا چای گرم میچسبید، چای گرفته بود و صندلی را برایم عقب کشیده بود...
ته دلم خوشحال بودم که یک هم صحبت پیدا کرده بودم ولی این را در چهره نشان نمی دادم...  
سر صحبت را شروع کرد:«کسیو اینجا داری؟» 
با تعجب به او نگاه کردم و بعد از کمی من من گفتم :« امممم.... اممم خوب.... راستش نه» 
نگاهی به من کرد و بعد عینکش را بالا داد : «یه دختر تنها اون ساعت شب....» 
عصبانی شدم اون حق نداشت در مورد من قضاورت کنه «ببخشید آقا ولی فکر نمی کنم به شما ربطی داشته باشه» 
میخواستم از جام بلند شم که گفت:« نه خواهش می کنم خواهش می کنم بشینید» 
نشستم و طلبکارانه به او زل زدم... 
گفت : « فقط کنجکاو شده بودم... خوب میدونی با اون شرایطی که شما داشتی،هرکسیم به جای من بود کنجکاو می شد...خوب به هر حال ما هم زبونیم شاید بتونم اگه کمکی باشه... » و بعد سرشو انداخت پایین! 
حس فراموش شده ای بود.... این که کسی باشد که نگران آدم شود...پنج سالی می شد که کسی نگرانم نشده بود... کسی نگفته بود اینجا چه کار میکنی؟... کمکی نمیخواهی؟... 
حس کردم چشمهایم سوخت... سرم را پایین انداختم...
صدایش را شنیدم « ببخشید...نمیخواستـَ...»
بین حرفش پریدم :« نه اصلا... راستش کارم یخورده طول کشید »
با صدای بلندی که تعجب  درونش به خوبی مشخص بود گفت:« کــار؟ »
سرخ شدم و به چشمای گرد شدش نگاه کردم :« اااا چیزه خوب راستش... من توی یه رستوران کار می کنم  »
دیدم که چهره اش ارام شد... نمیدانم چه پیش خودش فکر کرده بود ولی هرچه که بود باز شدن اخم هایش نشان از برطرف شدن ابهامش بود... 
چای را در سکوت نوشیدیم... فکر کردم که دیگر وقت برخواستن است، برگشتم تا کیفم را بردارم که گفت :« آخرین کلاست کیه؟ »
گفتم :«  امروز فقط همین کلاسو داشتم، فردا روز تعطیله و رستورانم حسابی شلوغه واسه همین امروزو خالی کردم. »
بلند شدم و به خاطر چای تشکر کردم، برگشت تا کتش را از پشت صندلی بردارد، در حال خارج شدن از دانشکده بودم که شنیدم کسی به فارسی اسم فامیلم را صدا می زند... 
بر گشتم و داریان را دیدم که به طرفم می آید، وقتی به من رسید نفس نفس می زد، با همان نفس نفس گفت :« صبرکن تا با هم بریم. »
گفتم :«خیلی ممنون، نمیخواد زحمت بیفتید خودم میرم »
گفت :« باهات حرف دارم. »
به سمت ماشینش حرکت کرد، راستش زیادی از مدل ماشین ها سر در نمیاورم پس از گفتن مدلش معذورم!...
بعد از این که در ماشین را برایم باز کرد سوار شدم و او هم کمی بعد از من سوار شد. 
کمی که دقت کردم متوجه مسیر متفاوتی از خانه شدم، سوالی به طرفش برگشتم که انگشت اشاره اش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و بعد به جاده اشاره کرد... 
دست به سینه نشستم و به صندلی تکیه داده بودم که کمکم خوابم برد... 
2025(1404)تهران_ ایران
ساعت مچی روی میز توالت را برداشتم و به مچم بستم، ساعت دو را نشان می داد و این یعنی هنوز دو و نیم ساعت وقت داشتم... 
لباس های زیرم را پوشیده بودم و داشتم بین انبوه مانتو ها می گشتم، مانتوی ‌مشکی تا پایین زانو و مثل همیشه برای چنین مواقعی شلوار مشکی پارچه ای، اندازه مانتو به اندازه ای بود که ازادی عمل داشته باشم... کفش پاشنه هشت سانتی مشکی پاشنه مربعی ام  حالت خاص کف پاهایم را به خوبی نشان می داد، همان حالت خاص پاها بود که توانایی انجام خیلی کار هارا به من داده و بود و من این را به پدرم مدیون بودم،پاها معمولا زشت هستند و چیزی برای افتخار ندارند ولی پاهای من به جرئت زیبا بود،پنجه ای بلند با انگشت هایی متناسب، بعد از او کف پا قوس دار و بلند ولی نه گوشتی، بلکه باریک و صاف و مچ پاهایی که از هرچیزی که در زندگی ام دیده بودم محکم تر بودند...شاید بگویید به چیز هایی افتخار میکنی، ولی اگر شماهم در مواقع لازم مثل یک معجزه،  سخت ترین جای پا را به راحت ترین شیوه بدست می اوردید و حس می کردید تا ابد ان را در چنگتان(بهتر بگویم،کف پایتان!) دارید شاید بیشتر از من به آن افتخار می کردید... 
و در اخر مقنعه مشکی و رنگ رژ هم مثل همیشه شانسی انتخاب می شد.... به این صورت که دستم را در کیف رژ هایم میبردم و شناسی یکی را انتخاب می کردم، فرقی نمی کرد کدام بود... همه تیره و پر رنگ بودند... تیره مرا وحشی تر نشان می داد.... پوست سبزه، موها و چشم های  مشکی با طعم و سایه ای از قهوه سیاهم را بیشتر به رخ می کشید... 
یکی از کیف های دستی ام را انتخاب کردم، باز هم فرقی نداشت کدام، خانم ها همیشه آینه. لوازم آرایش و چیز های دیگزشلن را در کیف خود میگذارند ولی فکر میکنم همین حالا پوزخندتان را دیدم که ته دلتان می گفتید «هرا و این حرف ها» بگذریم...
مبایلی که  به آن پیام داده بود را داخلش انداختم و قدم درون راهروی سرد و تاریک برج گذاشتم... 
به وسیله اسانسور به پارکینگ رفتم و برای بار هزارم عاشق این شدم که هیچ صدایی از اسانسو  پخش نمی شد، صدای اسانسور در سر آدم می پیچید و می پیچید و مجبور بودی ساعت ها و ساعت ها به پخش صدایش در مغزت گوش بدهی...
یک کلید ماشن از میان چندین کلید انتخاب  کردم  و با زدن دکمه آنلاک از روی صدا و خاموش و روشن شدن چراغ به این که کدام ماشین است پی بردم و بعد پیش به سوی شغل سوم... 
ماشین را وارد پارکینگ نکردم، ماشین عادی بود و خیلی جلب توجه نمی کرد، شرکت "مه فا" طبقه بیست و دوم یک برج  بود، تمام طبقه و واحد هایش در سکوت فرو و رفته بودند، این طبقه تقریبا تجاری بود، طبقه های دیگر به منازل مسکونی اختصاص داده شده بود ولی این طبقه یک طبقه تقریبا تجاری بود...شرکت دستمال سازی مه فا دو شعبه داشت که یکی در تهران و دیگری در اصفهان بود، این شعبه و همه در امدش خیلی برایم مهم نبود.... من چیز دیگری میخواستم... 
صدای چرخاندن کلید سکوت  راهرو را شکست و بعد صدای جیر جیر باز شدن در راهرو را فرا گرفت، دفتر شرکت خیلی وقت بود که تعطیل شده بود و همه به خانه هایشان رفته بودند... وارد شدم و کلید را زدم و بعد لامپ ها می دیدم که یکی یکی تا ته سالن را که به نظر بی انتها می رسید روشن می کرد.... 
تابلو های تبلیغاتی روی دیوار شکوهش را بیشتر از پیش کرده بود .... ورود من به این شرکت تغییر شگرفی را در دستمال ها به وجود اورده بود،  به طوری که اسم این شرکت را همه میشناختند اما نه با نام من بلکه به نام مردی به اسم "یوسفی ".... 
شراکتم در اینجا هم نصف - نصف بود، من اینجا و او در شعبه دیگر در اصفهان.... این شرکت با دفتری چند میلیاردی قبل از ورود من فقط اسم بود.... نمیگم که پول دار نبود... نه اتفاقا هم بود ولی در ذهن های مردم جایی نداشت.... شاید بگویید دستمال کاغذی و ذهن های مردم چه ربطی داشتند
باید بگویم که باز هم زود قضاوت کردید، وقتی یک محصول پر استفاده آنقدر خاص باشد که مردم فقط از همان برند استفاده  کند... کم کم اسم آن برند در تمام کشور می پیچید و مثلا در این مورد که دستمال کاغذی است همه دستمال کاغذی را به اسم برندش بشناسند... "مه فا"  کم کم در زبان مردم جای گرفت و من هم متعاقباً کم کم در دل یوسفی جا می گرفتم و او بود که تمام پیشرفت های شرکت را که حاصل ابتکارات من بود به نام خود میزد و در حقیقت من خود خواستار آن بودم.... و او چه خوش خیال بود.... 
وارد اتاق خودم شدم... برای یک قانون شکن از خود راضی فرقی نداشت که چه ساعتی سر کار بیاید دو صبح هم دو صبح بود ولی امروز برای کار کردن به اینجا نیامده بودم.... هدف مهم تری داشتم... به طرف گاو صندق رفتم، چاقوی جیبی ام را که نقش رژ در جیب خانوم ها را در تمام مانتو هایم بازی می کرد از جیبم در اوردم و با یک حرکت سریع نوک انگشتم اشاره ام را زخمی کردم.... قطره ای خون کافی بود تا شماره روی گردونه حساس به خون گاو صندوق من را بشناسد و به آن پاسخ بدهد و بعد از لحظه ای کوتاه، گاو صندوق که انگار یک گاو صندوق عادی بود در حالی که شماره هفت آن حساس به خون من بود با کمترین صدای ممکن کنار رفت و من توانستم دیوار پشتش را ببینم 
قدمی به داخل گذاشتم.... کف زمین حساس به وزن بود و بعد اطلاعات داده شده را به گاو صندوق فرستاد و گاو صندوق بسته شد.... نشستم کنار دیوار و دکمه ی زیر منفذ تقریبا نامرئی زیر دیوار را لمس کردم، اگر کسی از سد اول میگذشت، پشت این سد گیر می کرد و تا زمانی که من اینجا را چک کنم، همینجا نگهداری می شد.... 
بعد از زدن دکمه زیر دیوار، دیوار به ظاهر کاغذ دیواری شده کنار رفت و من توانستم قفسه های به رنگ الومنیوم را ببینم که تمام دیوار ها را پوشانده بودند و پر از برگه ها و پوشه ها بودند.... اینجا قصر فرماندهی من بود.... 
یکراست به طرف قفسه مقابلم رفتم و پوشه ی با جلد قهوه ای را برداشتم و اسم یوسفی را با خط درشت رویش خواندم.... 
پوزخند زدم و در حالی که مطمئناً چشم هایم در تیره ترین حالت خود بود روی زمین اتاق مخفی نشستم... 
پرونده را باز کردم صفحه هایش را یکی یکی روی زمین به دورم می چیدم... 
صفحه اول «مضمون درجه سه... مشکوک به ارتباط با "ادموند"....» 
صفحه دوم «مضنون درجه سه... مضنون به مصرف" داراوَمْپْ" » 
صفحه سوم «مضنون درجه یک... مصرف" دارا وَمْپْ"» 
صفحه چهارمی وجود نداشت... ماژیکی که از روی میز منشی برداشته بودم را از جیب مانتو خارج کردم و با خطر درشتی روی قسمت داخلی پوشه که اخرین صفحه حساب می شد نوشتم "مرگ‌" 
ارواره هایم به هم فشردم و احساس را از چشم هایم... برگه ها را به پوشه برگرداندم... بلند شدم و پوشه را سر جایش قرار دادم.... از قفسه پایینی پوشه ای برداشتم... روی آن با خط درشتی نوشته شده بود "پارسا آریا "
پوشه را باز کردم، اسم" مرگ" با خط درشت به قلبم آرامش داد. 
پوشه به دست به سمت دیوار سمت راستی رفتم و پوشه را روی ستون پوشه های قهوه ای و مشکی  کنار دیوار قرار دادم_پوشه های مشکی تنه اصلی و پوشه های قهوه ای شاخه  های فرعی که باید بعد ار قطع تنه یکی یکی قطع می شدند._
..... 
حدس می زنم که اندکی گیج شده اید و پیش خودتان میگویید قضیه از چه قرار است باید بگویم که جوابتان در پنج سال پیش خوابیده است.... درست آن زمان که مشغول به گرفتن تخصص پوست و مو در استرالیا بودم... 
2020(1399) سیدنی_استرالیا
با صدای کسی که اسمم را صدا می زد از خواب پریدم... 
 «هرا... رسیدیم... بیدار شو...» 
با هیجان از خوب پریدم و هاج و واج به اطراف خیره شدم.... خدای من چه میدیدم.... شب شده بود... صاحب کارم حتما مرا میکشت 
بلند فریاد زدم «پاوول اخراجم میکنه... ای خدا»  و بعد خودم را به صندلی کوبیدم... 
در حالی در را با دست نگه داشته بود،  لبخندی زد و گفت «پیاده شو...» 
عصبانی شدم  «پیاده شم... اونوقت لبخندم میزنی... بدبخت میشم چرا نمیفهمی... امروز دست مزدارو می دادن»  
دیدم که دوباره لبخند زد و به در اشاره کرد  «خواهش می کنم پیاده شو» 
پوفی کردم و به کناری هولش دادم و پیاده شدم...خدای من اینجا دیگر کجا بود در طی مدتی که اینجا مستقر شده بودم هیچ وقت چنین جایی ندیده بودم....بندرگاه و پل زیبای روی آن در شب و در تمام آن نور ها  برق می زدند... جلو تر رفتم و دستم را به نرده های کنار بندرگاه گرفتم و در حالی که دهنم را باز کرده بودم و با حیرت بدون این که چیزی بگویم فقط دهنم را باز و بسته می کردم و بعد با قدر دانی به داریان خیره شدم،  دیدم که لبخندی زد و به آب خیره شد... به حرف آمدم  «خیلی قشنگه...» 
دیدم که لبخندش کش آمد و گفت  «اینجا پاتوق منه... یه جور آسایشگاه»  و بعد ‌شانه بالا انداخت و خندید... 
گفتم: «شما هم پوست می خونید؟» 
گفت : «نه خوب اگه دقت کرده باشید فقط سرکلاسای خاصی هستم، من ژنتیک پزشکی می خونم..» 
با تعجب به او خیره شده بودم که گفت : « ژنتیک همیشه مورد علاقه من بوده» 
فکرم به طرف پاول، صاحب رستوران رفت.... هراسان به ادوارد خیره شدم و گفتم  «ببخشید آقای بلک، خیلی ممنون که منو به اینجا و اوردید ولی من باید برم سرکارم»  
خواستم به طرف خیابان برم که صدایش خشکم کرد  «کدوم کار؟شما دیگه از الان به بعد اون جا کار نمی کنید..» 
با دهن باز به او خیره شده بودم که داشت در مورد چه چیزی صحبت میکرد... 
با دست به ساختمان کناری اشاره کرد، در حالی که به رستوران فوقالعاده ای که اشاره کرده بود خیره شده بودم صدایش را شنیدم که گفت : ‌ «اون رستوران پدر منه، ما به یه کارمند نیمه وقت نیاز داریم ، گفتم شاید بتونی به ما کمک کنی.» 
در حالی که سعی داشتم لبخندم را جمع کنم گفتم :  «ولی... ولی... من نمیتونم این لطفو قبول کنم.» 
به جای این که جواب حرفم را بدهد، مصمم به من خیره شد... و گفت : «لطفا با اون رستوران تصفیه حسال کنید، کار شما از فردا اینجا شروع میشه...» 
و بعد با حالت مسخره ای گفت : «به کار مندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.» 
هم از حرفی که زد و هم از ساختمون فوق العاده ای که در مقابلم می دیدم هیجان زده شده بودم و به خنده افتادم، احساس کردم که اشک به چشمم امد... 
چه خوب بود داشتن یک دوست و یک حامی.... 
به رستوران اشاره کرد و گفت « اگه میشه افتخار بدید یه شامو باهم داشته باشیم،که من دیگه کم کم دارم ضعف می کنم.» 
لبخند زدم و گفتم :  «با کمال میل» 
داخل رستوران حتی از خارج ان هم زیباتر بود... میز های گرد در تمام سالنِ دایره شکل چیده شده بودند... در تمام عمرم جایی به این زیبایی ندیده بودم، نه به ان خرابه و نه به این قصر!... 
غذای مخصوص رستورانشان را سفارش داد و بعد توضیح داد به مناسبت پیدا کردن یک دوست همزبان... 
از حرف هایش فهمیدم که پدرش استرالیایی بوده و مادرش ایرانی ولی به خاطر موقعیت مادرش که استاد دانشگاه بوده، چند سالی را در ایران  زندگی کرده بودند و بعد از مرگ مادرش به استرالیا بر گشته بودند و حالا فهمیدم چرا به من میگفت همزبان.. 
در تمام زمانب که در رستوران نشسته بودیم به زبان فارسی با یکدیگر صحبت کرده بودیم و من از بابت این که کسی را در اینجا داشتم که میشد با اون فارسی صحبت کرد سر از پای خود نمیشناختم.... 
با این که از فکر کار کردن در چنین جایی به هیجان می امدم ولی کمی ترس به سراغم امده بود... ترسم را با "داریان"  در میان گذاشتم... 
 «اقای بلک... من نمیدونم اینجا دقیقا باید چیکار کنم یا اصلا کارم رو از کجا شروع کنم.... اخه...» 
لبخندی زد و گفت : «فردا بعد از کلاست بیا اینجا سراغ  "خوان"  رو بگیر، نگران نباش میشناستنت...» 
با تعجب گفتم : «منو میشناسن؟!..» 
خندید وچیزی نگفت،اینم یچیزیش میشد ها... 

(2024)1404 تهران_ایران
 وقتی به خانه رسیدم ساعت مچی چهار و بیست دقیقه را نشان می داد، لباس هایم را از تن خارج و به دنبال لباس مناسب کمد دیواری را زیر رو کردم، پیرهن مشکی ساده ای را انتخاب کردم که تا زیر زانویم بود و کمی استین داشت، کفش مشکی بدون پاشنه ام را هم به پا کردم...وقتی مقابل آینه ایستادم ،چیزی را حس کردم که قلبم را فشرد...دخترکی شیطان که لباس های مشکی می پوشید و خود را به شکل شاهزاده های گوتیک در می اورد، دختری که دنیایش درخت ها بودند و کتاب هایش، سوالی به سرعت از ذهنم گذشت... "این آن چیزی بود که من میخواستم؟!" 
ار آینه به یخچال پشت سرم نگاه کردم و "نه"  تنها کلمه ای بود که به ذهنم رسید... 
وقتی از سرویس بهداشتی بیرون امدم روی تخت دراز کشیده بود، پیراهن استین بلند مشکی و شلوار قهوه ای سوخته... همان ادوارد همیشگی.... دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و به سقف خیره شده بود.. 
رفتم و دست سینه کنار تخت ایستادم... نگاهی به من کرد وآغوشش را برویم باز کرد... قلبم تیر کشید... با صدایی محکم گفتم : «اون روزا گذشت ادوارد» 
دست هایش محکم روی تخت کوبید و از جا بلند شد و با صدای ارامی گفت : «پس با اون چشا نگام نکن...» 
صدایی از ته قلبم گفت : « اهدافت ارزش این را داشتند؟» 
از روی تخت پایین امد و در حالی که به چشم هابم نگاه می کرد گفت: «پدرم مرد... استرالیا دیگه برای من جایی نداره، اومدم که ایران زندگی کنم و باید  از کسی که یه زمانی بهش کار دادم بخوام تا توی بیمارستانش یه کار به من بده...» و بعد درحالی که با ملایمت لب هایش رایش به گوشم نزدیک می کرد گفت : « خانم رئیس» 
به شدت به عقب حولش دادم، متوجه کنایه حرفش به کار دیشبم شدم... میخواستم باز هم از در مخالفت وارد شوم... ولی اگر نظرش عوض شده بود چه. ...اگر هدف مرا قبول کرده بود چه؟ حس کردم که باید به او یک فرصت می دادم.»
قاطعانه گفتم: «فردا صبح بیمارستان باش.» و بعد نیشخندی زدم و گفتم : «به کارمندایی که دیر میکنن حقوق نمیدیم... گفته باشم.» 
جمع شدن اشک را پشت پلک های خودم و حلقه زدن اشک را در چشم های او دیدم. 
سر تکان داد و عقب عقب رفت و بعد  از خانه ام خارج شد
دور خودم چرخیدم، خانه ی خالی و موزاییک های خاکستری به من دهن کجی می کردند... صدایی از ته دلم می گفت: «بلاخره اومد... بلاخره اومد..» 
ناگهان احساس کردم سرم گیج رفت، همانجا نشستم...همه چیز دور سرم میچرخید...برای بار هزارم سوالی در سرم پیچید: «این همانچیزی بود که میخواستی...» و باز هم جوابی برایش نداشتم... 
با یک تصمیم ناگهانی از جا بلند شدم... دیگر نمیتوانستم در خانه بمانم... کفش هایم را از پا در اوردم و با پاهای برهنه راهرو را تا اسنسور دویدم... 
وقتی به پارکینگ رسیدم، روح مرگ را می شد در همه جا حس کرد... قدم اول را برداشتم و اسانسور خارج شد، صدای فریاد از همه جای پارکینگ بازتاب می شد و در گوش من می زد،با یک تصمیم ناگهانی به طرف انباری رفتم، دزدگیر و در را باز کرد و وارد راه پله، صدای فریاد در بند بند وجودم میپیچید... جیغ بود و زجه از ته دل... در را پشت سرم قفل کردم و پله ها را یکی یکی پشت سر میگذاشتم... صدای فریاد همچنان بیشتر می شد... به اخرین پله رسیدم...با چیزی که دیدم احساسات چهار سال قبل را به خوبی حس کردم... باز هم صدای وجدانم را شندیم: «تو مجبوری...» 
اولین قدم را در خون گذاشتم و بعد قدم بعد صدای چلپ چلپ خون زیر پایم در فریاد  زن ها و مرد های طمع کار غرق شد.. 
جلادی که خواسته بود به راهنمایی نوچه هایم به انباری امده بود و در حال انجام کارش بود.... اول سرشان را می زد و بعد جلوی چشم های دیگران تکه تکه اشان می کرد... با هر بار که ساطورش را فرود می اورد خون به همه جا می پاشید... ناگهان نگاهش را بالا اورد و با دیدن من جا خورد... لرزیدن دست هایش را دیدم، معلوم نیست حسام به او چه گفته بود که اینطور از من میترسید... جلوتر نرفتم و همینطور دست به سینه به کارش خیره شده... دست مینداخت یقه یشان را می گرفت و دانه دانه شلاخی می کرد، انهم درست جلوی چشم من... به یاد کودکی ام افتادم،مخالف سر سخت اعدام بودم حال چه به من امده بود؟!.... 
نوبت به اخرین نفر که رسید حسی به وجودم سرازیر شد که دست هایم را مچ کردم و احساس کردم که ناخنم در کف دستم فرو رفت... 
به دور خودش پیچیده شده بود و مدام می مرد و زنده می شد... هیچ اختیاری نداشت و من صاحب اختیار بودم چهره اش مرا به یاد خودم می انداخت، توانایی انجام هیچکاری را نداشت، هیران تر از او در این کره ی خاکی وجود نداشت... به یاد اوردم.. 
نفسم از زجه های خفه ام بند امده بودم، نمیدانستم چه کنم، هیچ دست اویزی نبود،انجا اخر کار بود، دهانم را به فریاد باز می کردم و فقط صدا های مبهم بود که شنیده می شد، عذق و کتافت همهی وجودم را گرغته بود، زیر پوش سفید چرکم به بدنم چسبیده بود و موهایم همه جای صورتم را گرفته بودند در دهانم میرفتند ولی تلاشی برای بیرون اودنشان نمیکردم، همه جیز برای من تمام شده بود... با صدای تق بلندی به خودم امدم و بعد سری را دیدم که قلتید و درست جلوی گای خودم متوقف شد 
محکم سر جایم ایستاده بودم که جلاد را دیدمه که با ارس به طرف پله ها رفت، قدم اول را روی گله اول گذاشت، جهیدم و ساطور را از دیتش قاپیدم و بعد درست وقتی که هراسن به طرفم برگشت ساطور را درست وسط پیشانی اش کاشتم... جسد بیجانش جلوی پایم افتاد... از عصبانیت می لرزیدم، چشم هایم را بستم و بعد از چند نفس عمیق ساطور را برداشتم و با خودم از انباری بیرون اوردم، از گله های کنار پارکینگ بالا رفتم و با رسیدن به طبقه اول مستقیما به طرف واحد اول رفتم و در زد، چهره ی حسام بعد از ثانیه ای پیداشد، قاطعانه به من خیره شد،این همان موجودی بود که من تربیت کرده بودم...ساطور را به طرفش گرفتم  «سربنیستش کن» پوزخندی زد و سرتکان داد... به طرف اسانسور رفتم و به ساعتم خیره شدم، ساعت پنج و نیم را نشان می داد...بازی تازه شروع شده بود... 
دوش سرسری گرفتم تا خون ها از روی بدنم پاک شوند، مانتوی بلند مشکی تا زیر زانو با شلوار راسته ی مشکی را به تن کردم و جلوی آینه یستادم... این کسی بود که من به آن  رئیس بیمارستان می گفتم... کوله ای مشکی برداشتم، برق لبی را ک به لبم زده بودم را داخل آن گزاشتم، از وجود چاقو و کلت در کیف مطمئن شدم و سپس با پوشیدن کفش های پاشنه دار مشکی ام از خانه بیرون زدم. 
ساعت شیش و نیم بود که به بیمارستان رسیدم... ماشین پژوام را که همیشه با ان سرکار میرفتم داخل حیاط پارک کردم و وارد بخش شدم... اتاق من طبقه ی دوم بود، همان اتاق پارسا، وکیلم همه ی کار هارا کرده بود فقط کافی بود یکبار دیگر اسامی تمام کارمندان را از زیر نظر بگزرانم.. 
دقایقی بعد در اتاقم توسط یک نفر زده شد و پس از گرفتن اجازه ورود وارد اتاق شد...دریان بود، لبخندی زد و مقابل میز استاد 
_داریان :سلام خانوم رئیس   
من همچنان به او خیره شده بودن که دوباره به حرف امد 
_داریان :خو... 
دستم را به نشانه ی توقف مقابلش گرفتم و بعد خیز ورفتم به طرفش.. 
_هرا : میخوای اینجا چیکار کنی؟ در حالی که به طرف یکی از صندلی ها میرفت گفت: «خدمتتون عرض میکنم.»
_داریان : من میخوام از ازمایشگاه بیمارستان استفاده کنم
یک ابرویم از تعجب بالاپرید 
_داریان:میخوام یک ازمایشگاه کاملا در اختیار من باشه 
اینجا بیمارستان خصصوصی یود و دو ازمایشگاه داشت که هرکدام زیر مسئولین یک نر بودن. 
ارنجم را به میز تکیه دادم و دست هایم را بالا اوردم وبهم گره کردم و گفتم : «و من چرا باید اجازه همچین چیزی رو به تو بدم؟»
داریان لبخند زد و به کاناپه تکیه زد : «چون میدی... من چیطای زیادی دیدم... یادت ک نرفته؟.»
پوزخند زدم : «خیلی ها خیلی چیزا دیدن و حالا سرشون زیر ابه.»
 داریان به جلو خم شد و گفت : «اونا قبل از این ک تحدیدت کنن پلیسارد به خونت نمیفرستادن!»
هاج و واج شدم... راست می گفت، هر کسی ار کا های من خبر داشت یا ادرس خانه اصلی مرا نمیدانست یا اول تحدیدم میکرد ک پایانش مشخص بود... 
سریع تصمیم گرفتم.. بود و نبند یم آزمایشگاه چیزی از بیمارستان کم نمیکرد در ضمن بهتر هم بود، چون ازمایشگاه ها به نیرو احتیاج داشتند و میشد افرادی از ازمایشگاهی ک به دست نوید بود به ان یکی بروند ان مقدار باقی مانده را هم یا داریان نیاز داشت یا در مرخصشان کار های دیگر به کارشان میبردیم دیگر.... 
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : «خیلی خوب میتونی هرکاری میخوای بکنی.» و بعد انگشتم را به صورت تحدید به طرفش گرفتم : «اگه سعی کنی تو کارای من دخالت کنی..!» 
دست هایش را به صورت تسلیم وار بالا اورد و سرش را بالا و پایین برد و لبخند زنان بلند شد و جلوی میزم ایستاد و گفت : «پاشو خانم رئیس به نامه و امضات نیاز دارم. 
و بعد شروع کرد به شماره گرفتن با تلفنشصدایش را شنیدم ک گفت : «حبیب رفتنو ب اون خونه کنسل کن... همین الان.» و بعد تلفنش را داخل جیبش گزاشت و به سمت در رفت. 
خدا عاقبتمو با این بخیر کنه... کارمند های بیچاره ی ازمایشگاه بغد از دیدن من از ترس به تمام حرف هایم گوش میدادند... نمیدانم چه درمورد من شنیده بودند که چنین چهره هایی به خودشان گرفته بودند که مطمئن بودم اگر پخشان میکرد جیغ می کشیدند 
  • Persephone
  • ۰
  • ۰
صدای زوزه ی شدید باد و بهم خورد شاخه درختان بلند شد
با بلند تر شدن سروصدا ترس من هم بیشتر می شد 
نوید به من نگاه کرد 
-نوید:تو اینجا بمون،اونا به دنبال من هستن ،وقتی من رفتم و همه چیز اروم شد خوتو به خونه برسون و همونجا بمون و اصلا به برگشتن به قبرستان فکر هم نکن
من که تا چند لحظه پیش از ترس روبه موت بودم با شنیدن این حرف به یاد فرصت جدید که بدست اورده بودم افتادم ـ این که میتوانستم موجودات ماورایی که از چشم ما پنهان بودند را ببینم ـ از جایم بلند شدم .
+منم باهات میام ، من بیخودی دنبالت نیومدم که الان با صدای باد از کارم منصرف بشم ...
درست بعد از تمام شدن حرفم باد چیزی را دیواره کلبه کووبید و یک ان حس کردم که زمین زیر پایمان می لرزد ،با ترس به در نزدیک شدم دستگیره را گرفتم
-صب کن...و بعد صدای کوبیده شدن مجدد چیزی به دیوار کلبه هردویمان را از جا پراند ....
نوید مرا از روبری در کنار زد و با احتیاط در را باز کرد و همانجا خشکش زد
من که از کنجکاوی رو به موت بودم نوید را به سختی کنار کشیدم ...اه خدای من ...این جا چه خبر است 
انگار درخت ها موج گرفته بودند...نه ،بیشتر که دقت کردم موجودات بی رنگی را میدیم که با عبورشان از مقابل درخت ـ درست مثل شعله های اتش ـ منظره درخت هارا لرزان نشان می دادند...
قطعات چوب در هوا معلق بودند و در نقطه هایی منظم در هوا میچرخیدند و گردباد را در ذهنم تداعی می کردند 
همین که با تعجب به چوب های معلق در هوا خیره شده بودم ناگهان تکه چوب عظیمی را دیدم که به سمت ما می امد 
با فریاد خودمان را از روی چند سنگ که مانند پله ورودی کلبه را تشکیل می دادند به پایین پرت کردیم  و از صدای رعب اوری که ایجاد شد به خود لرزیدیم ،چه اتفاقی در حال رخ دادن بود؟‍!
تکه های برگ که خیس شده بودند و با گل مخلوط به لباس ها و صورت و دست هایم چسبیده بودند. ..وضع نوید هم خیلی بهتر از وضعیت من نبود...از جا بلند شدیم و پشت به پشت هم ایستادیم ...موجودات نامریی دور ما جمع شدند و با سرعت میچرخیدند ...من که چیزی به جز یک زیر سارافونی به تن نداشتم از سرما به خود میلرزیدم ...باد موهایم را مانند شلاق به صورتم میکوبید و میشد درد را در ریشه تک تک تارهایش حس کرد،لباس پشت ارنج های نوبد را گرفته بودم و با بهت به ان موجودات نامریی خیره شده بودم. 
ناگهان حلقه اطراف ما از حرکت ایستاد و انگار همه چیز متوقف شد ...حتی زمان....انقدر همه جارا سکوت گرفته بودکه صدای نفس هایمان به گوش می رسید ...موهایم که حالا به خاطر سکون باد متوقف شه بودند روی چشم ها و دهانم را پوشانده بودند و با هربار پلک زدن حظورشان را در چشم هایم حس می کردم ...با این حال از رها کردن لباس ازگور برخواسته بیم داشتم 
تکه ای از حلقه ای که اطرافمان را گرفته بود کنده شد و در مقابلم قرار گرفت ... لباس نوید را کشیدم تا او هم به این طرف برگردد ...
موجود  شبح وار کم کم شکل میگرفت اول پاها و اطراف بدنش بعد دست ها و اندام های دیگر و در اخر با پدیدار شدن سرش هین بلندی کشیدم و یک قدم عقرب رفتم ... این موجود را به یاد می اوردم...هیولای پنجره ....بدنش ترکیبی از سرخ و قهوه ای ـ جیگری ـ بود ، و ردای بلندی به تن داشت که پاهایش را پوشانده بود ولی از دست هایش تا روی سینه مشخص بود ،دندان های نیش فک پایینش انقدر بلند بود که از دهانش بیرون زده و تاروی بینی اش می رسید و موهای مشکی کم پشت وکمی بلند با تارهای زخیمش را که انگار از وسط سرش روییده بودند کنار سرش گره زده بود!چشم های زرد و ریزش را چروک کرده بود و با دقت به من خیره شده بود....
بلاخره بعد از دقایقی که انگار چندین سال طول کشید صدایش به گوش رسید ...
جن پنجره:ارباب من نافزاس هستم ،ما برای محافطت از شما اماده ایم
صدای نفس بلندی که نوید از سر اسایش کشیده بود را شنیدم...
با دست قبرستان را نشان دادم ...
+من: میریم اونجا
 دیدم که دهانش را باز کرد و بعد صدایی صوت مانند از دهانش خارج شد ،لحظه ای بعد حلقه ی سایه وار اطراف ما از هم پاشیده و درست مانند دیواری حفاطتی تا مسیری که با دست نشان داده بودن درکنار هم ردیف شدند...


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

هر چند قدم بر میگشتم تا فاصله امان را با ان موجود شبح وار بسنجم، وارد جنگل های کاج شده بودیم و کم کم به کلبه پیر مرد نزدیک می شدیم در چند قدمی کلبه بودیم که برگشتم و به پشت سر نگاه کردم که با چیز عجیبی رو به رو شدم... 

موجود انگار که از چیزی می ترسید برگشت و به سرعت از ما دور شد 

با سرعت تمام به سمت کلبه دویدیم و خودمان را تقریبا به داخل پرت کردیم... 

پیرمرد درست در مقابل در ایستاده بود طوری که انگار انتظار مارا می کشید!! 

نوید نفس نفس زنان گفت :

_اون... اون...  چی بود؟

پیرمرد با پیشانی گره خورده، نفس عمیقی کشید وگفت:

-درست حدس میزدم، بشینین بچه ها، فعلا در امانین... 

نوید_فعلا؟ 

پیرمرد-جن ها تا یه مدتی میتونن جلوی اونارو بگیرن ،وقتی تعدادشون بیشتر بشه دگ کاری از دست ما برنمیاد... 

نوید_چی ؟یعنی چی؟اصلاً اونا چی هستن؟ 

پیرمرد انگار که میخواست خود را کنترل کند نفس عمیقی کشید و گفت:

-اونا نوچه های تاناتوس2، هستند...!

+تاناتوس؟منظورت الهه ی مرگ که نیست... هست؟ 

پیرمرد_متاسفانه باید بگم که درست حدس زدی!!

من+اما چطور ممکنه؟ من فکر میکردم الهه ها از افسانه های یونانی ها هستند...!!

به وضوح دیدم که پیرمرد پوزخند زد

پیرمرد_درسته، اولین مردمی که این داست های افسانه ای رو نوشتن یونانی ها بودند، ولی از قدیم گفتند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، البته این دلیل نمیشه که الهه های یونانی،  فقط مخصوص مردم یونان باشند، اون ها الهه هستند!!!

+صبرکن ببینم مگه الهه ی مردگان هادس نیست؟ 

پیرمرد-این خیلی خوبه که تو الهه هارو میشناسی!هادِس3 نمیتونه روح ها رو تا زمانی که از بدن جدا نشدند وارد تارتاروس4 کنه، ولی تاناتوس که حکم وزیر هادس رو داره با کمک نوچه هاش این کار رو میکنه... 

نوید_یعنی چی منو میخواد به دنیای مرده ها ببره؟ اما من که زنده ام... 

نفس عمیقی کشید و ادامه داد..

پیرمرد- نه، اشتباه میکنی...تو حیاتتو از دست دادی، روحت با بدنت هماهنگ نیست، به خوبی اینو حس میکنمو فهمیدن این برای الهه ی مرگ کار سختی نیست.. تو مردی ولی روحت از بدن جدا نشده...زندگی هر کس دو قسمت داره، یک حیات و دو زندگی جاوید..تو حیاتت رو از دست دادی و تاناتوس روحتو میخواد با خودش به تارتاروس ببره که دیر یا زود این کارو میکنه، خیلی نمیتونین اینجا بمونین، باید هرچه زودتر خودتون رو به سوفیا برسونین

________

2_Thanatos : خدای مردگان، فرزند نوکس (شب) بود. او به همراه برادرش هوپنوس در تارتاروس می‌زیستند و مورد نفرت خدایان بودند.

3_hades : فرمانروای مردگان و جهان زیرزمین(همون شخصیت منفی و شیطانی در انیمیشن هرکول اگه یادتون باشه) 

4_tartarus : عمیق‌ترین نقطهٔ دنیای زیرزمیناست. تارتاروس به مانند محلی مرطوب، تاریک و سیاه چاله وار که با دیوارهایی از جنس برنز احاطه شده، توصیف می‌شود.

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

درست است که اعتماد اشتباهی ضرر های جبران ناپذیری دارد ولی بی اعتمادی هم بدی های خودش را دارد. از وقتی چشم باز کردم خودم را آرزوی لحظه ای دیدم که دور دنیا را برای حل معمایی زیر پا می گذارم و ماجراجویی جزیی از زندگی ام است، اما حالا...درست در لحظه ای که فرصت برآورده شدن آرزویم پیش آمده بود، خودم با دست خودم از بین برده بودمش! 

مانتو را  از تنم کندم و روی کاناپه پرت کردم و با همان شلوار جین روی تختم پریدم و به نقطه ی سیاه کاغذی روی سقف خیره شدم، خیلی قبل تر ها در کتابی خوانده بودم که خیره شدن به نقطه ای مشکی در صفحه ی سفید تمرکز را افزایش می دهد و این شد که با هر فنی بود بلاخره توانستم دایره کاغذی را که با ماژیک، مشکی کرده بودم روی سقف بچسبانم...! 

ناگهان به یاد خال سیاه گوشه چشم راست نوید افتادم و لبخندی که از یاد اوردی خاطرات بر صورتم نقش بسته بود کم کم محو شد و از بین رفت... 

اخم هایم در هم رفت، نوید مرده بود و سرپناهی جز قبرستان برای رفتن نداشت، اگر میتوانستم قبل از استفاده از کردلیوس به او برسم شاید میتوانستم حرف های نچندان احمقانه ام را پس بگیرم و او هم اجازه دهد تا در این سفر هیجان انگیز در کنارش باشم!

چادرم را که همان لحظه که در قبرستان در شرف افتادن بودم در کوله پشتیم گذاشته بودم،در اوردم و سرکردم و با چک کردن تدابیر امنیتی مثل قفل کردن در و باز گذاشتن پنجره و با گذاشتن  یادداشتی به این مضمون که" قفل در اصلی خراب بود و به همین دلیل در اتاقم را برای امنیت قفل کردم و خوابیدم "، خانه را به مقصد قبرستان ترک کردم...! 

کوچه ها و خیابان ها حتی خلوت تر از روز  بودند، خودم را از جاده پر پیچ و خم گذراندم و در نهایت با دیدن قبرستان به سمتش  دویدم، از دروازه سفید و میله دار گذشتم و با عجله به سمت قبر خالی که بار اول با نوید می امدیم دیده بودم حرکت کردم. 

با عجله از سنگ قبری به سنگ قبر دیگر می پریدم و یا خودم را بینشان می کشیدم،یک آن، آنچه که نباید اتفاق می افتاد، افتاد...

تعادلم را از دست دادم و از روی یکی از سنگ قبر ها پایین افتادم، زانو ها و کف دستم می سوخت، حجوم اشک را به چشم هایم حس کردم... 

یک لحظه صدای پایی را شنیدم که باعجله قدم برمیداشت و نزدیک می شد و بعد روی زمین مقابلم نشست. 

از آن حالت خارج شدم و نشستم دیدم که شخص خودش را به جلو کشید و گفت :

_چیزیت نشد؟ خوبی؟ اصلا چرا اومدی اینجا؟ من اومدم اینجا تا از تو دور باشم، فقط به خاطر خودت... 

و یکی از دست هایم را گرفت و فشار داد...

از درد به خود پیچیدم، صورتم را طرف دیگر گرفتم و قطره اشکی شوری از چشمم سرخورد و بر لبم نشست. 

با صدای متعجبی گفت :

_گریه می کنی؟ 

در میان اشک لبخندی زدم

+دستم و ول کن زمین خوردم زخم شد!!

چادرم از سرم افتاده بود ولی سرما را حس نمیکردم، لباس استین بلند مشکی یکدستی به تن داشتم که باموهای مشکی ام امیخته شده بود و در آن تاریک شب از فاصله دور به سختی می شد تشخیص داد که کسی آن جا ایستاده است. 

در حال جمع و جور کردن حرف هایم در ذهنم بودم که متوجه شدم همانطور به من خیره شده است. 

دهنم را باز کردم تا حرف هایم را به زبان بیاورم که دیدم لب هایش را با زبان تر کرد و گفت:

_باور کن نمیخوام بخاطر من خودتو تو خطر بندازی..

بلند شد و با دست میله های اهنی قبرستان را نشان داد و در حالی که زمین را نگاه می کرد:

_همین الان از اینجا برو و فراموش کن که روزی از گور برخواسته ای از تو درخواست کمک کرده...! 

بلند شدم و در مقابلش ایستادم... 

+باور کن حرف هایی که تو خونه زدم، هیچ کدوم از سر قصد نبود و خوب میدونی هر دختری هم که به جای من بود میترسید!! 

چیزی نگفت و بدون این که به من نگاه کند با جدیت دوباره در های اهنی قبرستان را نشان داد... 

خم شدم و چادرم را برداشتم و سر کردم و با شانه های افتاده به سمت در قبرستان حرکت کردم که یک آن موجودی را دیدم که شبح وار به سمت نوید حرکت می کرد، انگار اصلا مرا نمی دید، با اخرین سرعتی که داشتم به سمت نوید برگشتم و ساعدش را گرفتم و به سمت مخالف موجود سایه وار دویدم! 

دیدم که نوید اول شوکه وار به من خیره شد وبعد با دیدن موجود سایه وار، همراه من دوید و سرعتش را زیاد کرد... 

از بین قبر ها می دویدیم و به سمت کلبه پیر مرد حرکت می کردیم، احساسم می گفت که او حتما چیزی در این مورد میدانست...

 

  • Persephone
  • ۰
  • ۰

فصل 4_دنیایی دیگر

+اَه، خوب بدش اینور تا منم یه نگاه بهش بندازم...!

درست حدس زده بودم کاغذ تا شده تقریبا یک نقشه بود ولی نقشه ای پیچیده!

نوید باحسرت نقشه را به طرف من چرخاند

_بفرمایید مادمازل، خوب میمردی تشیفتو میاوردی از این طرف میدیدی 

+از تو که بیشتر نمیمردم...!

از گور برخواسته با عصبانیت به من خیره شد، میدانست که کارش پیش من گیر است بنابرابن هیچ نمیگفت و من تا میتوانستم از این فرصت طلایی استفاده بهینه می کردم...

درست وقتی که به خانه رسیدیم لامپ هایی که روی دو طرف در خانه گذاشته به خاطر سنسورشان روشن شده بودند ولی از پشت در نمیشد تشخیص داد که کسی خانه هست یا نه..! 

با کلی سلام و صلوات از روی دربالا رفتم و در خانه سرک کشیدم، مادرم از تاریکی میترسید و انزجار داشت به همین دلیل امکان نداشت که آن ها خانه امده باشند ولی  لامپی روشن نباشد،  به سرعت خودم را به در رساندم و در را باز کردم تا نوید هم داخل بیاید ولی کسی را ندیدم، یک آن قلبم تند شد و عرق سردی بر پشتم نشست، من چطور به یک غریبه اعتماد کرده بودم و او را به خانه راه داده بودم، اگر همه ی این حرف ها بازی و دروغ بود، این تاریکی و تنهایی بهترین فرصت را در اختیارشان میگذاشت تا ما و خانوادا امان را نابود کنند. آه خدایا چرا به زود تر به ذهنم نرسید، چطور در بین این همه جمعیت  درست دست روی من گذاشته بودند و من متوجه نشده بودم. 

درست مثل کسی که صد ها کشتی اش غرق شده باشند روی پاشنه پا چرخیدم و چیزی را دیدم که هرگز انتظارش را نداشتم. 

نوید درست روی سقف دستشویی ای با پنجره اتاقم زاویه عمود داشت،  نشسته بودو سایه وار زیر دیوار کوتاهی که حیاتمان را از قسمت دستشویی با همسایه کناری جدا می کرد کمین کرده بود. یک آن خیز برداشت و به سرعت روی زمین فرود امد! 

همین که داشت کفشش را که حین پریدن از پایشان در امده بود درست می کرد گفت :

_چی شده چرا خشکت زده؟ 

هیس هیس کنان گفتم:

+چطوری رفتی اون بالا...؟! 

_خوب ببین.. 

با انگشت اشارم رو به علامت سکوت روی لبم گذاشتم و به سمت در خانه اشاره کردم 

درست وسط خانه بدون این که هیچ لامپی روشن باشد حق به جانب، دست به کمر ایستادم و به او زل زدم... 

با استرس و نگرانی گفت :

_دستمو گرفتم به لبه در و خودمَ... 

+ نه بابا منظورم اینه که چرا؟ 

_اها! درست وقتی که جنابعالی یک ساعت من رو معطل کرده بودی همسایه گرامتون داشت میومد تو کوچه منم سریع از در کشیدم بالاو خودمو پرت کردم روی سقف دستشویی، بهترین کاری بود که به ذهنم می رسید، اصلاً صبر کن ببینم! تو هنوز به من اعتماد نداری؟ نه؟!

من که هنوز اثرات ترس در وجودم باقی مانده بود و قلبم تند تند میزد بدون فکر گفتم:

+معلومه که ندارم، بایدم نداشته باشم،اخه من چجوری به یه نفر که از راه رسیده و میگه من همین چند روز پیش مردم و یهو زنده شدم و اومدم اینجا اعتماد کنم؟ 

در تاریکی ایستادا بود و با سکوت به من خیره شده بود...

با صدای ارامی که ناراحتی را به خوبی می شد در ان تشخیص داد گفت :

_کوردلیوس رو به من بده، از این به بعد خودم بقیه کار هارو میکنم، نمیخوام تورم به زحمت بندازم تا همینجاشم به خاطر کارایی که کردی ازت ممنونم...! 

من که هنوز آثار ترس چند دقیقه پیش را در خودم حس میکردم کوردلیوس را به سمتش گرفتم که به سرعت پشیمان شدم ولی دیگر دیر شده بود و از گور برخواسته از خانه بیرون رفته بود... 


  • Persephone
  • ۰
  • ۰

همین که داشتیم به طرف کلبه می رفتم، داشتم سعی می کردم تا قطب ننا را به ساعت نما را به مچم ببندم 

_صبر کن...چیکار می کنی؟ 

+کنجکاوم ببینم چیکار میکنه! 

_صبر کن تا پیرمرده بهموندبگه باید چیکار کنیم 

ساعت را دستم گرفتم گرفتم و بیخیال بستنش شدم، راست می گفت اصلن نباید هیچ کار غلطی انجام داد... 

کمی بعد کلبه پیرمرد از دور دیده شد 

سرعت قدم هایمان را بیشتر کردیم و بلاخره به در رسیدیم

نوید در زد و با عجله وارد شد 

همین که از در وارد شدیم سایه هایی روی دیوار ها کش امدند و سپس ناپدید شدند.. 

پیرمرد با چشم های گشاد شده و چهره ای ترسناک به ما خیره شد

عرق سردی روی تیره پشتم نشست

بعد از گذشت ثانیه هایی که یک عمر گذشت، پیرمرد باصدایی تقریبا عصبانی گفت برویم و در مقابلش بنشینیم

چراغ نفتی روی کمد کوتاه کنار مرد گذاشته شده بود و ازین بار از کوار به صورتش می تابید و صورتش را سایه وار نشان می داد... 

-کردلیوس رو به من بده 

با تکان های دستی به خودم امد و ساعت را به سمت پیرمرد گرفتم

او ساعت قطب نمای را که حالا فهمیده بگدم اسمش کوردلیوس است را بالا برد و مقابل چشمانش گرفت... 

لبخند عجیبی بر چهره اش نشست

-اوه، سوفیای عزیزم

قسم میخورم که یک لحظه برق اشک را در چشمانش دیدم! 

کوردلیوس را به طرفم گرفت 

-خب بچه ها این همه ی کاری بود که میتونستم برای شما انجام بدم... 

و بعد بلند شد و به تبعیت از او ماهم بلند شدیم که ادامه داد

-کوردلیوس به دست ساحره ای به اینجا آورده شده که قرن ها پیش زندگی می کرده 

سرفه ای کرد و سپس ادامه داد

-طبق گفته هاش این ساعت به دست هرکسی بسته شود، در اصل به افکار فرد متصل میشود و باذهنش خو میگیرد، گفته میشود کردلیوس با جادوی خدای زمین، گایا۱ ساخته شده است.  

نگاهی به من کرد 

-به مهض این ساعت به دست هرکدام از شما بسته شود عقربه خاکستری محو می شود و تا زمانی که با جادو عقربه به جای اول خود باز نگردد، کوردلیوس از هیچکس فرکان نخواهد گرفت، پیش از آنکه قصد داشته باشید عقربه را محو کنید باید به جایی که قصد دارید به آن جا سفر کنید فکر کنید، در لحظه ای به مکان مورد نظر سفر خواهید کرد

_عقربه دوم چی؟ 

-سوال بجایی بود

و به سمت کمد گوشه اتاق حرکت کرد و در کنارش زانو زد، کد اول را باز کرد و کاغذ تاخوردخ گ کهنه ای را بیرون کشید 

بلند شد و کاغذ را به سمت نوید گرفت 

نوید باتعجب به تکه کاغذ تاخورده که از نزدیک به نقشه های کاغذی شباهت زیادی داشت خیره شد و سپس به پیرمرد 

-شما ممکن است جایی را از روی نقشه انتخاب کنید که قبل به ان جا سفر نکرده باشید، در نتیجه تصور درستی از محلی که قصد رفتن به انجا را دارید نداشته باشید، به محض رسیدن به مکان کلی ای که در نظر داشتید عقربه دوم مسیر درست را به شما نشان خواهد داد، مسیری که در ذهن شما نیست و کاملا از افکار گایا نشأت گرفته است.. 

به سمت در حرکت کرد و ماهم گیج و مبهوت به دنبالش

ما خارج از کلیه ایستادیم و پیرمرد داخل کلبه مقابل ما ایستاده بود

-این را فراموش کنید که فقط یکبار می توانید از کردلیوس استفادا کنید و بازگشت شما فقط گ فقط به موفقیت شما بستگی خواهد داشت 

_ما باید دنبال چی باشیم 

پیرمرد در حالی که در را می بست گفت :

-سوفیا 

_اما... 

دیگر دیر شده بود و پیرمرد در را بسته بود... 

به اطراف نگاه کردم، انقدر تاریک شده یود که درخت ها سایه وار دیده می شدند

ساعد از گور برخواسته را که اخم کرده بود و گیج ایستاده بود را گرفتم و باعجله به طرف خانه راه افتادیم... 

_________

1_gaia : خدای زمین، همسر اورانوس

  • Persephone
(بهترین لینک باکس)